اشارهها و نشانهها در رمان فرمان یازدهم نوشته زهره عارفی
رمان فرمان یازدهم اثری است بسیار جسورانه برای نگاه به گذشته؛ «گذشتهای که بر پشت آن سواریم و جلو میرویم»(ص ۱۶۳) گذشتهای که شاید اگر حقیقت آن بهدرستی فاش شود، مسائل امروز نیز حتی اگر حل نشوند، اهمیتشان را از دست میدهند. مسائلی که ریشه در تاریخ ادیان دارند و سرچشمهی بیاعتمادی و ترس میان پیروان ادیان است. «شاید همینکه حقیقتی در تاریخ مخفی مانده باشد کافی است تا حقی ناحق شود»(ص ۱۵۹). راوی داستان فضای شهر را آمیخته با اندوه توصیف میکند. بیعدالتی، ترس و بیاعتمادی، صدای ناگهانی انفجار، حمله و تشکیلات مخفی مقاومت و از سویی فضای امنیتی بسیار سختگیرانه؛ نشان از آن دارد که این سرزمین نمیتواند آن وعدهگاه باستانی باشد یا اگر هم هست از عنصری بسیاری حیاتی تهی است. چراکه فرمان اصلی حاکم بر این شهر این است «به هیچکس اعتماد نکن حتی به دوستت و همیشه برای دفاع آماده باش»(ص ۱۷۵). فرمان یازدهم آخرین فرمان و حلقهی گمشدهی این معماست.
رمان فرمان یازدهم برای گشتوگذار در تاریخ مذاهب، از دو عنصر بهره میجوید، در عین آنکه روایتگران به نقل مستقیم رویدادهای تاریخی میپردازند، خود این شخصیتها نیز نمادهایی از روایتهای مذهبی نیز به شمار میروند. بهعبارتدیگر هرچند محوریت این رمان بر تاریخ مذاهب و گشتوگذار درگذشته و جستجوی حقیقت در دل این تاریخ است، در همان حال بر شخصیتپردازی قهرمانان خود متکی است.
در این رمان هرچه میخوانیم محتویات خیال و ذهن و مشاهدات یوسف قائد دانشجوی جوان رشتهی تاریخ مذاهب است. یوسف بسیار ذهنگراست و هر اتفاقی و جزئیاتی در محیط، او را به درون اندیشهای و خاطرهای فرومیبرد. روش او برای درک زندگی و عبور از خاطرات، یادداشت نویسی است. در مواجهه با ناامنی دنیای پیش رو، و تسکین دردهایش به قلم و دفترچه خود پناه میبرد و تنها از این طریق است که میتواند ذهن خویش را آزاد سازد «آنقدر مینویسم تا دیگر هیچ حرفی برای فکر کردن باقی نماند»(ص ۱۳۰) در میان نوشتار و اندیشهی او میتوانیم کشمکشهای درونی او را در برابر تعاملاتش با دنیای بیرون مشاهده کنیم. پیچیدگی او در یادداشتنویسی در این است که مخاطب یادداشتهای او گاهی سوفی است و گاهی نیز سایهای از او. سایهای از مخاطب خیالی که یوسف میخواهد او را از هرچه که از دنیا میفهمد و درک میکند، شریک سازد. یوسف در اندیشهاش تا جای ممکن با خود صادق است؛ تنها در این نوشتن و اندیشیدن است که او میتواند خودفریبیها و تقلبها به خویشتن را در برابر این مخاطب خیالی که گاه با سایهی معشوق یکی میشود، فاش سازد. از همین رو، نوشتن برای یوسف نوعی خود-روانکاوی است.
شمعون ناپدری یوسف یکی از عناصر بسیار برجسته در میان کشمکشهای درونی و بیرونی یوسف است. در دنیای یوسف هیچچیز سیاهتر از این ناپدری که هم نجاتبخش زندگی آنان بوده و هم مزاحم زندگی آنان، وجود ندارد. یوسف، شمعون ساعتساز را مردی فرصتطلب و زمانشناس همچون ساعتهایش توصیف میکند. مردی که بهواسطهی سوءاستفاده از موقعیت آنان یعنی روزگاری که گرفتار فقر و آوارگی شده بودند، توانسته بود مادر او را تصاحب کند. یوسف به خاطر میآورد که درگیری میان او و ناپدری آنچنان بوده که شمعون آن را به سادیسم پدرکشی مرتبط دانسته است. اتو رنگ در رابطه با عقدۀ ادیپ نظری اینگونه ابراز میدارد: «تعارض بزرگ میان ارادۀ فرد در حال رشد و ارادۀ اخلاقیاتی هزارساله که در والدین او نمود یافته است.» تعارض میان این ناپدری و فرزند بهصورت ارادهی متعارض یا مخالف است. فرزند تماماً به دنبال سرکشی و مخالفت است؛ بنابراین، بر اساس تعاریف اتو رنگ از عقدۀ ادیپ میتوان رویارویی یوسف و شمعون را به برخورد دنیای نو و کهن قلمداد کرد. یوسف در حال مطالعهی تاریخ است؛ و شمعون خود تاریخ. این تقابل را این رمان بهخوبی نشان داده است. در مقایسه با ذهن پرسشگر یوسف و درگیر هزاران سؤال فلسفی بیپایان در رابطه با قراردادهای اجتماعی و حقیقت جهان؛ شمعون یهودی مؤمنی است که در مبانی دستورات مذهبی هیچگونه چون و چرایی ندارد و یکسره مطیع دستورات و هنجارهای آن است. او معرف همان مردم است که خاخام دوسیان از ملت خداوند در اختیار میگذارد یعنی همچون کودکان ناتوان از تغذیهی خویش، قادر نیستند حقیقت را بیابند و این وظیفهی اولیای دین است که حقیقت را برای چشمان و گوشهای آنان قابلفهم سازند. اختلاف میان یوسف و شمعون بااهمیتتر از آن است که بتوان تنها به این حد از تعاریف روانشناسی اکتفا کرد. شرایط تاریخی و جغرافیایی این خانواده نمادهای دیگری را نیز پیش رو میگذارد. نقش یوسف بهعنوان فرزند پدر واقعی و مادر خویش، همانند ملت است در برابر وطن و دولت. پدرکشته شده است؛ بنابراین او میتواند نماد دولت مشروع مردمی باشد که اکنون در میان نیست. وطن، یعنی مادر، به عقد مردی یهودی درآمده است که نماد حاکمیت دولت یهودی بر این سرزمین است. کشمکش میان یوسف و شمعون هم بر سر مالکیت بر وطن است. ملتی که تماموقت رؤیای شورش و طغیان در اندیشه میپروراند. نقش وطن نیز این میان منفعلانه نیست. وطن تحت هر شرایطی به دنبال نجات و حفظ ملت خویش است، حتی اگر شده در تفاهم ساختگی با دولت باشد.
یوسف از چند سال پیش تصمیم گرفته در خانهی مستقلی، جدا از ناپدری و مادرش زندگی کند و همین زمان دست تقدیر او را با «کبها» آشنا میسازد. ورود همزمان هر دو به یک بنگاه معاملات ملکی، موجب میشود، آن دو با یکدیگر همسایه شوند. درست زمانی که شاگرد آماده است، استاد هم پیدا میشود. کبها نویسنده و محقق تاریخ است و در زندگی یوسف نقش راهنما و جانشین پدر را ایفا میکند. شروع این داستان نیز با سفر این دو آغاز میشود. سفری به مانند سفر موسی و خضر. یوسف از آنچه قرار است پیش آید، چندان اگاه نیست؛ در مقابل خاموشی و سکوت کبها و بیخبری از هدف و برنامهی او، تماماً بیتابی و بیقراری نشان میدهد؛ در مقابل کبها ازآنرو که گنج خود را یافته است، کاملاً آرام و خونسرد است. ارادهی یوسف در مقابله با کبها، ارادهای مثبت است. کبها را تحسین میکند و علیرغم تمرّدهای ظاهری، از خواستههای او پیروی میکند. کبها شخصیت خودساختهای است که ناملایمات بسیاری را پشت سر گذاشته است. از زندگی او متوجه میشویم که در چهلسالگی از ناحیهی چشم نابینا شده است. آگاهی او از حالات و احوالات آدمها و محیط اطرافش و همینطور زیرکیاش، تعجب یوسف را برمیانگیزد. در روایتهای مذهبی سن چهلسالگی نمادی از رسیدن به پختگی و درایت است. کبها در این داستان نیز بهواسطهی بصیرت درونی و بینیاز از چشم ظاهری بسیار بیناتر از افراد بیناست. همین بصیرت کبهاست که به یوسف اجازه نمیدهد از حضور و همراهی در کنار کبها صرفنظر کند. مقصد این سفر و گنج پنهانشدهی کبها، مزرعهی پدری کبهاست. صاحب فعلی این مزرعه زنی آلمانی و از یهودیان مهاجر بنام سدا میلراک است. همسر او پس از کمک و همراهی با فلسطینیها، به طرز مشکوکی ناپدید شده است. میلراک پیش از آنکه به سرزمین موعود قدم گذارد شاهد مرگ خانوادهی خویش در اردوگاههای نازیهاست و خود او بهواسطهی قدرت جسمانی و سلامتیاش از کورهی آدم سوزی نازیها جان سالم به در برده است. گرفتاری یهودیان در اردوگاههای نازی، برای قوم یهود، یادآورد تکرار تاریخ و گرفتاری و رنج قوم بنیاسرائیل در چنگال فرعونیان است. برای آنان تمامی اینها نشانهی خوبی است که میبایست برای تحقق وعدهی یهوه در سرزمین موعود گرد هم آیند و ملت یهود را پایهگذاری کنند؛ اما سرانجام در آن وعدهها و رسیدن به این سرزمین چیزی جز سراب نمییابند. زندگی آنان به کابوسهایی از بیم و نگرانی و بیاعتمادی گره خورده است. یوسف هنگام حضور میلراک در آپارتمانش خواب او را به خواب غارتگران شبیه میداند. راحت و بیواهمه، چرا که سدا میلراک بهخوبی توانسته است وجدان اخلاقیاش را با دستورات مذهبی آرام سازد. مزرعهای که آنان از دولت خریداری کردهاند، درواقع خرید مال دزدی بوده است و سدا میلراک با توسل به حقانیت دین یهود و وعدهی خداوندی و مالکیت ملت آنان بر این سرزمین، وجدان خویش را آرام میسازد. تعصب در این میان میتواند ترازوی عدالت را کج سازد بیآنکه حسی از بیاخلاقی انسان را بیازارد.
میلراک برای یوسف بهانهای میشود که دو زن مهم زندگیاش را بیشتر بکاود. در خیال و ذهن گاهی میلراک را با مادر خود مقایسه میکند، گاهی نیز با سوفی. ذهن یوسف هر زمان درگیر یاد و خیال سوفی میشود، با میل و انکار توأم است. گاهی آرزو میکند که ایکاش بتواند از شر اندیشهی سوفی خلاص شود و گاهی نیز جز او مخاطبی برای خود نمییابد. احساس او در میان پذیرش رنج عشق و از سویی طرد آن و اینکه بتواند سوفی را گرفتار غیرت، حسادت و اندوه سازد، در نوسان است. شاید بخشی از احساس ضعف و ناامنی یوسف در پذیرش احساس تمایلش به سوفی به رابطهی میان او مادرش مربوط باشد. یوسف پس از گذشت دیرزمانی متوجه میشود که ازدواج مادرش با یک مرد یهودی درواقع یک فداکاری بزرگ بوده است. حس کشمکش و تضاد و زندگی با رقیب و همینطور احساس نگرانی به دلیل از دست دادن مادر، تمام عمر او را آزرده و همین احساس بر رابطهی او با سوفی سایه انداخته است. با این حال یاد و خاطرهی سوفی نجاتبخش اوست. ارادهی یوسف در تقابل با سوفی، ارادهای خلاقانه است. در این گفتگوی درونی و نوشتن، خود و مسائلش را بهتر مشاهده میکند و به یک قضاوت منصفانه از خود و محیطش دست مییابد.
خدیجه محمدی
ادبیات اقلیت / ۱۲ خرداد ۱۳۹۵