آخرین تابستان کابل / زهره کریمیان
کارگاه داستان / زهره کریمیان
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
آخرین تابستان کابل
زهره کریمیان
اولین تابستانی بود که شوق دوباره مدرسه رفتن، کمکی نمیکرد تا روزهایش تندتر بگذرد. تابستان امسال انگار از همیشه گرمتر و طولانیتر و بی آبتر بود. تا همین جایش را هم با هزار بدبختی و ترس و لرز به مدرسه میرفت، اما با به پایان رسیدن دوران دبیرستان، همه چیز تمام شده بود. نه اینکه چندان از مدرسه رفتن خوشش بیاید. مدرسه رفتن، راهی بود برای بیرون رفتن از خانه و دیدن دوستانش و حالا که مدرسه تمام شده بود، احساس یک زندانی را داشت.
چند سالی میشد که با برقع از خانه بیرون میرفت. حتی قبل از آنکه اندام زنانهاش بیرون بزند، مجبورش کرده بودند بی برقع جایی نرود. این طوری برایش بهتر بود. خودش هم خیلی بدش نمیآمد. این طور میتوانستند با دوستش، مینا، پسرهای محله را دید بزنند و درباره آنها با همدیگر گپ بزنند و کسی هم آن دو را نمیدید. خنده و مستیشان هم زیر برقعها به راه بود و تا به خانه برسند، از خنده کبود میشدند.
حالا به یاد آن روزها میافتاد و آه میکشید. پیش خود از دلخوشی کوچکش شرم میکرد. حرف زدن از چنین مسائل کوچکی در برابر مشکلات زندگی خانوادهاش بسیار احمقانه بود. یاد سالها قبل میافتاد؛ آن زمانی که بلوز و شلوارهای نخی بچهگانه میپوشید و در کوچههای خاکی پرسه میزد. اسباببازیهایش را در کیسهای از این طرف به آن طرف به دنبال خودش میکشید؛ همان کیسهای که مادر برایش دوخته بود. بعد با مینا و دیگر دختربچههای محله، بساطش را در گوشهای پهن میکرد و با هم بازی میکردند.
حالا دیگر از بیرون رفتن از خانه خبری نبود، اما کسی را نداشت که او را بیرون ببرد. نصرت و نوید که از صبح میزدند بیرون تا برای تاکسیها مسافر پیدا کنند. آن وقت، راننده تاکسی در ازای آوردن هر مسافر، پول کمی به آنها میداد. از وقتی پدرشان در انفجار دو سال پیش، یک پایش را از دست داد و خانهنشین و زمینگیر شد، مجبور بودند کار کنند. نصرت ۱۵ ساله و نوید ۱۱ سالش بود، اما زود یاد گرفته بودند چگونه در خیابانهای شلوغ کابل، گلیم خود را از آب بیرون بکشند. در همان انفجار، سارا و فرهاد هم کشته شده بودند. با رفتن سارا، او از همیشه تنهاتر شده بود. مادر هم با آن قد بلندش تکیده بود. دیگر کمحرف شده بود. فقط به وقت نیاز و ضرورت حرف میزد. از دست دادن این دختر و پسر، کمرش را شکسته بود؛ اولین و آخرینشان.
تکههای بدن فرهاد کوچک را خودش از زیر آوار بیرون کشیده بود. نازنین هم دیده بود ساعتی را که با خودکار روی دست برادر کوچولویش کشیده و هنوز پاک نشده بود. همان شب قبلش که او داشت تکلیف خانگیاش را انجام میداد و فرهاد لابهلای دست و بالش شلوغ میکرد، روی دستش نقاشی کشیده بود تا او را چند دقیقهای سرگرم کند.
مادرش فریاد میزد. صورتش را چنگ میزد و موهایش را با قدرت هر چه تمامتر میکند. نازنین هم یادش آمد که آن روز دلش آشوب بود. بیهدف در کوچهها میدوید تا دیگر این صحنهها را نبیند. همین که به سر کوچه خودشان رسید، آقا رستم، همسر بیبی شیرین را دید که دوان دوان به سمت خانه آنها میآمد با جسد خونآلود سارا روی دستهایش. آن لحظه، نازنین فقط نگران مادرش بود. درد سارا دیگر برای مادرش زیاد بود.
البته این روزها در کابل، کسی را پیدا نمیکردی که از این رقم از دست رفتن آدمها را در اطرافش تجربه نکرده باشد. همه کمرشان زیر این بارها خم شده بود. از دست دادن یک پای خلیفه غلام دیگر چیز مهمی نبود جز اینکه تاکسیاش بیاستفاده ماند که آن را پس از مدتی فروختند و پولش را هم خوردند. بعد خلیفه غلام از همکاران سابقش خواست که پسرهایش را در ایستگاه تاکسیها به کار بگیرند.
از همان روزها بود که گاهی دلشوره عجیبی سر تا پایش را میگرفت. ضربان قلبش بالا میرفت. مغزش انگار خالی میشد. گوشهایش پر از هوا میشد و راه نفسش را تنگ میکرد. تنش عرق میکرد و بی حال در گوشهای میافتاد. همان روزها بود که هوای مهاجرت به ایران یا جاهای دیگر به سرشان افتاد. یادش نمیآمد که چه کسی اول پیشنهاد داده بود، اما هر بار، در دلش، باعث و بانی این بدبختیها را لعن و نفرین میکرد که چرا آن تابستان گرم باید آخرین تابستان کابلش باشد.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۲ اسفند ۱۳۹۴
عارفی
داستان زبان خوبی دارد و تصویر خوبی به مخاطب ارائه می دهد. اما اگر موضوع داستان مهاجرت است’باید بگویم داستان فقط مشکلات افغانستان را بازگو می کند و نه بازخوردها و علت مهاجرت. مردم افغانستان را. داستان درست وقتی به اوج می رسد و منتظریم تا ببینیم چرا و چطور مهاجرت اتفاق افتاده به یکباره تمام می شود