بندر جلیلۀ کُنگ (مکاننگاری) / محمد عابدی

محمد عابدی، متولد ۱۳۳۹ بندر ماهشهر، جنوب ایران. سالیان بسیاری است که در فضاهای گوناگون نوشتاری جستوجوگرانه قلم زده و کمتر منتشر کرده، اندکشماری در نشریات محلّی؛ واژهنگاری، شعر، داستان کوتاه، رمان، یادداشت و جستار و تکنگاری و مکاننگاری. گونۀ اخیر، شکل متمایزی از نوشتار اوست که در دو دهۀ گذشته به گونهای پیوسته مورد توجهش بوده و به نوشت و مطالعۀ آن پرداخته است. ما حصل این دوره، مجموعهای از مکاننگاریهاست. نوشتاری بدیع و ناآشنا که ذهن مخاطبش را به چالش چیستی خود میکشد. نام / اصطلاح ِمکاننگاری هرچند گویاست و میتواند نشانگر رویّۀ نوشتنش باشد، در عین حال، اشاره دارد به رابطۀ مغفول میان نوشتن و مکان و انسان. همین خود نشان از نیروی نهفتۀ این نوشته در مقام نوعی ادبی دارد. تحقق ِنوشتن مشروط به مکان است و به آن شکل میدهد. از همین روست که نوشتن را مکانمند شدن زبان میدانند. نوشتاری چنین با پرداختن به این رابطه / فضای مغفول مذکور، با جذب نگرههای داستانی روایی، تکنگارانه، سفرنامهای و متون جغرافیای تاریخی که مکان مقامی ثانویه در آنها دارد، در پی آن است که به نگارش و نگرشی دیگر از موضوعش برسد، به نوعی تاریخ ِ انسان ِمکانمند، چراکه همواره به مکین اشاره دارد.
«بندر جلیلۀ کُنگ» از جمله این مکاننگاریهاست. پیش از این، مکاننگاری بوتَرفایه از محمد عابدی در سایت ادبیات منتشر شده بود.
بندر جلیلۀ کُنگ
مکاننگاری
محمد عابدی
یک
بیشد اگر میشدی نمیشد. در برزخِ این سکوت و سکون همه چیز در گروِ همان صدایی است که از آن تارِ سیم بیرون میآید. چون نیست رگی از رگ نمیجنبد بیدار نمیشود در کار نیست. درکار(۱) است مفلسی ِ روزگار تا ابد. که بعد… روزی روزگاری رهگذری از نزدیکِ قبوری بگذرد که شرحِ حال صاحبانشان را بر آنها نوشتهاند و آیا بگیرد یا نگیرد عبرتی از آنهمه شرح ِگذشتهای که برایشان رفته است که بله فلانکس فرزندِ که، متولدِ چه در سال و روزی که بوده مشغول به شغل ِشریف ِتجارت در همۀ امکنه و بلادِ دور و نزدیک مشهور به امینالید خوشصورت صاحب ِاولادِ ذکور و اناث فراوان همگی خلف… و برگوری دیگر سنگی نوشته باشند حاج زرگان فرزند مألوف دریانوردِ شهیر دریابان ِاصیل بحرپیمای بینظیر مالکِ سفاینِ بیشمار در زمانِ مرگ قریب ِچهل سفینه و جهازِ بادبانی در دریای لنگه در انتظارِ ورود به لنگرگاه داشته است که اجل مهلت ِایشان نداده و از قضای روزگار لنگر ِحضرتش برکشیده شد. پس چون خبرِ فوت آن مرحوم به بلاد دور و نزدیک رفت از کنگ و لنگه و عباسی تا عمان و مالابار و زنگبار و بمبوئی و بصره و ماداگسکر و سایر بنادر و لنگرگاههای دور و نزدیک کلیۀ جهازات در روز چهلم مرگ آن معلمِ(۲) بیهمتا یعنی همین ناخدای دریادل شراعها در دریا فروکشیدند و به قدر یک روز از حرکت بازایستادند. حالیه چون بنا به وصیت آن مرحوم محل ِدفن ایشان مقبرۀ معموره در بندرکُنگ معیّن گردید لذا ورّاث آن مرحوم ِمغفور مقرر نمودند قبر ِایشان مزیّن به درختِ صبر گردد تا در جوارِ دیگر بزرگان قبرِ ایشان مایۀ عبرت قرار گیرد.
و تو؟ هرچه آن رهگذار بگردد نه نامی نه اثری هیچ از تو نباشد. البته او تو را نمیشناسد و به دنبال ِ تو نیامده همانطور که پی ِهیچکسِ ِدیگری هم نیامده آمده بگذرد اما اگر بداند که توهم اینزیر خاکی آن وقت شاید وضع فرق کند ولی نه مفلس مرده و زندهاش مایۀ هیچ عبرتی نیست. چین و چروکها و پوست سوخته کردار ناکرداری است در صورت تو و آن لاکردار.
به یاد دارم ابتدا آمده بودی به نیتِ راهبلد. کهنسال که شدهای مثل همان دو درختِ لور بندرشیو در حقایق نگاری محمدابراهیم کازرونی که کارش شبیه کار همین رهگذاری بوده که آمده بگذرد این را میگویم نه به قصد ِکوبیدن در خانهای که خالی است که اگر بودمی خالی نبود. آواز ِ کشتهها در پس پردۀ چلتکه در انتظارِ پاسخ خاموش است. خوب فکرش را بکن جواب ِآوازت را نشنوی میشوی خاموشنشسته منتظرِ آنسوی هرچه. این سو برزخ است و کسی نیست سروَرکَنکُند(۳) این سخن را. همه چیز در گرو ِ همان تار ِسیم ِلعنتی است. شاید بمیریم و آخرسر بنهیمش برسرِهیچ که چه شود؟ برهیچ یا هرچیز ِدیگر ربط و دخلی به تو ندارد نداشته هم. نه که نباید از قضا باید داشته باشد اما وقتی رَنگِ رِنگِ تو کسی نمینوازد سازِ تو ناساز میخواند. گول چه را خوردی هی به صرافتِ زیاد کردن ِمال افتادی و هرچه توی خاک و خُل بود جمع کردی و روی آن تپاله گذاشتی. تپاله را دقیقه به دقیقه گندهتر کردی و رهاشان کردی که پیش ِرقیبت کم نیاوری. بعد هی از آن وَرکندی و کندهها را کاسهکوزه کردی و رهاشان کردی به امان خدا غافل از آنکه هرچه خام است عاقبت به قامتی که آراسته و شایسته باشد جور در نمیآید و نمیماند ول میشود. آدمکهایی ناقص و بدریخت که انگار همگی ورکُلوزده(۴) باشند. حیوانهایی عجیب و غریب با دست و پاهایی خَل و خَم. ظروفی خسفنیده و دیگبَرهایی ورقلمبیده. اسبهایت تنها بدنشده بودند، شده بودند مثل ِهمانها که زنان ِمینابی در پنجشنبهبازارهایشان میفروشند و اسبکِ شیطونهایی که رقص نمیکردند. به جایش تو میرقصیدی شبیه ِ لوطیهای رقاص اسبک به دامنبستۀ زنگولهپای دامندار. اسبکهایی که گرگ بودند و رقاصهایی که رقاص نبودند. گاهی که به تماشایشان میرفتم پیش و پسشان را که میجنباندند دلم آشوب میشد. آنی میان ِآشوب و اضطرابِ معرکه ناغافل میدیدم نزدیکم شدهاند صدای زنگولههاشان رعشه در وجودم میانداخت انزجار تنفر چندش. و بیتهایی میخواندند خُنک و آبکی. به گمانم که نه حتم مُخَنّث بودند، مثل همانهایی که در بهوپال دیده بودم. زشتهای مقدس. رعبانگیز و دلهرهآور. بیچیزهایی که تنها داراییشان میل ِبه اجابت بیچون و چرای خواستهشان از جانب ِ دیگران بود. ناچار به قصد گردانیدن ِ نگاه و نفرین ِغربت سرتاپا زنگوله بسته درحالی که از سرترس عقبعقب فرارمیکردم سکهای میانداختم وسط ِمیدان ِمعرکه برود پی ِکارش و جهنم شود اما بعد که کمی آرام میشدم حالم بههم میخورد از بهیادآوردن بخشش ِناچاری و قیافۀ چندشآورِ ِغربت. گذشته است یا نه هنوز نمیدانم. حالا ولی شاید اگر من نگویم کسی هم نپرسد که چه فرقی ست بین ِاسبک ِشیطون تو با اسبک ِشیطون کاظم نصیر که بیشمار ماجرایش را برایم تعریف کرده. اسبک ِشیطونِ ِ تو اگرچه گِلی است اما انگار قراراست مایۀ دق ِمن باشد تا ابدالآباد. تو هر بار که یکی از پاهایش میشکست دستا(۵) از شُلبالایی(۶) که تِلۀ(۷) حیثیت و غرورم میگذاشتم پیش ِرویت، دوباره آن را ترمیم میکردی و بعد آن را به رخ ِخودم میکشاندی. نمیدانم از که شنیدهبودی که زنهای مینابی اسبکهایشان را نقشهاییقرمز میزنند با حنا. تو هم رفتهبودی و تقلید کردهبودی اما نمیدانستی که رنگِ گِل ِمیناب اُخرایی با میل ِ به قرمز ِکمرنگ است. به همین خاطر با نقشهای حناییشان اسبکهای بیجانشان را میدوانند. نقشِ پیش(۸) کشیدن آسان است اما بر چه گِلی با چه رنگی این همان چیزی بود که تو نمیدانستی و این صد پله فرق دارد با رنگِ گِل بندرمعشور که گلش رُسِ آغشته به رگههایی از گلِ سرشور است که رگِ سرشورش به دردِ زنان ِ حاملۀ چِفترچینِ(۹) معشوری میخورد؛ گل ِمعشور قِسم ِبیشترش به رنگ ِگردوی مانده است در سواحل ِایام چون آب ِدریایش بسیار شور است به همین خاطر مَنگیِ ِ شور درش میروید و گِدِک در کف ِ دریایش که خوراکِ خوشِ ِ ماهیان ِخوشخوراک است.
تو از یاد بردهای که معشور شهرِ زوالِ مداوم است و اگر چیزی هست تنها همان است که در وقایع نگاری بیتاریخ بندرمعشوق از آن یاد آمده. پس مدام اسبکی را که از گلش ساختهای به رخ ِمن مکش. از اسبک ِ شیطونِ ِ کاظم نصیر اما بعداً خواهم گفت.
اما از یاد مبرمرا وقتی که بارها بلند بلند میگفتم بسمالله بسمالله بسمالله گرگ شاید از آنحال درآیی درحالی که تو اصرارداشتی الّا و بلّا حرف حرفِ خودت. رسم و قاعدۀ بازی آن نبود ولی از یاد بردن ِرفاقت مگر کی است همانوقت که قاعدۀ بازی را زیر پا بگذاری و من توسل به صبرکردم آنگونه که مردگان ِکُنگی را بر مزارهاشان صبر میکارند بر زندگیام صبر کاشتم.
تنها یک کاسۀ گلی کافی بود همانچه از قدیم بود یکی در دست تو یکی در دست من. الباقی زمینی صاف یک وجب اما باز تو نخواستی. کاسههایت بسیار و من هنوز با یک کاسه. حاضر نبودی شُلبازی بیبرنده و بازنده باشد. جایزهاش شُل بود.
ترتر باش
شل بالاش
کوبیدی زمین خوشحال گفتی عجب سوراخی
این بالاش
تو سوراخت را پوشاندی. نوبت من رسید
ترتر باش
شل بالاش
بی سوراخ.
ترتر باش
شل بالاش
باز تو کوبیدی و حفرهای بزرگتر در کاسهات پیدا شد حفرههای تو هرچه بزرگتر میشدند کاسۀ من کوچکتر میشد. دور گردید.
ترتر باش
شل بالاش
باردیگر با همۀ قوّتم فرود آوردم باز فرقی نبود. پیداست کاسۀ کوچکتراز هواهم بینصیبتر است.
تُرتُر باش
شل بالاش
دستت تا آرنج هم خم نشد گودالی بزرگ ساختی واژگون انگارچکاد بیسر کوه آتشفشان و بازهم شل بالاش
تف براین کاسۀ بی بُن
ای کاش میشد آن رهگذار قدم از قدم برنگیرد اگرنه ازچه کسی نقل ِحکایت ِدریاقلی بکنم؟ برمزارش آوردهاند آرامگاه ِابدی مرحوم ِمغفور دریاقلی شهرستانی فرزند ِسیدگندابخان شهرستانی تاریخ ِولادت مصادف ِایامالقحط واقع در قریۀ بسطام از بلاد ِقومس ساکن ِبندر ِجلیلۀ کنگ تاریخ ِتوطن یومالغرق هنگام که دیده به جهان گشود اهالی بسطام موجاموج به منزل ِسیدگندابخان هجوم آوردند تا آنچه را در چشمانِ ِنوزاد مشاهده شده بود با چشمان ِخود ببینند. آمدهگان چون میآمدند قصدِ شدن نمیکردند و بحرِتماشای وی میشدند. زوال ِوقت جز ازدیاد ِ جمعیت باری به بار نمیآورد و کرورکرور ده به ده خبر شده، به نیّت ِزیارت میآمدند و نمک ِطعام ِاطراف و اکناف با خود آورده به دست و پای کودک مالیده سپس تبرکشده با خود برمیداشتند. اعتقاد کرده بودند نمکهای متبرکشان سبب ِشفای چشمزخم خواهدشد و چون نمک ِخاک، نههمان است که نمک ِدریا، به قدرِکافی اثر ِدفع ِشر نمیکند و چونکه بلاد ِقومس در میان دریای خاک اسیر است و از آب بسیدورافتاده لذا خداوند جلّ جلاله مرحمت فرموده لُجّهای از دریای بیکران ِخود را که قطراتی از آن در دریای پارس ممزوج است در دیدگان ِآن مولود ِمبارک به سیلان درآورده تا هرکس زورق ِنیازش به دریای چشمان ِوی انداخته به قدروسع ِخویش ازآن بهرهجوید.
روزها بدین منوال سپری گشت تا آنکه سیدگندابخان مصمم گردید نام ِکودک را دریاقلی گذارد نیز فیالحال وصیت نمود دریاقلی نیمی از عمر را دربندر ِکنگ در خدمت ِجماعت ِدریایی سرکند. پس دریاقلی هم آنگاه که پای به بندر ِچهلسالگی نهاد باقی ِعمر ِپرخیرو برکتش از این دیار پای بیرون نبُرد تا روزی که در چهلسالگی براثر ِتصادم ِجهاز با موجی سهمگین در دریای بیکران غرق گشت.
دو
باری گفته بودم دایۀ آن عجوزه اغلب ِایام کور که میشد تعبیر ِخوابها میافتاد به گردن ِمن یعنی هم باید خواب میدیدم هم تعبیر میگفتم پس درکورشدگیاش داستانهایی مییافتم بعد میگفتم از خوابهای ِ دیدهام است، همان خوابهایی که به جای تو دیدهام. آن وقت پشت ِپلک میخاراند شاید باز شود چشمی که خفته است. میخواست برسد به بودشدهای که در آن داشتم از عجایب آثار و غرایب اطوار دور روزگار سخن میگفتم، ولی خیالی خام بود چه بسیار که من منتظر میماندم تا او به این درد هرازگاهی مبتلا شود و در کوریاش برسم به مطلوب ِمقصود اگرنه چهجای شکایت و حکایت از:
نقل شش هزار و ششصد و شصت و شش سنگ یک ذرع و نیمی که کردهاند به جهت ساخت عمارتی رفیع و عالی در آن جزیرۀ سنگی از برای جلوس آقامحبوب مملوک سلطان بیملک شاه سلیمان.
شنیدم در جهرم بود که یک روز ِسرد و بارانی ِزمستان فتنه کردند و سگی نرهشیر جلودار ِگَلّه را سیاست کرده دو گوشش را بیختابیخ از بُن بریدند و رها کردند در بیابان. مرداونامی از قراء بسطام نمک ِطعام ِمتبرک با خود داشت از زمان ِولادت ِدریاقلی به جهتِ شفای ِ مرضای ِبین راه و دوری و رفع ِبلای ناروا. از قضا دروقت در بیابان حضور داشته نفیرونالۀ سگِ زار را درمییابد برزخم ِسگ نمک میپاشد و میگذرد. هم ازآنروز به بعد عالموآدم گریستند. ونیز خبررسید که دراثر آن واقعۀ دردباراهالی ِاصفهان در کوی وبرزن از شدت ِقحط و گرسنگی گربه از دست ِیکدیگرمیربایند و خلق همگی به جان ِهم اوفتادهاند. و بازازهمینرو درجزیرهیبنیصالح هیچسگی دیگر زنده نمیماند و «هرگاه آوردهاند زیاده از یک روز زنده نمانده است و برطرف گردیده» الییومنا.
مهر و آبان ۸۶ بندر معشوق
پانوشتها:
دَرکار: گروهی کمککار در برداشت محصول (گندم و جو)
معلم: راهنما و راهبلد دریا درسفرهای دریایی.
سَر وَر کَندن: (از کنایات) بازگو کردن مسأله که میتواند مناقشه برانگیز باشد.
وَرکُلوزده: سکندری خورده
دَستا: عمداً
شُلبالا: بازی محلی با گِل
تِله: بابت. عوض. جایگزین
پیش: برگ نخل
چِفتِرچین: چفتر به کسر اول یعنی ویار چفترچین صفت فاعلی آن است
خَل: خم. کج.
خِسَفنیده: صفت برای بیان تو رفتگی ظروف روی و مسی
مَنگی: گیاهی شورمزه که درزمینهای شورو سواحل و آبهای کمعمق دریا میروید. (در برخی نقاط جنوب)
گِدِک: گیاهی شورمزه که در کف دریا و نواحی ساحلی میروید. (در برخی نقاط جنوب)
——
از مجموعه مکاننگاریها: مکاننگاری بوتَرفایه / محمد عابدی
ادبیات اقلیت / ۷ بهمن ۱۳۹۵
