جاده / داستانی از ویدا بابالو Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ داستانی از ویدا بابالو: جاده ویدا بابالو حتماً پیرهنش سرخابیه... یک لباس زرزری خال‌دار که وقتی می‌رقصه، دل همه رو می‌بره. اما چشم‌هاش که به انداز ادبیات اقلیت ـ داستانی از ویدا بابالو: جاده ویدا بابالو حتماً پیرهنش سرخابیه... یک لباس زرزری خال‌دار که وقتی می‌رقصه، دل همه رو می‌بره. اما چشم‌هاش که به انداز Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » جاده / داستانی از ویدا بابالو

جاده / داستانی از ویدا بابالو

جاده / داستانی از ویدا بابالو

ادبیات اقلیت ـ داستانی از ویدا بابالو:

جاده

ویدا بابالو

حتماً پیرهنش سرخابیه… یک لباس زرزری خال‌دار که وقتی می‌رقصه، دل همه رو می‌بره. اما چشم‌هاش که به اندازۀ دختران کابل کشیده نیست؟ حتماً موهاش بلنده… آخه همیشه آقاموسی می‌گفت که چشم‌های کشیده و موهای بلند دوست داره. یعنی الان آقاموسی دست عروسش را گرفته و نقل و سکه است که رو سرشون می‌پاشن و…؟ یعنی همین امشب به حجله می‌رن؟ نه بابا… نامزدیه. شب نامزدی که رسم نیست عروسی کنن.

 اشرف هی… از دست اشرف… اون روز برگشته به آقاموسی می‌گه: «این گل‌مینه بر و رو نداره وگرنه تا حالا رفته بود. دیگه سیزده سالشه خیر سرش! دخترخاله‌ها همه رفتن چون خوشکَل بودن… اما این شانس ماست که دخترامون موندن…» خوب شاکیلا جهازم داشت. بعد هم فقط پدر شاکیلا توی محل وانت داره و جهاز خوب به دختراش داد و فرستادشون خونۀ بخت. اما ما چی؟

‌ای بابا! نَدیدَگی سخته… مثلاً از جنگ و بدبختی فرار کردیم، اما این‌جا گیر افتادیم. هر چی قوم و خویش طاهریه فلک‌زده است، شال و کلاه کرده اومده این خراب‌شده. فکر کرده تهرون چه خبره… ما که جز بدبختی چیزی ندیدیم. یَک روز آتش‌سوزی، یَک روز مریضی و هی فرزند پشت فرزند و همین اختر تا دیروز رو پای من خوابش می‌برد و حالا برا من شاخ و شونه می‌کَشه، همه‌شونم زود مثل نردبان دراز می‌شن و چندتا توله دورشون را می‌گیرن، تا یَک هفته دیگه هم آبجی دیگه‌ای و… هر وقت این ننۀ بدبختمون را دیدیم، شیکمش بالا اومده بود. «بس‌گل» را من گذاشتم روش. این یَکی هم معروفه باشه، خوبه؟… نه، اون‌وقت مثل دخترخاله توی سوله می‌سوزه و جزغاله می‌شه؛ آخه اونم معروفه بود. «یاسین» هم خوبه… سورۀ یاسین تو قرآنم هست. تبرکه. من یاسین را از بَرَم. سی پاره قرآن خوندم، بلدم. اولش همین بود؟ یآآآسیین… ذلک الکتاب المبین… معنی‌شم یادم بود. ملا می‌گفت تو ذهنت خوبه، همه را تو ذهنت جا کن. اما تا به حد رسیدم، نورآقا به بابام گفت: «بس است دیگه، دختر سیزده ساله را این‌قدر نفرست تو کوچه پس‌کوچه.»

 ننه‌ام هم گفت: «تو محل حرف پشتمونه، بس است دختر همین که نماز و قرآن یاد گرفتی بس است، نماز همه چی را ترتیب می‌ده.»

