جای خالی / آناهیتا آرپادرهای
کارگاه داستان / آناهیتا آرپادرهای
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن گفتوگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. میتوانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید.
جای خالی
آناهیتا آرپادرهای
فکر کردم چرا کسی علی را از مادرم دور نمیکند. هنوز نیامدهاند که او را ببرند. در بغلش که باشد، مادرم بیشتر گریه میکند. از صبحش کلافه بودم که بیرون زدم. برای علی کلافه بودم و نمیدانستم که نباید بیرون بروم. باید خانه میماندم، بغلش میکردم. به صورتش نگاه میکردم که کم کم داشت سفید میشد. صورتش را، موهایش را نوازش میکردم. سرش آویزان بود مثل همیشه. دهانش باز بود مثل همیشه ولی دیگر آب دهانش نمیریخت. انگار خوابش برده بود. دیگر هم اینجا نخواهد بود تختش هم با بوی ماندگی و عرق او چند وقت خالی میماند. گریه میکردم.
چهار سال این ماهی روی میز گوشۀ پذیرایی خانه بوده است. علی که مرد، ولی ماهی هنوز بود. ماهی را دوست داشتم.
علی دیگر در تختش نخواهد بود که مامان به من بگوید: «بهش صبح بهخیر بگو» و من حال نداشته باشم. صدای ساکشنش هم نخواهد آمد که نتوانم بخوابم. بلندتر گریه کردم. من حوصله نداشتم به او غذا بدهم. داد میزدم؛ چون نمیتوانست قورت بدهد و غذا از کنارههای دهانش میریخت. اعصابم خرد میشد. یا دهانش را میبست و قاشق در دهانش میماند و لای دندانهایش قفل میشد.
خوشم میآمد که غذا را به نوک انگشتم بچسبانم و انگشتم را توی آب کنم و ماهی سمت غذا بیاید و انگشتم را ببوسد. خوشم میآمد که موقع عوض کردن آب بدن لیزش را در دستم بگیرم.
پدرم قرمز شده بود. گفت: «ساعت دوازده که مادرت غذایش را داد، آمدم سر بزنم دیدم نفس نمیکشد، قلبش ایستاده بود.» مامان جیغ زد و پدرم سرش را پایین انداخت. مامان تکرار میکرد: «فرشتۀ من. فرشتۀ من.»
اوایل که خریده بودمش، اسم هم برایش گذاشته بودم. که هیچ وقت صدایش نکردم و اصلاً یادم رفت اسمش چه بود.
مامان مثل همیشه که روی تخت می نشست و علی را در بغلش میگرفت و غذای میکسشدهاش را فوت میکرد و در دهانش میگذاشت، علی را بغلش گرفته بود.
از اتاق بیرون پریدم و تنگش را روی پایم گذاشتم و به ماهی نیمهجان نگاه کردم که هر از گاهی شنایی میکرد و دوباره روی آب شناور میشد. مامان گفت که دارد میمیرد. هنوز نمرده بود. قلبم گرفت که هر روز بهش سر نزدم. برایش جفت نگرفتم. باهاش حرف نزدم. آرام بهش گفتم: «اگر زنده بمانی برایت جفت میگیرم.» مامان گفت: «وا.» شاید نیم ساعت نگاهش کردم بعد رفتم در اتاقم.
علی چهارده سال روی تخت ماند و فقط مهتابی و سقف را نگاه کرد. من اگر کنارش مینشستم و صدای من را هم میشنید، دیرتر خسته میشد.
یک ساعت گذشت. مامان گفت: «مثل اینکه حالش خوب شده.» ذوق کردم و رفتم سمت تنگش و انگشتم را در آب کردم و حالم خوب شد. دنبال جفت هم گشتم، اما وسط سال سخت بود پیدا کردنش و من هم پیگیرش نشدم. یک روز از در که آمدم دیدم ماهی در تنگ شناور است. دیگر گریه نکردم. دکتر آمد گواهی فوت را که داد و آمبولانس که رسید، توی کیسه که گذاشتنش، من بلندش کردم و تا دم آمبولانس بردم و وقتی که گرفتنش به این فکر کردم که فردا میتوانم دوباره در بهشت زهرا ببینمش.
مامان ماهی را در سطل آشغال انداخت. حالم کمی گرفته شد. نصفه شب از خواب بیدار شدم. قلبم گرفت که ماهی بعد چهار سال الان در سطل آشغال است. درست نبود. باید ماهی را در باغچۀ حیاط خانهمان خاک میکردم. فکر کردم کاش از اول این کار را میکردم. بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه. در کابینت را باز کردم و نایلون آشغال را از سطل در آوردم. نایلون را بالا گرفتم و چرخاندمش تا پیدایش کنم. او را دیدم که لای پوست تخم مرغ و تفالۀ چای، چشمهایش زل است و دمش تا سرش تا شده. باید دستم را تو میکردم و درش میآوردم. نگاهش کردم. چندشم شد. دستم را نزدیک بردم. دلم به هم خورد. حس بدی میداد. بیخیال شدم. چراغ را خاموش کردم و رفتم روی تختم خوابیدم.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۶ تیر ۱۳۹۸