الفبای قطعه ای از جهنم ؛ مجموعه داستانی متشخص
نگاهی به مجموعه داستان «الفبای قطعه ای از جهنم»
بهاره ارشد ریاحی:
مجموعه داستان «الفبای قطعهای از جهنم» نوشتۀ روح الله کاملی را نشر هیلا در سال ۱۳۹۲ در ۱۴۴ صفحه به بازار نشر عرضه کرده است. این مجموعه شامل ۱۹ داستان کوتاه است با عناوین:
گربهی کوچک ماورایی من
الفبای قطعهای از جهنم
دومینوهای بدبخت
آریانا
آن چشمِ بالای گنبدخانه
انگشتها
جای پنجههای آدم
تذهیب مهرههای متروک
شاهکاری برای آن فتانهی دل سنگی
دنگ آونگ برج
صاحب جاه فلزی ما
فرفرهی گردون
فلوت تپهها
ناصح آهو
تلألؤ بازوها
مرثیهی برفی
چشم مار
وهم مینیاتوری
اتاقهای متروک ارباب لاهوتی
نثر و زبان داستانهای این مجموعه، قوی و تاثیرگذار است. تنوع فضا و فرم به داستانها تشخص خاصی بخشیده و جهانهای برساختهی هر داستان فرسنگها با سایر داستانها فاصله دارد. شخصیتها و دنیاهاشان، متفاوت و غیرقابل پیش بینی هستند. همگی از حد و مرز تیپ جلوتر رفته و به خوبی پرداخته شدهاند. به همین خاطر داستانها دچار تکرار و شباهتهای آزاردهندهی محتوایی نمیشوند.
گربهی کوچک ماورایی من:
ایدهی گربهای که وسایل همسر مردهی راوی را به آپارتمانش برمیگرداند، خلاق و جذاب است، ولی کافی نیست. از یک جایی به بعد تکرار میشود، بیآنکه چیزی به داستان و دانستههای مخاطب اضافه کند. بعد از آوردن وسایل شخصی زن و بعد تکههای بدنش، منتظر اتفاق بعدی هستیم. اتفاقی که انگار تمام این حوادث پیش زمینه و مقدمهی وقوع آن بودهاند. ولی آن اتفاق رخ نمیدهد و خرده روایتها تبدیل میشوند به بحران اصلی. در واقع، بحرانهای کوچک و گره افکنیهای فرعی به خوبی کنار هم چیده شدهاند تا به نقطهی اوج داستان برسیم، ولی دقیقاً در نقطهای که منتظر بحران اصلی داستان هستیم، داستان پایان مییابد. قاتل بودن راوی، داستانی را که تا آن لحظه فضایی کافکایی با گره افکنیهای آلن پو یی داشت، تا حد داستانهای دسته دوم و سوم پلیسی نزول میدهد. ضربه، ناگهانی و بیمنطق است و انگار فقط داستان را عجولانه بسته است. المانهایی که راوی به ما میدهد، آمادگی ما را برای ورود به بخش اوج داستان زیاد میکند ولی با ناتمام ماندن روایت، همهی آنها بدون استفاده میمانند.
مثلاً اگر در داستان کدهایی داده میشد مبنی بر دوقطبی بودن یا اختلال حواس مرد، که منجر میشد به کشته شدن زن، بیآنکه دلیلی وجود داشته باشد و حتی در خاطر راوی مانده باشد، پایان داستان قابل توضیح و توجیه میشد. یا مثلاً اگر تکههای بدن زن نشان دهندهی حضور جنازهی زن در آپارتمانی بود که راوی پیشتر از حضور در آن گریخته بود. مثل پیدا کردن جنازه در تیغهی دیوار، در داستان (گربهی سیاه) ادگار آلن پو.
دومینوهای بدبخت :
ایدهی داستان گم شدن در زمان و مکان است؛ تغییر ناگهانی فضا بدون منطق فیزیکی. داستان اینگونه آغاز میشود:
_ گم میشوم. به همین سادگی. بارها چنین اتفاقی رخ داده، یعنی مسیری که در آن بودهام ناگهان تغییر کرده، در خیابانی افتادهام که هیچ کدام از جزئیاتش آشنا نبوده..
ایدهی داستانی جذاب است، ولی در حد یک ایده و طرح باقی میماند. طرح وارهای که داستان نشده است. کل روایت، بسط ایدهی گم شدن شخصیت است. که چطور مدت زمان گم شدنهایش بیشتر میشود و به خاطر این عینیتهای زمانی و مکانی در کار و زندگی شخصیاش دچار مشکل میشود. واقعهی گم شدن شخصیت میتواند یک خرده روایت فرعی باشد، ولی آنقدر پخته و کامل نیست که بتواند بحران اصلی و مرکزی داستان کوتاه باشد.
آن چشمِ بالای گنبدخانه :
داستان هنر نشان دادن (SHOWING) است، نه گفتن (TELLING). اینکه راوی در قسمتهای مختلف داستان، روی عجیب و غیرعادی بودن وقایع اصرار میکند، مخاطب را آزار میدهد. تصاویر آنقدر واضح و تاثیرگذار هستند که بدون آوردن جملهی (عجیب است) و امثال آن، حس غیرعادی بودن خود را به مخاطب منتقل کنند.
داستان ایده و اجرای خوبی دارد، ولی روی حضور میکروفون و کسانی که راوی و ثریا را زیر نظر دارند، اشارات مبهم و ناکافی شده است. این موضوع، به طور ناگهانی، در نیمهی دوم داستان به صورت یک عنصر کلیدیِ گرهگشا ظاهر میشود، بدون آنکه هیچگونه آمادگی و پیش زمینهی ذهنی به مخاطب بدهد.
جای پنجههای آدم:
حجم وقایع روایت، برای این داستان کوتاه زیاد است؛ مرگ – تبعید – خودکشی – سنت گرایی و… همه در حجم کوتاه داستان نمود پیدا کردهاند. داستان کوتاه پتانسیل گنجایش و هضم این همه بحران فرعی را ندارد. در نتیجه داستان از خط اعتدال خارج شده است.
خودکشی زن مصنوعی از آب درآمده و برای مخاطب، حجم طردشدگی زن به خوبی درک نمیشود. باید روی فضای درماندگی زن و راوی باید بیشتر کار شود. مثلاً مردم ده، علاوه بر نفت، از فروختن موادغذایی هم به او خودداری میکردند. و در نهایت، درد و تنهایی و گرسنگی او را به سمت مرگ سوق میداد.
شاهکاری برای آن فتانهی دل سنگی:
شخصیت اصلی داستان، شخصیتی خاص و منحصر بفرد است. نظرگاه اول شخص و شغل خاص راوی، مخاطب را به او نزدیکتر میکند. مخاطب با او همراه میشود و دغدغههایش را حس میکند.
با اینکه فضای داستان کمی دور از ذهن و غیرقابل لمس است، ولی نویسنده به خوبی توانسته شخصیت اصلی را در آن فضای داستانی بگنجاند و باورپذیر سازد. حتی بحران غریب و گره گشایی غیرمنتظره و ناگهانی پایان داستان نیز به فضا و پرداخت کلاسیک روایت نزدیک و همجنس است.
صاحب جاه فلزی ما:
لحن راوی، انتخاب طبقهی فرهنگی و پرداخت شخصیت او هنرمندانه انجام شده.
تم فانتزی اثر همراه با بحران سازیهای مناسب و به جا، داستانی جذاب و خواندنی خلق کرده است.
فلوت تپهها:
قصهای شبیه به فرم حکایت، کلاسیک، مسلماً نمادین با پایانی باز و مدرن.
ولی روی شخصیت جوانکِ نیزن، کم کار شده است. شخصیت در سطح مانده و گنگ و محو است. به گذشته و دغدغهی اصلی پیرزن و پیرمرد هم اشارهای نمیشود.
تلألؤ بازوها:
داستان از نظر محتوا و بحران، مینی مال است. شاید اگر جزئیات و توضیحات واضح و تکراری حذف میشد، از نظر حجمی نیز داستان مینی مال خوبی داشتیم.
وضعیت جسمانی سرباز همراه زندانی و موقعیت عجیبی که زندانی با آن مواجه میشود، ایدهی خوبی برای این داستان مینی مال است. المانهای شخصیتپردازی و توصیف فضاها به شکل گیری و پرداخت نهایی ایده بسیار کمک کرده است.
چشم مار:
فضای این داستان هم مانند چند داستان دیگر این مجموعه، نظامی است. البته فضای داستانی هرکدام از آنها با یکدیگر کاملاً متفاوت است؛ یکی زندان – یکی سربازخانه – یکی میدان جنگ..
دیالوگ ساده بین زن جوان و دخترش با فرماندهی سپاهی که شوهر زن را به جنگ فرستاده، دیالکتیک جذابی ایجاد کرده، ولی هنوز هم بحران برای یک داستان کوتاه کمرنگ و ناکافی است.
اتاقهای متروک ارباب لاهوتی:
داستانی مینی مال با تم جنایی و فضایی متناسب با آن، ترسناک و مهیج. ولی روایت نیاز دارد که کمی در مورد جزئیات ساختمان متروکه صحبت کند و در مورد گذشتهی پیرمردی که نمیدانیم چطور کارتن خواب شده و میخواهد بمیرد. آیا همیشه کارتن خواب بوده؟
روایت نیاز دارد به واکاوی عمیق تری از شخصیت راوی و نیز بررسی دغدغهها و دلایل شخصیاش، در مورد مسائل مختلفی که در داستان بیان شدهاند: مثلاً چرا این ساختمانهای فرسوده انقدر برای او مهم هستند؟ آیا خاطرات خاصی از آنها دارد و خراب شدن آنها از نظر احساسی به او ضربه میزند؟ یا نسبت به تمام ساختمانهای قدیمی حس نوستالژی بیدلیل دارد؟ و سوال و جوابهایی از این جنس.
الفبای قطعهای از جهنم:
داستان فضایی دارد شبیه به داستانهای غلامحسین ساعدی. شخصیتهایی خاص و تصاویری متوهم که در روایت رئال و لحن بیتفاوت داستان، تعلیق و جذابیت زیادی ایجاد کرده است.
فضای داستان و خرده روایتهایش، تا صحنهی خوابیدن راوی به خوبی داستان را پیش میبرد، ولی از آن نقطه داستان قیچی میشود. پایان بندی دم دستی است و رها شده و داستان، مقطوع و نیمهکاره باقی ماندهاست.
آریانا:
ایدهی داستانی جذاب است. فضا و مکان داستان دور و غیرقابل لمس است. جایی شبیه به ناکجاآباد. داستان دو مرکزیت اصلی دارد:
آریانا – معضل حیوان و تماشاچیان و اقتصاد فروش بلیتهای باغ وحش.
اینکه چرا آریانا مورد علاقهی حیوان واقع شده، برای ما مشخص نمیشود. در واقع، شخصیت آریانا در حد یک سایه، یک تیپ باقی میماند و به عمق نمیرود. انگیزهها و لایههای شخصیتی و گذشتهاش برای ما بازنمایی نمیشود و در سایه و تاریکی باقی میماند.
پایان داستان هم از بحرانهایی که منتظر گره گشایی بودند، دور و غیرقابل باور است. گره افکنیها در دو سوم ابتدایی داستان پتانسیل زیادی به داستان میدهند، ولی بینتیجه.
انگشتها:
انگشتها در حد یک سکانس تصویری یا یک خرده روایت داستانی باقی مانده است. شخصیت راننده که چهار انگشتش توسط ساطور بریده شده و از مسافران برای دنده عوض کردن کمک میخواهد، مثال خوبی برای شخصیتپردازی هنرمندانه است ولی داستانی شکل نگرفته و بحرانی ایجاد نشده است.
تذهیب مهرههای متروک:
داستان ریتم جذابی دارد. استفاده از جملههای کوتاه و مقطع که در عین حال برای توصیف صحنهها و وقایع به کار رفتهاند، نثری آهنگین و ریتمی تند ایجاد کرده است. ریتم تند باعث ایجاد لحن هیجان و سرعت در داستان شده و به پیشبرد و افزایش جذابیت اثر کمک میکند.
دنگ آونگ برج:
تلاش شده برای پرداخت راوی حیوان، ولی خوب و کامل درنیامده است. نه به دلیل لحن روایت، به دلیل وقایع و حوادث که در هالهای از ابهام باقی میمانند. اشارهی مختصری به نامهها میشود، ولی موتیف یا کدی برای گرهگشایی به مخاطب داده نمیشود.
فرفرهی گردون:
شیوهی روایتِ داستان در داستان و استفاده از شیوهی کلاسیک قصهگویی در کنار موازی سازی فضاها و مکانها از داستان، کلاژی بینقص ساختهاست و دیالوگها به عنوان لولاهای ارتباط دهندهی بخشهای مختلف ساختار فرمگرایانه به خوبی عمل کردهاند.
ناصح آهو:
نقطهی قوت این داستان، زبان آن است:
– به کار بردن افعال در ابتدای جملهها: (درماندهام در این کوره راه. برایم دشوار شده هم رفتن و هم ماندن. اتراق توی این برهوت، طاقت شتر میخواهد و جان سگ.)
– استفاده از قیدها در آخر جملهها،
– استفاده از کلمات و اصطلاحات بعضاً آرکائیک،
– ساختن مونولوگهای روان تئاتری،
– ایجاد صفات برساخته و ترکیبی: (میپرسیدم، میگفت کابوس دیده، دیده که ماری خمان و فشهکنان از روی سینهاش رد شده و کلاف شده دور حلقومش.)
موارد مذکور، فضای داستانی خاصی ایجاد کردهاند.
ولی در پایان داستان همه چیز کنار هم چیده شده و جایی برای تفکر و کدگذاری و پازلچینیِ مخاطب نمیگذارد.
مرثیهی برفی:
تصاویر بدیع، استفاده از محیط سرد و برفی، خاکستری بودن فضا همراه با شخصیتها و پلاتی سورئال، داستان را کافکایی میکند.
توالی اتفاقات بیوقفه و مسلسلوار است و تعداد اکتهایی که رخ میدهد نسبت به حجم داستانی زیادند. نویسنده باید تمهیدی ایجاد کند که یا حجم داستان بیشتر شود یا برش مکانی و زمانی حوادث، محدودتر.
وهم مینیاتوری:
به تصویرکشیدنِ مفاهیم و ایجاد پل ارتباطی بین نوشتن و نقاشی کشیدن با ترکیب هنرمندانهی حواس پنجگانه پررنگترین ویژگی این داستان است.
ایدهی داستان خلاق است. به جزئیات به خوبی پرداخته شده و پایان داستان، متفکرانه و تأمل برانگیز است.
بهاره ارشدریاحی
۱۸ اسفند ۱۳۹۲