 مگه ملا خودش کل قرآن را از بَره؟! نه بابا… شیرآقا دوست داره اسم بچه‌ها را خودش انتخاب کنه… خوب بکنه. اما اسم آبجی‌ها با من… مگه من‌ تر و خشکشون نَمی‌کنم؟! اصلاً با بچه‌ها چه کار دارم… خودشون بزرگ می‌شن و زن می‌گیرن و می‌رن سر کار و بالاخره توی این تهرون لعنتی پولی در می‌آرن و بعدشم که انگار نه انگار…

نمی‌دونم چرا کله‌ام می‌گرده و می‌ترسم بلند شم و چشم‌هام تاریک شه. انگار یَک وزنۀ صد کیلویی رو سرم گذاشتن. از صدای این ماشین هاست… بوق بوق… بوق بوق… این همه ماشین؟! یعنی همه دارن می‌رن عروسی؟ آخه این‌ور جاده با اون‌ورش خیلی توفیر داره. کار خداست دیگه! این‌ور جاده یَک مشت چادر و خرابه و خاک و خول، اون‌ور جاده پر باغ و عروسی و نامزدی و همین‌طور ماشین‌های گنده و گرون که گُر و گُر میان و می‌رن تو این باغ‌های احمدآباد.

چه باغ‌هایی… چه خونه‌هایی… خونه که نه، کاخ شاهیه… یَک بار قلندر یواشکی رفته بود دم در یَک باغ عروسی و می‌گفت:

«یَک میز شامی چیده بودن از این سر جاده تا اون سر، به خواب هم نمی‌بینی گل‌مینه!»

 مات‌ومنگ ماندَه بود.

اولین بار که به آقاموسی گفتم نَمی‌دونم چِم می‌شه که تا از جام بلند می‌شم، کله‌ام می‌گرده، پلک‌هام را وارسی کرد. انگاری توش دنبال چیزی می‌گشت. چشم‌هاش را مهربون کرد:

«دختر تو کم‌خونی. جیگر و پسته می‌خوری؟»

«نه بابا… از صبح تا شب این پسته‌های در بسته را باز می‌کنیم ولی یَک دونه‌شم خودمون نَمی‌خوریم.»

الان شیرآقا محله را گذاشته روی سرش. دم خونۀ همه رفته تا گل‌مینه را پیدا کنه. به ذهنش هم نمی‌رسه من توی این تاریکی اومده باشم لب جاده. همسایه‌ها می‌گن وقتی هوا تاریک می‌شه، گرگ‌ها می‌یان…. صدای زوزه شه… لب جاده که نَمی‌یاد. از ماشین‌ها می‌ترسه. چخه… سگ! از جان من چی می‌خوای؟ چخ… حالا هی دور من بگرد هیچی عایدت نَمی‌شه پوست و استخونم، بیچاره تو هم که به کاهدون زدی بدبخت… چخه… چخ…

راستی آقاموسی گفت می‌خواد بگه از یَک جایی نَمی‌دونم کجا، بیان که این سگ‌ها را بکنن تو گونی و ببرن. آخه  یَک بار پاچۀ ملا را گرفته بودن و ول نمی‌کردن و حسابی هم زخم و زیلیش کردن. چطور اون ما را با شیلنگ بزنه و کبود کنه. سگ‌ها هم تلافی کردن. مسجد تعطیل شد و آقاموسی ما را برد گردش. چقدر خندیدیم. آقا موسی برامون بستنی خرید. بستنی قرمز شاتوتی… خیلی خوشمزه بود. دیگه آقاموسی هم داماد شده و حتماً می‌خواد با نامزدش بره کبابی، پارک و… آخه خودش گفت آخر هفته همه‌مون را می‌بره پارک.

اصلاً حالا نامزدش سفیده؟ قدش بلنده؟ شاید هم قدش کوتاه باشه. راستی قرار بود شنبه بریم سوزن بزنم. من که نَمی‌گذارم نامزدش بهم دست بزنه. با نامزدش هم بیاد محله، نَمی‌رم سلام کنم. من که اونو نَمی‌شناسم. اصلاً چند سالشه؟ حتماً کم‌خونی نداره که آقاموسی باهاش ازدواج کرده. ولی دخترای این‌جا همه کم‌خونی دارن. طوطیا از بچگی کم‌خونی داشت و دوازده سالش که پر شد، ازدواج کرد. دخلی نداره. از وقتی آقاموسی من را می‌بره درمانگاه، از جام که بلند می‌شم، چش‌هام تاریک نَمی‌شه. اصلاً بهش زنگ می‌زنم و می‌گم جواب آزمایشم را بیار. خودم می‌رم درمانگاه. تنها می‌رم. این‌جوری منّتش هم رو سرم نیست.

کف دست‌هام مثل طوطیا ترک ترک شده و می‌سوزه. یا از کم‌خونی است یا کار زیاد. خوب شد از فردا دیگه کار نَمی‌کنم. همون بچه‌ها کار می‌کنن، برای شیرآقا بس است. هی تنم قیچ قیچ می‌شه و هر چی هوا تاریک‌تر می‌شه، باد هم تند‌تر می‌پیچه تو تنم. هر سویی می‌رم باد می‌یاد و صاف می‌زنه تو صورتم. انگار ماشین‌هام تند‌تر می‌رن. این ماشین‌ها که می‌یان و می‌رن بادش آدم را می‌بره، چه برسه توی این‌ها بشینی… چه کیفی داره! بیچاره دخترای این‌جا همگی کار پسته و جین می‌کنن و پولش هم می‌ره توی جیب باباهاشون. اون دفعه که بابام گفت:

«فردا برات جین می‌یارم، پولش بهتره هر یَک کیلوش می‌کنه چهارصد تومن… زودترم تموم می‌شه.»

گفتم: «نه، چرکه… جین‌ها را از زباله درمی‌یارین و می‌دین به ما تا قیچی قیچی کنیم و این همه کثافت توش است. دستام را ببین! من نَمی‌کنم…»

زد تو گوشم. ولی قبول نکردم. هی گفت:

«حرف گوش بنداز دختر!»

گفتم: «نَمی‌کنم آسمون بیاد زمین، جون ننه قبول نمی‌کنم.»

همون شب با کتک انداختم وسط حیاط و تا صبح توی سرما لرزیدم. از ترک دستام خون می‌اومد. آستینم را پاره کردم تا ترک‌هاش را بستم تا خونش بند بیاد.

پاشو… پاشو گل‌مینه جای نشستن نیست، راه بری گرمت می‌شه. کاش آیینه آورده بودم. نکنه سرخابم پاک شده باشه؟! باید برم خانه و وسمه و سرخابم را بردارم و بعد بزنم به چاک جاده. نه… اگه شیرآقا من را با لباس سرخابی و این بزک دوزک ببینه که سرم را می‌بره، می‌گم دارم می‌رم نامزدی آقاموسی. خودش دعوت کرد.

صبح وقتی داشت شیرینی‌ها را پخش می‌کرد، اومد توی حیاط. چشم‌هاش می‌خندید. وقتی نَگام می‌کرد، انگار یَک دنیا حرف و قصه توی چشم‌هاش می‌رقصید. با خودم گفتم یَک خبری شده. نمی‌دونم به دلم افتاده بود.

تا چشمش به من افتاد، داد زد:

«گل مینه! تو بیا نامزدی‌ام!»

اومدم بگم نامزدی؟ مگه نامزد کردی؟ زبونم قفل شد.

«بیا عکس عروس خانوم را ببین اگه تو تأیید کنی یعنی عروسه!»

بعد کیفش را باز کرد و تا اومد عکس را نشانم بده، صنوبر و بانو و اَسینه ریختن سرش و شیرینی خواستن و من هم دیگه نایستادم. نمی‌خواستم اشکام را ببینن. هر کار کردم بهش بگم: «آقاموسی مبارکت باشه…» نشد.

رفتم تو اتاق و یَکهو بغضم ترکید و دیگه هیچ نفهمیدم. یَک لحظه دلم خواست تو اتاق چال بشم. با خودم گفتم:

گل مینه! تا کی خرابه‌نشینی؟ تو باید برای خودت کسی بشی، خانومی بشی، پاشو برو، َبرورو که داری، آقاموسی خودش می‌گفت تو خیلی خوشکَلی می‌گفت کاش کاش… خودش می‌گفت. یَک راهی پیدا می‌شه… آقاموسی دروغ نمی‌گفت. یعنی این جاده را که تا ته برم به کجا می‌رسه؟ با این کفش‌های پاره؟ بالاخره که چی؟ باید برم به یَک جایی برسم. چخه سگ دیوانه… دست‌بردارم نیست. با اون چشمای ریزش زل زده بهم و انگار التماسم می‌کنه. خوب که چی از جون من چی می‌خوای؟ هان؟… گریه کردن من دیدن داره؟!

 از دست این اشکای لعنتی! از صبح تا حالا بند نَمی‌یاد. من گریه می‌کردم و همه کِل می‌کشیدن و جیغ و داد راه انداخته بودن و مثل این سگ بی‌صاحب که یه ریز وغ وغ می‌کنه، گوشم را برده بودن. هر کی همسایه‌اش را خبر کرده بود و آمده بودن به آقاموسی مبارک باد بگن. مدینه خانوم نقل می‌ریخت سر آقا موسی. اون هم طوری می‌خندید که می‌تونستی تمام دندوناش را بشمری. تازه این حد ذوق زده شده بود که یَکهو شروع کرد به ِقر دادن و بچه‌ها ریسه رفته بودن. ده تا جعبه شیرینی خریده بود. اونم فقط برای بچه‌های حسن‌آباد! انگار چه خبره؟ واللا شیرینی خوران شاکیلا هم این‌همه شیرینی نبود. ما که تا به حال تو این خرابه این‌همه شیرینی یَک‌جا ندیده بودیم!

ملا می‌گفت:

«هر کی ازدواج کنه، می‌ره بهشت.»

 انگار آقاموسی هم رفته بود بهشت. هر وقت صدای ماشینش را می‌شنیدم، پیرهن سرخابی‌ام را می‌پوشیدم. می‌رفتم در را یواش باز می‌کردم. از لای در نَگاش می‌کردم. اونم من را می‌دید و برام دست تَکان می‌داد. حتماً الان توی کت و شلوار دامادی قدش بلند‌تر شده. رخت سفید به موهای جوگندمی‌اش می‌یاد. موهای جوگندمی‌اش را دوست دارم. صاف است و می‌ریزه تو پیشانی‌اش. دونَه‌های نقره‌ای موهاش زیر آفتاب برق می‌زنه. به نظرم اگر آقاموسی شصت سالشم بشه، دل همۀ دخترا را می‌بره. الان که تازه چل‌چلی‌شه. ننه می‌گه شبیه عموت است که کابل موند و تو جنگ کشته شد. می‌گه ما سی سال پیش اومدیم و عمو همون سال‌ها اسیر شد و بعد کشتنش. البته عمو چشم‌هاش ریز‌تر بود. چشم‌های آقاموسی درشت‌تره و مشکی‌تر. «به حرف هیچ کس گوش نَمی‌گرفت، ما آمدیم و گفتیم ول کن و بیا، اما دست‌بردار نبود و حیف شد.»

صبح که به من شیرینی تعارف کرد، برنداشتم. نگران شد:

«نکنه دوباره حالت بده و سرت گیج می‌ره، می‌خوای بریم دکتر؟»

تو دلم گفتم نه دیگه همه‌ش کله‌ام می‌گرده، مگه برات مهم است آقاموسی؟…

«ببین این فرشته خانوم ما واقعاً فرشته است‌ ها… قراره از این به بعد هر ماه بیاد و بچه‌های محلۀ حسن‌آباد را مجانی ویزیت کنه، اصلاً وقتی اومد مؤسسه از صورتش نور می‌ریخت… گل‌مینه مطمئنم تو هم ازش خوشت می‌یاد.»

فقط نگاهش کردم. دوباره شروع کرد از فرشته تعریف کردن. حالم از فرشته خراب شد. اگر فرشته خانوم اون‌جا بود حتماً تف می‌کردم توی صورتش تا فکر نکنه واسه خودش کسی است.

: خوب من باید برم مسجد…

: می‌خوای بری گرگ بازی شیطون؟

: نه‌خیر، دارم می‌رم نماز. می‌دونی تازه چند پاره قرآن از بَرَم؟

خندید و پلک‌هاش را به هم زد: «آفرین دخترک خوب!»

دخترک؟ من سیزده سالمه… تمام دختر خاله‌ها از من کوچیک‌ترن و ازدواج کردن. به من می‌گی دخترک؟! دلم می‌خواست داد بزنم و با مشت تو سینه‌اش بکوبم. آخه دستم به صورتش نمی‌رسه. قدش خیلی بلنده. از مردای قدبلند خوشم می‌یاد. قوی‌اَن. چند سال پیش، یَک بار تو تابستون غش کردم و تو کوچه افتادم. یادش به‌خیر، وقتی به هوش اومدم، دیدم تو بغل آقا موسام. داشت من را می‌برد بیمارستان. تند تند می‌دوید و حسابی عرق کرده بود. تنش یَک بوی خوبی می‌داد. دستش را انداخته بود دور کمرم و بازوهای کلفتش بالشم شده بود. کاملاً توی بغلش جا خوش کرده بودم. انگار تو دلم قند آب می‌شد. با خودم گفتم: «گل‌مینه الان چشم‌هات را وا کنی می‌ذارتت زمین…»

موهام ریخته بود روی صورتم و با دست‌هاش موهام را کنار زد. صورتش را آورد نزدیک پیشانی‌م. قلبم تند تند می‌زد و داشت از جا درمی‌یومد. سرش را نزدیک پیشانی‌م کرد و انگار قلبم کنده شد. یَک ذکری خوند که نفهمیدم چی بود. فکر کنم قرآن خوند.

لا اله الا الله… سگ از جان من چه می‌خواهی؟ چخه… حتماً باید با سنگ بزنم فرق سرت نادون؟

ببین جان ندارم. الان اگه آقاموسی این‌جا بود از رو زمین بلندم می‌کرد و می‌گفت:

«گل‌مینه آخه تو چه جوری راه می‌ری که این‌قدر می‌خوری زمین؟»

من هم سرخ می‌شدم و سرم را می‌انداختم زمین. مثل عروس‌ها که همه‌ش زیر تور سفید، لپ‌هاشون گل انداخته و سرشون پایین است و یواشکی می‌خندن. اصلاً آقاموسی! کاش عروسی‌ت تو همین احمدآباد بود. مثل همین عروسی‌ها که اون‌ور خیابون است و اون‌وقت با برو بچه‌های حسن‌آباد همگی با هم می‌اومدیم نامزدیت و برات ِکل می‌کشیدیم. اصلاً من را ببر خانه‌ات. تو کار خونه دستم خیلی فرزه‌ها. خودت گفتی هر چی من پخته کنم، خوبه. یادت رفته؟ اون روز، شیرینی خورون نعمت، یَک دیگچه پلو قرمز پخته کردم. یَک بشقاب کشیدم و برات آوردم… خودت گفتی:

«چه شق‌القمر کردی! دیگه وقت شوهرته!… الان هم عین عروس‌ها شدی گل‌مینه، به این لباسا که پوشیدی چی می‌گین؟»

: لباس پنجابی.

: خیلی بهت می‌یاد.

بیچاره چقدر خاکی شده. این‌جوری برم لب جاده ماشین‌ها هم من را نمی‌بینن؟! حتماً وسمه‌هام ریخته پایین. از بس گریه کردم. الان شیرآقا چقدر خودش را خورده و تو محله غوغا کرده. غلط نکنم ننه فشارش رفته بالا. کاش یادش باشه قرص‌های زیرزبونی‌ش را بخوره. راستی قرصش تموم شده. اسم قرصش هم نمی‌دانم… باید زنگ بزنم از آقاموسی بپرسم.

ادبیات اقلیت / ۸ بهمن ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا