از احمد اعطا تا احمد محمود؛ داستانِ یک مرد Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ نفیسه مرادی «دست‌هام زیر سرم بود. چشمم به سقف بود. سقف شکم داده بود. خط سفید موریانه‌ها، رنگ اٌخرایی چَندل‌ها را بریده بود. بادِ داغ لوله می‌شد و ادبیات اقلیت ـ نفیسه مرادی «دست‌هام زیر سرم بود. چشمم به سقف بود. سقف شکم داده بود. خط سفید موریانه‌ها، رنگ اٌخرایی چَندل‌ها را بریده بود. بادِ داغ لوله می‌شد و Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » پل‌ها » از احمد اعطا تا احمد محمود؛ داستانِ یک مرد

از احمد اعطا تا احمد محمود؛ داستانِ یک مرد

از احمد اعطا تا احمد محمود؛ داستانِ یک مرد

ادبیات اقلیت ـ نفیسه مرادی

«دست‌هام زیر سرم بود. چشمم به سقف بود. سقف شکم داده بود. خط سفید موریانه‌ها، رنگ اٌخرایی چَندل‌ها را بریده بود. بادِ داغ لوله می‌شد و از بادگیر تو می‌زد و تو اتاق مثل کلاف رها می‌شد و پخش می‌شد و سر می‌کوفت به دیوارها.»

(از داستانِ «از دلتنگی»، از مجموعه‌ی «زائری زیر باران»)

اولین گام‌ها

تبعید دلتنگی داشت،کلافگی و درخود فرورفتگی داشت و احمد دلتنگ بود. دلتنگ و در خود فرورفته در گوشه‌ی سربازخانه‌ی بندر لنگه نشسته بود. جایی که برای اقامت تبعیدی‌ها در نظر گرفته بودند. جایی دلگیر در بندری دورافتاده و متروک با امکاناتِ ابتداییِ زندگی. سال ۱۳۳۴ بود. دو سال بود که جنبش ملی شکست خورده بود و امید از دلِ او و هم‌مسلکانش رخت بربسته بود.

 احمد اعطا نخستین بار سال ۱۳۳۲ به زندان افتاد. اوایل ۱۳۳۲. به قول خودش گرفتار امرِ سیاست شده بود و بعد از آن زندان و زندان و تبعید… سال ۱۳۳۲ احمد که بیست‌ودو ساله بود، شش ماه را در زندانِ اهواز گذراند. خودش درباره‌ی این شش ماه چنین می‌گوید: «در دوره‌ی شش‌ماهه‌ای که در زندانِ اهواز بودم، چیزی حدود یک‌صد جلد کتاب خواندم. گاهی برای کتاب خاصی که به صورت مخفی وارد زندان می‌شد وقتی که نوبت به من نمی‌رسید، از ساعت سه بعد از نصف‌شب وقت می‌گرفتم تا هفت صبح. بقیه‌اش را نیمه‌شب یا نیمه‌شب‌های بعد می‌خواندم.»  (گلستان، ص ۵۱)

مثل بسیاری از جوان‌های عاشقِ نوشتن در آن دوره، آثار هدایت را دوست داشت. آثار نویسندگان روس را هم. به قول خودش: «دورانی بود که همه دنبال مدینه‌ی فاضله و عدالت اجتماعی بودند و عجیب نبود که شیفته‌ی «چه باید کردِ؟» چرنیشفسکی باشند که درونمایه‌اش سوسیالیسم تخیلی بود و یا شیفته‌ی آثار دیگر نویسندگانِ روس؛ تولستوی، داستایوسکی، گورکی و…» (همان، ص ۵۳)

از بینِ کتاب‌هایی که آن سال‌ها خوانده بود به «جنگ و صلح» علاقه‌ی خاصی داشت؛ «جنگ و صلح را سه چهار بار خوانده‌ام. از عظمت این کتاب خوشم می‌آید. آدم خیال می‌کند در یک جهان وسیع قدم گذاشته، در یک فضای گسترده‌ی متنوع با آدم‌های گوناگون.» آثار کلاسیک ایرانی مثل تاریخ بیهقی و خسرو و شیرین نظامی را هم بسیار دوست داشت و هر کدام را دو سه بار خوانده بود.

از اعطا به محمود

پس از آزادی از زندانِ اهواز در نیمه‌ی اول ۱۳۳۳، برای گذراندن دوره‌ی نظام وظیفه به «دانشکده‌ی افسری احتیاط» رفت و نخستین داستانش را هم در همان روزها منتشر کرد، در روز شنبه ششم شهریورماهِ ۱۳۳۳؛ داستانی با عنوانِ «صب میشه» که در شماره‌ی دوازدهم دوره‌ی چهارم مجله‌ی «امید ایران» منتشر شد؛

«صب میشه و من هم همونجا میرم. بیلو هم که درسش کردم. خب میشه باهاش کار کرد. خدا پدر کل رمضون را بیامرزه. راسی راسی چه آدم خوبیه. وقتی بهش گفتم کار برام پیدا شده اما بیلم خرابه دمش قاچ قاچ شده، گفت: بیارش من واست درسش کنم…»

«صب میشه» داستان کوتاهی است در حدود هزار و چهارصد کلمه. داستانی درباره‌ی مردی به نام علینقی که کارگر ساختمان بوده اما در آغاز داستان بیکار است. مردی که سه دختر و یک پسر دارد. پسر که احمدک نام دارد، شاگرد خشتمال است. داستان با پیدا شدن کاری برای علینقی و امیدواری او برای سروسامان گرفتنِ زندگی‌اش آغاز می‌شود. این داستان را با نام مستعارِ احمد احمد برای مجله‌ی «امید ایران» فرستاد و با همین نام هم چاپ شد. اما مسئولان مجله به او پیشنهاد کردند نام مستعارش را عوض کند. گویا احمد احمد نامِ  مستعارِ نویسنده‌ی درگذشته‌ای به نام احمد موسوی بوده. از آن به بعد شد «احمد محمود».

احمد محمود دوران نوجوانی را هم مانند دوران جوانی به سختی گذرانده بود. فرزندِ اول خانواده‌ای بود که ده فرزند داشتند. چهارم دی‌ماه ۱۳۱۰ به دنیا آمده بود؛ در خانه‌ای در خیابانِ گشتاسب در اهواز. پدرش محمدعلی معمار بود و مادرش بتول خانه‌دار. وقتی احمد به دنیا آمد، پدرش در حیاط خانه به یُمن تولد او درخت کُناری کاشت و آن درخت تا روزی که خانه‌ی پدریِ احمد در اهواز تخریب شد افراشته باقی مانده بود. تخریبِ آن خانه نه تنها درخت کُنار و حوضی که طرحش را احمد داده بود، بلکه بسیار یادگاری‌های ریز و درشت دیگر را هم نابود کرد.

فقر و تنگدستیِ خانواده،‌ احمد را مجبور کرد تا از همان سال‌های اول و دوم ابتدایی، تابستان‌ها پیش پدرش کار کند و بعد از چند سال مدتی تحصیل را رها کند و برای امرار معاش خانواده‌اش به شغل‌های مختلفی بپردازد. کارهایی مثلِ نانوایی، بنایی، رانندگی و… که به قول خودش تعدادشان به بیش از بیست می‌رسید. شانزده ساله بود که با دخترعمه‌اش «طاهره ناجی» که دو سال از او کوچکتر بود ازدواج کرد و یک سال پس از آن جذب سازمان جوانان حزب توده‌ی ایران شد.

احمد آقایی، نویسنده‌ی هم‌دوره‌ی احمد محمود، درباره‌ی اولین مواجهه‌اش با احمد محمود چنین می‌گوید: «اولین بار که او را دیدم اگر اشتباه نکنم تابستان ۱۳۲۹ بود. پسین‌گاهِ دیری بود اما هم‌چنان هُرم گرما از کف خیابان برمی‌خاست. من در آن زمان نوجوانی چهارده‌ساله بودم و همراه دوست صمیمی و هم‌کلاسم زنده‌یاد حسن ناجی، که پسرخاله‌ی احمد بود، برای انجام کاری به خانه‌ی خاله‌اش رفته بودیم. در آنجا بود که احمد را در دکان نانوایی نزدیک منزلشان در خیابان گشتاسب سرگرمِ کار دیدم. فرز و چابک نان را به تنور می‌زد و کتاب می‌خواند. کتاب را گذاشته بود بالای تنور و هرازچندگاهی نگاهی به آن می‌انداخت و یا ورق می‌زد. سال‌ها بعد روزی به من گفت: اولین کتابی که بالای تنور خواندم، رباعیات خیام بود.» (باژن، ص ۱۸)

در همین سال‌ها بود که احمد توانست با شرکت در کلاس‌های شبانه دیپلمش را بگیرد و فرزند اولش سعیده نیز به دنیا آمد. پس از آن احمد در بندر ماهشهر در کنار پدر به کار ساختمان مشغول شد تا اوایل سال ۱۳۳۲ که در اهواز به زندان افتاد و  سایه‌ی شوم سیاست، شروع دوران سخت‌تری را برای احمد رقم زد. هرچند بعد از شش ماه آزاد شد ولی بار دیگر در دوره‌ی نظام وظیفه در لشگر دو زرهی به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌اش به زندان افتاد. دورانی که در آن شاهدِ اعدام افسران حزب توده بود کسانی چون سرهنگ سیامک، سرهنگ مبشر، سرگرد وکیلی و…: «از پنجره‌ی بازداشتگاه عمومیِ پاسدارخانه، گروه اول افسران را که برای اعدام به میدان تیر می‌بردند دیده بودیم. میدان تیر، خیلی با ما فاصله نداشت. گروه اول را دیدیم که چگونه بردند و صدای گلوله‌ها را هم به هنگام تیرباران شنیدیم. صدای شعار دادنِ افسران را توأم با صدای گلوله‌ها شنیدیم. ساعت شش و چهار دقیقه‌ی صبحِ روزِ بیست‌وهفتمِ مهرماه هزار و سیصد و سی و سه بود.»

مدتی بعد احمد محمود به همراهِ حسن اربابی، عطاء‌الله سبحانی و کاظم جزایری به بندر لنگه تبعید می‌شوند.

فراغتی برای نوشتن

سال ۱۳۳۶، سالِ پایانِ تبعید احمد است و شروع فصل جدیدِ زندگی او. شاید در آغاز آن فصل گمان نمی‌کرد با مشکلاتی از نوعی دیگر دست به گریبان شود. مشکلاتیبه مراتب جانکاه‌تر از دورانِ زندان و تبعید: «از تبعید که برگشتم به دور و برِ خودم نگاه کردم، دیدم هیچ ندارم. دیدم همه چیز عوض شده است… باید کار می‌کردم تا چرخ زندگی بگردد. از نظر حاکمیت فاقد حقوق اجتماعی بودم. جایی استخدامم نمی‌کردند.»

برای زندگی هیچ نداشت. اما برای نوشتن بسیار داشت. خزانه‌ای لبریز از تجربه‌هایی که در زندگیِ اجتماعی و سیاسی‌اش از سر گذرانده بود، آن‌چه از بی‌رحمیِ زندگی و مرگ به چشمِ خود دیده بود و آن‌چه از خواندن‌های بسیارش در روزهای آزادی و حصر و تبعید آموخته بود و شاید مهم‌تر از همه‌ی این‌ها اراده‌اش به نوشتن بود. دانسته بود برای نوشتن باید آزاد و مستقل باشد و به همین دلیل تصمیم گرفت دیگر به هیچ‌گونه تشکیلاتِ سیاسی نپیوندد و فرصت و فراغتی که دارد را صرف نوشتن کند و حاصلِ همه‌ی این‌ها شد انتشار اولین مجموعه داستانش به نام «مول» در سال ۱۳۳۶. این مجموعه داستان را در تهران با هزینه‌ی شخصی و قرض از یکی از دوستانش منتشر کرد و در توزیع و فروشش هم دوستانش کمک کردند. این شروع رسمیِ کارِ او به عنوان یک نویسنده بود؛ انتشارِ مجموعه داستانی که هر یک از داستان‌هایش گویی روایتِ بخشی از زندگی احمد بود؛

«قیافه‌اش تو هم رفت. ناراحت شد. توی دلش گفت: «من می‌دونسم. من می‌دونسم که همه جا بد میارم. اصلا من روز سیزده صفر به خشت افتادم.» قطار دور شده بود. توی مه غلیظی فرو رفته بود و دیگر صدایش هم شنیده نمی‌شد. یقه‌ی پالتوی مشکی ضخیم خود را بالا کشید و به راه افتاد. برف‌ها زیر پایش غژ و غژ صدا می‌داد. از پل چوبی معلق کم‌عرضی که روی رود کم‌عمق یخ‌بسته‌ای کشیده شده بود گذشت. آن طرف پل کنار یک کیوسک تخته‌ای که پشت شیشه‌هایش چند مجله‌ی رنگ‌ورو رفته آویزان بود، لنگه‌های در قهوه‌خانه‌ای مثل دهان مرده‌ای که تمام زندگیش با ناامیدی گذشته باشد نیمه‌باز بود و از لایشان یک نوار پهن روشنایی کم‌رنگ روی برف کوچه افتاده بود…»

(از داستانِ «مسافر»، منتشر شده در مجموعه‌ی «مول»)

در این سال‌ها احمد در کنار نوشتن به هر دری می‌زد تا بتواند شغلی برای امرار معاش بیابد. مدتی سرپرست حوزه‌ی عمرانی لرستان بود و مدتی هم به جیرفت رفت و در یک شرکت خارجیِ تازه‌تأسیس، کارشناسِ امور اجتماعی شد تا فروردین ۱۳۴۱ که به خاطر دوری از خانواده و زادگاه، شغلش در جیرفت را رها کرد و به اهواز برگشت.

در این فاصله مجموعه داستان دومش، «دریا هنوز آرام است» را در اواخر سال ۱۳۳۹ در بنگاه مطبوعاتی گوتنبرگ در تهران منتشر کرد که شامل چهار داستان کوتاه است. داستان‌های «دریا هنوز آرام است»، «یک چتول عرق»، «بود و نبود» و «معبد».

سال‌های ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۳ سال‌های بیکاریِ احمد بود. سال‌هایی که در اهواز به دنبال کار می‌گشت اما به خاطر سابقه‌ی سیاسی‌اش کاری پیدا نمی‌کرد. در این دو سال چند داستان در مجله‌ی «امید ایران» منتشر کرد، رمانی نوشت به نام «خرمن» که قرار بود سناریویی از روی آن نوشته شود اما تنها نسخه‌ی آن هنگام ارسال از اهواز به تهران در اداره‌ی پست مفقود شد و مجموعه داستانِ «بیهودگی» را در تیرماهِ ۱۳۴۱ در چاپخانه‌ی امیرکبیرِ اهواز با سرمایه‌ی شخصی و قرض گرفتن از دوستانش منتشر کرد. داستان‌های این مجموعه را احمد زمانی که در جیرفت کار می‌کرد نوشته بود. داستان‌هایِ «تکرار»، «آلاچیق» و «بیهودگی».

در تمام سال‌هایی که در اهواز بود و یا حتی دورانی که به خاطر کارش از اهواز دور بود و فقط گاهی به اهواز می‌رفت، همیشه جایی در اهواز بود که در آن‌جا درباره‌ی آن‌چه دغدغه‌ی اصلی‌اش در زندگی بود یعنی ادبیات و نوشتن و درباره‌ی آرزویی که برای انتشار یک نشریه‌ی ادبی داشت با دوستانش گفت‌وگو می‌کرد؛ قهوه‌خانه‌ی شکوفه. قهوه‌خانه‌ای که در بسیاری از داستان‌های کوتاهش ردی از آن را می‌توان یافت.

داستانِ یک رمان‌نویس

در تیرماه ۱۳۴۲ احمد نوشتن رمانی را آغاز کرد که هم نامش را بر سر زبان‌ها انداخت و هم رنجی بر رنج‌هایش افزود؛ رمان «همسایه‌ها» که ابتدا نامش را «عقده» گذاشته بود. او که در تمامیِ این سال‌ها با احمد آقایی مکاتبه داشت، در نامه‌ای در بیست‌وچهارمِ شهریورماهِ ۱۳۴۲ برای او نوشت: «برخلافِ آنچه که تصور کرده‌ای، حرف تازه‌ای ندارم. حقیقت این است که حرف‌ها فراوان است و دردها گران اما جایشان در این یک وجب کاغذ نیست. کاغذ نمی‌تواند دردی دوا کند و گره‌ای از عقده‌ی فشرده باز نماید. گفتم عقده! بد نیست بدانی قریب یک ماه و نیم است که دست به کارِ نوشتنِ رمانی زده‌ام به نام «عقده» که تا امروز ۲۵۰ صفحه‌ی آن را نوشته‌ام. قریبِ شصت قهرمان دارد که همه‌ی زندگی آن‌ها به هم مربوط است و محورِ این قهرمان‌ها پسری است ۱۷ ساله که الان شده است ۱۸ ساله و در آستانه‌ی ۱۹ سالگی است و اسمش خالد است. این‌طور که مایه‌اش را گرفته‌ام شاید ۸۰۰ صفحه از کار درآید. چیز خوبی از کار در آمده. هر صفحه‌اش یا غمی است تازه و یا غمی را تازه می‌کند…»

در این سال‌ها احمد هم‌چنان بیکار بود و فقط گاهی برای روزنامه‌ی محلی اخبار خوزستان می‌نوشت و حق‌التحریر کمی می‌گرفت. تا سال بعد، ۱۳۴۳، که در استانداریِ خوزستان مسئول اداره‌ی تبلیغات و انتشارات شد، اما نه از کارش راضی بود و نه از محیط کارش و بعد از مدت کوتاهی آن کار را رها کرد. در همان سال به بیماریِ ریوی مبتلا شد. بیماری‌ای که تا آخر عمر با او ماند.

نوشتنِ همسایه‌ها در سال ۱۳۴۵ به پایان رسید. همان سال احمد از اهواز به تهران آمد و ساکنِ محله‌ی امیریه‌ شد. بسته شدنِ نشریه‌ی «جنگ جنوب» بعد از دو شماره آخرین امیدِ  او برای ماندن در اهواز را بر باد داده بود. نشریه را به همراهِ محمدعلی دائمیِ اهوازی و عبدالکریم پرتو در اهواز به ضمیمه‌ی روزنامه‌ی «نوای ملت» منتشر می‌کردند. در سال‌های آخرِ سکونت در اهواز فضا برای احمد بیش از پیش غیرقابل‌تحمل شده بود. در نامه‌ای به تاریخ یکم بهمن‌ماهِ ۱۳۴۳ برای احمد آقایی چنین نوشت: «از این‌که کارم کارِ مطبوعاتی است، چندان دلخور نیستم ولی از این‌که با دنائت‌ها و پستی‌های فراوان رو‌به‌رو شده‌ام رنج می‌برم. برای نمونه زنی هست بی‌سواد و پرمدعا و تا اندازه‌ای خوشگل که به واسطه‌ی اسم شوهرش، اسم و رسمی دارد. این زن برای ارضای هوسِ جاه‌طلبی و شهرت‌پرستیِ خود دست به دامانِ یکی از دوستانِ مخلص شده که برایش مطلب بنویسد تا توی روزنامه‌ای که در اختیارِ مخلص است و مربوط به بانوان خوزستان است چاپ شود. چندین هفته است که این کار را می‌کند. یکی دو هفته قبل که دوستِ مخلص مریض بود، از من خواهش کرد چیزی بنویسم. نوشتم. دوستم با خط خودش رونویسی کرد و برای آن زن فرستاد. آن زن با خط خودش رونویسی کرد و با یک دنیا ادعا داد به من که در نشریه چاپ کنم و آن‌چنان قمپز در می‌کرد که مطلبِ این هفته چنین و چنان است، باور کن آن‌قدر برایش زحمت کشیده‌ام که نگو و نپرس. از این همه تظاهر و خودخواهی آن‌قدر شکار شدم که نزدیک بود گندش را درآورم. نمونه‌های فراوانِ دیگر که هر کدامش داستانی است از ادعاهای توخالی و پررویی‌های کشنده…»

دو سال بعد از این نامه بود که اهواز را رها کرد و به تهران آمد. آن روزها کسی رمان بزرگ چاپ نمی‌کرد و احمد مجبور شد بخش‌هایی از «همسایه‌ها» را در مجلات مختلف از جمله «فردوسی» و «پیام نوین» منتشر کند، تا سال ۱۳۵۳. البته در این فاصله  مجموعه داستانِ «پسرک بومی و غریبه‌ها» را در سال ۱۳۵۰ منتشر کرد. کتابی که بعدها به صورت دو مجموعه داستان مجزای «پسرک بومی» و «غریبه‌ها» منتشر شد.

«همسایه‌ها» سال ۱۳۵۳ با معرفی احمد محمود توسط ابراهیم یونسی به انتشارات امیرکبیر منتشر شد و با استقبال مواجه شد اما بلافاصه توقیف شد؛ نظرات ممیزان برای توقیف کتاب شامل بندهای متعددی بود از جمله این‌که؛ «مؤلف باید از زهر مطالب درباره‌ی مطالب خلاف عفت عمومی کاسته و مطالب مربوط به اوضاع بد زندان‌ها را حذف نماید تا بتوان با انتشارش موافقت کرد.» همسایه‌ها پس از توقیف با چاپ‌های زیرزمینی در سطحی وسیع توزیع و مورد استقبال بی‌نظیرِ مردم واقع شد.

محمود یک سال بعد، نسخه‌ی اولیه‌ی رمان «داستان یک شهر» را هم نوشت. رمانی که به قول خودش داستان مملکتمان بود که نمونه‌ی عینی و ملموسِ آن را از بندر لنگه گرفته بود.

 سال ۱۳۵۷ با وقوع انقلاب و پایان یافتن دوران پهلوی، رمان «همسایه‌ها» دوباره توسط نشر امیرکبیر چاپ شد؛ این‌بار به تعداد ۱۵۰ هزار نسخه. در کنار این چندین چاپِ بدونِ اجازه نیز توسطِ ناشرانِ نامعلوم در بازار وجود داشت. در همان سال پدرِ احمد از دنیا رفت و او که از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ به عنوانِ قائم‌مقامِ مدیرعامل در یک مؤسسه‌ی تولید و پخش پوشاک کار کرده بود، خود را بازخرید کرد تا بتواند تمام وقت به نویسندگی بپردازد.

سال ۱۳۵۸ او نسخه‌ی نهاییِ «داستان یک شهر» را نوشت که همان سال در یازده هزار نسخه توسط نشر امیرکبیر چاپ و منتشر شد. رمانی که برگرفته از تجربه‌ی زیسته‌ی او در سال‌های ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۶ بود. در سال ۵۹ رمان «همسایه‌ها» نیز دوباره در دویست‌ هزار نسخه منتشر شد. در همین سال همچنین برادرش محمد را در یکی از بمباران‌های اهواز از دست داد. اتفاقی که جان‌مایه‌ی نوشتنِ رمانِ بعدی او، «زمین سوخته» شد. رمانی که از آن هم استقبال خوبی شد و در سال ۱۳۶۱ توسط نشر نو و در سی‌وسه نسخه در دو چاپِ پی‌درپی منتشر شد.

دورانِ محنت

پس از انتشارِ «زمین سوخته»، احمد به مدت هشت سال ممنوع‌القلم شد. نه آثار قبلی‌اش تجدید چاپ می‌شدند و نه اثر جدیدی از او می‌توانست مجوز چاپ بگیرد. اتفاقی که نه خودش و نه اطرافیانش، دلیلی برای آن نمی‌یافتند. سال‌های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۹ سال‌هایی بود که او هم‌چنان می‌نوشت. هرچند غمی نو گریبانش را گرفته بود، شکیبایی پیشه کرده بود.

سال‌های بعد از ۱۳۶۹ که دوباره اجازه‌ی انتشارِ آثارش را یافت، حاصل آن هشت سال نوشتنِ در سکوت را منتشر کرد؛ مجموعه داستان دیدار در ۱۳۶۹، مجموعه داستان قصه‌ی آشنا در ۱۳۷۰، مجموعه داستان از مسافر تا تب‌خال در ۱۳۷۱، رمان ۳ جلدیِ مدار صفر درجه در ۱۳۷۲، کتابِ دو فیلم‌نامه در ۱۳۷۴، رمان آدم زنده در ۱۳۷۶ و رمانِ دو جلدیِ درخت انجیر معابد در ۱۳۷۹.

نکته‌ی جالب درباره‌ی رمانِ آدم زنده این است که احمد این رمان را تحت عنوانِ ترجمه‌ی خود از رمانِ نویسنده‌ای عرب به نامِ «ممدوح‌بن‌عاطل‌ابونزّال» منتشر کرد و در بخشِ آغازینِ رمان تحت عنوانِ «نویسنده کیست؟» با توصیفاتی که از نویسنده آورده برای مخاطب مشخص کرده که نویسنده کسی نیست جز خودِ او؛ «بن‌عاطل، طبق گفته‌ی دخترش شغل ثابتی نداشته است. آدمی بوده است گوشه‌گیر و بی‌قرار و چیزی بیش از بیست شغل عوض کرده است. از نظر ظاهر مردی بوده است میان‌قامت و سفیدرو. کمتر حرف می‌زده است و بیشتر ساکت بوده است و گوش می‌داده است.» او در جایی از گفت‌وگوی بلندش با لی‌لی گلستان به این موضوع اشاره کرده است که در طول زندگی بیش از بیست شغل عوض کرده است.

مرگی که در کمین بود

سال ۱۳۷۹ بیماری ریویِ احمد محمود شدت گرفت و یک سال بعد، او را راهیِ بیمارستان کرد. مرگی که سال‌ها در کمینش بود انگار به او نزدیک‌تر شده بود.

زمانی که شانزده سال بیشتر نداشت در اثر حادثه‌ای در رود کارون با مرگ روبه‌رو شد ولی موفق شد از چنگ کوسه‌ها بگریزد و زنده بماند. بار دیگر در بیست سالگی، هنگام شنا در گذر از رود جراحی نفس کم آورد و تا مرزِ غرق شدن و مرگ پیش رفت اما زنده رفت. اما سال ۱۳۸۱ که با شدت گرفتن بیماری ریوی‌اش در بیمارستان مهرادِ تهران بستری شد، دیگر راهِ گریزی از مرگ نمانده بود. هشت روز به کما رفت و در دوازدهم مهرماه، از رنجی که جان‌مایه‌ی آثارش بود، از رنج زندگی در دنیایی که بی‌عدالتی‌هایش را تاب نمی‌آورد، رها شد.

منابع:

همراه با احمد محمود، نوشته‌ی کیوان باژن، نشر هزاره‌ی سوم اندیشه، ۱۳۹۹

حکایت حال (گفتگو با احمد محمود)، نوشته‌ی لی‌لی گلستان، نشر کتاب مهناز، ۱۳۷۴

نقد آثار احمد محمود، نوشته‌ی عبدالعلی دستغیب، نشر معین، ۱۳۷۸

و مجموعه‌ی آثار احمد محمود

پاسخی بگذارید

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا