جنگ دولبه / محمدرضا زندیه

کارگاه داستان / محمدرضا زندیه
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
جنگ دولبه
محمدرضا زندیه
در ابتدای سال شصت، نیروهای ایرانی به دلیل کمبود تجهیزات نظامی مؤثر مجبور به استفاده از تاکتیک یورش موج انسانی علیه دشمن خود شدند. در این یورشها که بعضاً با عنصر غافلگیری همراه بود، تعداد زیادی اسیر گرفته شد؛ به شکلی که اغلب آنها فرصت برداشتن اسلحۀ خود را به دست نیاوردند و در سنگرهایشان غافلگیر شدند. در اکثر این سنگرها، زنان ایرانی که به عنوان کنیز، اسیر شده و بعضاً برهنه یا با دست و پای بسته در گوشهای رها شده بودند، پیدا شده و به دست بعضی نیروهای ایرانی کشته میشدند. یکی از این افراد این عمل را به این شکل توجیه کرد:
«اینها آبرویشان را ریخته بودند، با چه رویی میخواستند با شکم بالا آمده برگردند خانه؟ سیاه بخت شده بودند، شاید خدا ازشان گذشت و گناهشان را شست. اگر نمیمردند نمیتوانستند سرشان را بالا بگیرند، مردم جور دیگر نگاهشان میکردند…»
**********
دیروز بود که دستهام را بستند، یک هفته یا شاید یک ماه پیش دستهای هیما را بستند و هنوز باز نکردهاند. اگر هیما نبود، خودم را میکشتم، خودم را به یکی از تفنگها میرساندم و آنقدر ازشان میکشتم تا مرا بکشند، اما هیما را که میبینم، تمام بدنم میلرزد، فکر اینکه شاید او را هم برای انتقام بکشند، دستهایم را سنگین میکند. دیروز آن که روی دوشش درجه داشت، آمد سروقتم، پاهایم را باز کرد. مردانگی کثیفش را که در دستش تکان میداد، نگاهم به هیما افتاد. با نفرت نگاه میکرد. پلک نمیزد. فقط خیره شده بود به من، به من که تسلیم شده بودم. باید تقلا میکردم، ولی چه فایده؟ همیشه به هرچیزی که میخواستند میرسیدند، اما این بار هیما از من میخواست که مقاومت کنم، میخواست تمام تلاشم را به کار بگیرم.
انگار نمیدانست که فایدهای ندارد، فقط میخواست کاری بکنم. نگاهش آبم میکند از سیلی دردناکتر است، قلبم را سوراخ میکند، آنطور نگاهم نکن، کافی است. میخواهی مثل خودت کتک بخورم؟ باشد، اگر تو میخواهی. پایم را در شکمم جمع کردم و محکم به مردانگیاش ضربه زدم، روی زمین ولو شد و از درد به خودش میپیچید، باقی سربازها ابتدا شوکه شدند، یکی از آنها شروع به خندیدن کرد و بقیه یکی یکی به او پیوستند. صدای قهقههشان سنگر را پر کرد. صورت سربازی که روی زمین افتاده بود، سرخ شده بود و نفرین میکرد به من یا آنهایی که میخندند. روی پا ایستاد. حالا چه کار کنم هیوا حالا چه؟ به صورتم سیلی زد، بیامان میزد. نفسم بند آمد. به من میخندیدند یا به او؟ به حال مرگ افتادم. دهانم مزۀ خون میداد، مزۀ فلز. در بدنم رمقی نمانده بود، مرا به صورت روی زمین خواباند و دامن پارهام را کامل جدا کرد. چشمانم را بسته بودم، دست سنگینش صورتم را به زمین فشار میداد، نالههای لذتش گوشم را پر میکرد. بدون نگاه کردن هیوا را میدیدم که به من لبخند میزد. میدیدم که از من راضی بود. چیز دیگری مهم نبود، فقط هیوا. حتی نمیدانم که اسمش هیواست یا نه! یادم نمیآید با هم حرف زده باشیم. همیشه دهانش بسته است و نیازی هم به آن ندارد. فقط کافی است نگاهم کند و من نگاهش کنم. آنوقت آرام میشوم. او تنها کس من است. میخواهم ببوسمش و بگویم تو تنها کس منی. اگر هیوا صدایش بزنم، ناراحت میشود؟ همین سربازی که از من سواری میگرفت، اسمش را گذاشته هیوا… نمیدانم معنای اسمش چیست، ولی به نظر من یعنی الهه، خدا. گرگ و میش هوا بود که خودم را کشاندم بالای سرش، همه خواب بودند و نوار باریکی از نور سفید از در کوچک سنگر کشیده شده بود و افتاده بود روی صورت هیوا. تماشایش میکردم که چشمهایش آرام باز شد. خجالت کشیدم، توضیحی برای این کارم نداشتم، به هوش که آمدم، دهانم باز بود. فراموش کرده بودند دهانم را ببندند. با خودم گفتم این فرصت خوبی است، میروم بالای سر هیوا و به او میگویم که دوستش دارم. میگویم که او تنها کس من است ولی چشمهایش که آرام باز شد، زبانم لال شد، مثل یک تکه گوشت بیحس در دهانم اضافه آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم، قلبم تند تند میزد. با دندان دستمال دور دهانش را باز کردم و قبل از اینکه چیزی بگوید، دهانم را روی لبانش گذاشتم. درد داشت، دهانم پاره بود، ولی بیشتر فشار دادم. ادامه دادم. بوسیدمش، به اندازۀ تمام بوسههایی که نکردم، به اندازۀ تمام حرفهایی که نزدم. کاش او هم مرا میبوسید یا حداقل چیزی میگفت یا مرا ازخودش میراند، اما همانطور بیحرکت مانده بود و باز هم نگاه میکرد. به خودم جرئت دادم و بالاخره گفتم: «دوستت دارم غریبه.» او چیزی نگفت، فقط پشتش را به من کرد و گفت دستانم را باز کن. طنابها که باز شد، اول پاهایش را باز کرد و بعد سراغ دستهای من آمد و گفت پاهایت را خودت باز کن و خودش با نوک پا به طرف یکی از سربازها رفت. اسلحهاش را برداشت و لوله را گرفت روی سر همان سربازی که دیروز مرا… ماشه را کشید و تق صدا داد، گلولهای خارج نشده بود. تمام سربازان نیمخیز شدند. صدایی از کسی بیرون نمیآمد. همۀ نگاهها سمت هیوا بود که با لباسهای پاره و بدن کبود، بالای سرشان ایستاده بود و تفنگی بزرگتر از نیمتنهاش در دست داشت. سرباز جلوی یک دستش را روی صورتش سپر کرده بود و دست دیگرش جلوِ لولۀ تفنگ و سرنیزه گرفته بود، با صدای شششش سعی میکرد هیوا را آرام کند. دوباره ماشه را چکاند ولی اتفاقی نیفتاد. سرباز جلوی جَستی زد و خودش را روی هیوا انداخت. به خودم جرئت دادم و بلند شدم که به او کمک کنم، ولی با صورت روی زمین افتادم. پاهایم هنوز بسته بود. هیوا سرباز سنگین را با سعی زیاد از روی خودش کنار زد، سرنیزه در شکم سرباز فرو رفته بود و بیصدا درد میکشید. سرباز دیگری خودش را بالای سر زخمی رساند و با خشم به هیوا نگاه کرد. یک آن هجوم آورد. هیوا سرنیزه را به سمت شکم سرباز فرستاد. سرباز با یک حرکت سریع جاخالی داد و لولۀ تفنگ را گرفت و با مشت به صورت هیوا کوفت؛ آنچنان محکم، که سرش به زمین کوبیده شد و ظرف چند ثانیه صورتش پر از خون شد و از دماغش خون فواره میزد. سرباز بالای سر او ایستاد و تفنگ را به سمتش نشانه رفت. به سمت سرباز هجوم بردم. قبل از اینکه بتوانم کاری بکنم با قنداق اسلحه به شکمم کوفت. درد تا نوک انگشتانم پخش شد و چشمانم سیاهی رفت، دوباره به شکمم کوبید، دوباره و دوباره و دوباره…
به هوش که آمدم، سربازان دور زخمی جمع شده بودند. یکی از آنها روی زخم را فشار میداد و دستور میداد و بقیه مثل مرغ سرکنده به این سو آن سو میدویدند و پارچه و آب میآوردند. هیوا روی زمین افتاده بود. خودم را به او رساندم و کشانکشان کشیدمش به کنج سنگر و محکم بغلش کردم. چند لحظه بعد، تمام سربازان دست از کار کشیدند. تمام کرده بود. گردنشان به سمت من و هیوا چرخید. آن نگاههای ترسناک، لباسهای سرخ از خون، بوی مرگ و نم خاک خون خورده. صورتهاشان متشنج بود. نفر عقبی، سربازان را کنار زد و به سمتمان آمد. تمام شد، همینجا بود که میمردیم. صدای بیرون کشیده شدن خنجرش در فضا پیچید. هیوا خودش را به شکم من چسباند و فشار داد تا شاید درون من غیب شود. صدا ابتدا ضعیف بود، اول چند شلیک و بعد، چند شلیک دیگر و فریاد الله اکبر. بعد همهمه شد و صدای انفجارهای پیدرپی. هیچکدام جرئت نداشتند به بیرون سرک بکشند. سکوتی عصبی همهشان را گرفته بود. عرق از سر و رویشان میچکید. هیوا لبخندی زد و بعد ریز خندید و خندهاش به قهقههای ترسناک تبدیل شد و پشت سرهم در میان قهقهههایش میگفت «اومدن، اومدن بکشنتون، دیگه نوبت منه.» ناگهان صدایش بند آمد. سرباز خنجرش را تا انتها درون شکمش فرو کرده بود. تنم میلرزید. یخ کرده بودم… هیوای زیبای من، دستم را روی زخمش گذاشتم و فشار دادم. سیل خون از لابهلای انگشتانم بیرون میجهید.
کسی از در سنگر شروع به تیراندازی کرد. دود و آتش سنگر را پر کرد؛ صدای کرکنندۀ شلیکهای پی در پی… گونیهای سوراخ شده که از آن خاک بیرون میریخت… تیراندازی که قطع شد، فریاد زدند «تسلیم… تسلیم…» دود و خاک که نشست، جسد دوتاشان روی زمین افتاده بود و بقیهشان دستهاشان را روی سرشان گرفته بودند. جوانی با اسلحه وارد شد. فریاد میزد: «دستها بالا، جم نخورید.» چشم چرخاند و همه جا را دید. اول سرباز عراقی با دستان خونی و خنجری جلوِ پایش و بعد هیوا را در آغوش برهنۀ من. نگاهی پرنفرت به سربازان انداخت. نمیدانم چطور شد، ولی ناخودآگاه فریاد زدم: «بکششان، همهشان را بکش.» صدای مسلسل و جهش آتش از لولۀ آن که میچرخید و دانه دانه همهشان را جان میگرفت و روی زمین میانداخت. بوی خون، دماغ را پر میکرد. جوان نگاهی به هیوا انداخت، در حالی که با سرعت بیرون میرفت، گفت: میرم کمک بیارم. چند لحظه بعد، پیرمردی داخل شد. چیزی نگفت. فقط به بدنهای برهنۀ ما نگاهی انداخت و رویش را آنطرف کرد. خواستم بگویم کمک کن، هیوا زخمی است، خواستم بگویم چه دردهایی باهم کشیدیم و او تنها کس من است. خواستم بگویم اگر او نبود، تا به حال هزار بار خودم را کشته بودم… اما نتوانستم. پیرمرد اسلحهاش را بالا آورد و شلیک کرد. سینهام میسوزد، نفسم بند میآید، میخواهم بپرسم چرا؟ چرا کشتی؟ اما نفسم بالا نمیآید. میترسم هیوا، کاری بکن، سرش روی زانویم مانده و از پایین نگاهم میکند. میگوید: «دوستت دارم غریبه.» از سوراخ گونی بالای سرم خاک میریزد روی فرق سرم و از آنجا سر میخورد و تخم چشم و دهان باز هیوا را پر میکند.
**********
وقایعی که در زیر میخوانید، روایتِ شاهد عینی است، اما عناوین و نامها تغییر کردهاند.
**********
باد پنکۀ سقفی، گوشۀ کاغذهای پروندۀ باز روی میز سرگرد را بازی میداد و سرگرد زیرسیگاری سنگین را روی گوشۀ بالایی پرونده گذاشته و دستی که سیگار بدون فیلتر را نگه داشته، عمود بر گوشۀ پایینی آن گذاشته، روبهرو را نگاه میکند، ولی نگاهش به هیچ چیز است. دود سیگار زیر باد پنکه حیران شده و به جای پنجرۀ نیمهباز، به سمت مرتضوی، که در گوشۀ دیگر اتاق پشت پروندهها پیدا نیست، میرود. مرتضوی چیزی میگفت یا شعری میخواند، ولی قیژ قیژ پنکۀ سقفی صدایش را در اتاق گم میکرد. من هم کنار در نشسته بودم، منتظر کسی که بگوید چای بیاور در افکار خودم غرق بودم که سرگرد با صدای بلند گفت: چی؟
به پروندههای جلوِ مرتضوی نگاه میکرد. مرتضوی سرش را کج کرده، از کنار میز بیرون آورد و گفت: «همهشون رفتهن، مونده هشت تا دیگه، دیر بجنبیم همین هشت نفر رو هم میفرستن گرگان، جناب سرگرد.» ـ کی گفته ما قراره کاری کنیم که حالا باید بجنبیم؟
ـ گفتم که مدنظر داشته باشید جناب.
ـ کار منا باش به کجا رسیده، یه الف بچه دستور میده بمان، سرت تو کار خوت باشه الدنگ، زمان ما، سرگرد میدِدیم تومبانمانه خیس مِکِردیم، امر دیه باشه جناب سرهنگ! کارتَ بکن.
ـ من فقط گفتم….
ـ تو غِلط مُکُنی چیزی بَگی، بابای خدا بیامرزت نبود، الان مفرستادمت لو مرز خدمت کنی.
من هم میخواستم پشت سرگرد را بگیرم و هم انتقام آن ارشد بازیهایی را که سر من درآورده بود، درآورم پس گفتم: «سرکار تو از کجا میدونی همینها بودن، همه رو نمیشه با یه چشم نگاه کرد برادر من.»
مرتضوی چشمهای دریدهاش را از پشت پروندهها بیرون آورد و اگر سرگرد آنجا نبود قسم میخورم همان لحظه حمله کرده بود. پرخاشگرانه گفت: «ارتش برادر نداره، اینجا فقط درجه روی بازو مهمه، صبر کن توجیهت میکنم بعداً.»
سرگرد سیگارش را در زیرسیگاری له کرد و منتظر ماند دود کامل از دهانش خارج شود و بعد به مرتضوی گفت: «خوبه این چیزایه مِدانی و با من آنطوری حرف مِزنی.»
ـ من غلط بکنم با شما طوری حرف بزنم جناب سرگرد، چرا موضوع رو پیچیده میکنید؟ من فقط میخوام حق این بیشرفهای بیناموس رو بذارید کف دستشون.
سرگرد که کمی آرامتر شده بود، با لحنی مهربان گفت: «خو پسر خوب تو از کجا مِدانی اینا بودن که آن دخترای بیچاره را آنطوری کردن؟ گناه کس دیگه نمیشَه انداخت گردن اینا.»
ـ ازشون اعتراف میگیریم جناب سرگرد، میآریمشون همینجا، عین چی به حرف میآریمشون.»
ـ اون کار اطلاعات ارتشَه نه تو یه الف بچَه، تا الان مویِ از ماست کَشیدن بیرون.
سگرمههای سرگرد در هم رفت، گوشهایش را تیز کرد و چشم دوخت به در فلزی نیمه باز، مرتضوی هم که دهانش باز مانده بود تا چیزی بگوید، ساکت شد و گوش داد. وقتی معلوم شد صدای داد و بیداد است، سرگرد طوری از جا پرید که صندلیاش به عقب لنگر انداخت و پشتی آن به دیوار زیر پنجره گرفت و همانجا کج روی دو پایه ثابت ماند. نگاهم را که از روی صندلی برداشتم، دیدم کسی در اتاق نیست. بهسرعت بیرون جستم.
سه اسیر کنار هم ایستاده بودند. به دست یکی دستبند بود و دوتای دیگر با یک پابند به هم بسته شده بودند و دو سرباز باتوم به دست، نگهبانی آنها را میدادند. یکی خبردار پشت آنها ایستاده بود و دیگری جلوِ همۀ آنها صاف ایستاده بود و فریادهای سرگرد را جواب میداد. چشمهای سرگرد دوباره دریده شده بود، همان نگاهش در مواقع عصبانیت که اگر موجود زندهای را همانطور نگاه میکرد، زیر سنگینی بار آن میشکست و خاموش میماند.
«غلط کردن شلُوغ مُکنن، په تو چه کارهای؟ په اون باتومِ برا شی دادن بِت؟…»
«تلفن میخوان جناب، صبر ندارن، نمیفهمن…»
«که تلفن ماخوان؟ میرزاده بیا اینجه.»
اسمم را که صدا زد، چند قدم فاصله بینمان را دویدم و پا کوبیدم. سرگرد به من نگاه نکرد. چشم دوخته بود به چشمهای اسیری که دستبند به دست داشت و بدون اینکه پلک بزند، دستور داد: «بش بگو فکر کردی آمدی میمانی ولد سگ؟»
هرچه گفت، عیناً ترجمه کردم و بلافاصله وقتی فهمید ترجمه تمام شده، ادامه داد: «اینجه پادگان ارتش ایرانه، مِنم مسئولشم، یَک بار دیه بشنفم رودهدرازی کردی، شلوغ کردی یا هرچی، میدِم بَفرستنت یَک جایی که صبحا جای صبانه خون بالا بیاری، شبا جای شام همو خونِ بَخوری، وقتی ترجمه کردی، بپرس ببین توجیه شده یا نه!»
همه را که گفتم، سرباز عراقی پوزخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد. دو اسیر دیگر چشمانشان گرد شد. سرشان را پایین انداختند و با فحش و اصرار از اسیر دیگر میخواستند آرام باشد و چیزی نگوید. سرگرد دریده نگاهشان میکرد، صورتش سرخ شده بود و رگ شقیقهاش طوری ورم کرده بود انگار میخواست بترکد.
همان اسیر سرش را بالا آورد. با حرص صحبت میکرد. میگفت: «من چندتا زن و بچه دارم، باید خبر بدم که اسیر شدم.» همانقدر که میترسیدم اسرا را بکشند، به همان اندازه میخواستم مردنشان را ببینم. همان حرصی که درون مرتضوی را میخورد، مرا هم اذیت میکرد. اینها متجاوز بودند. اینها قاتل بودند، اما مدام جملهای را که در کتابی خوانده بودم در سرم دور برمیداشت. نمیتوانستم درست فکر کنم. آن جمله این بود: اگر چیزی را بسیار بخواهی، در ذهنت آن را طور دیگری تصور میکنی، آن را تبدیل به چیزی میکنی که نیست، تبدیل میکنی به همان چیزی که دلت میخواهد و تا زمانی که آن را به دست نیاوردهای، واقعیت آن را درنمییابی.
سرگرد تشر زد: چرا ترجمه نمیکنی؟
بدون اینکه فکر کنم، گفتم: میگه اگر نذارید تلفن کنم، پدرتون رو جلوِ مأمور هلال احمر درمیآرم، یه کاری میکنم خلع درجه بشی.
مرتضوی از آن طرف دور برداشت: «اینها ناموس مارو به لجن کشیدهن، جناب سرگرد، اگر زن و دختر خودت رو هم لخت میکردن، همینجوری رفتار میکردی…»
هنوز دهان مرتضوی بسته نشده بود که سرگرد با قدمهای بلند خودش را به او رساند با پشت دست سنگینش دهانش را پر از خون کرد. دیگر آن صورت و چشمهای دریدهاش بیرمق شده بود. آرام بود و افسرده. کلید کوچکی از جیبش بیرون آورد و به من اشاره کرد: «بدو برو کلت منا بیار.»
درون اتاق سرگرد آرام بود، آن قیل و قال تنش آنجا وجود نداشت. کلت سرگرد سنگینتر از آن چیزی بود که فکر میکردم. آن را میان هر دو دستم نگه داشته بودم و نگاه میکردم. اگر جان آن آدم را میگرفت، من مقصر بودم، من باعث این اتفاق شوم بودم. به خودم لرزیدم. صندلی سرگرد روی دو پایه به دیوار تکیه داده بود. باید میگفتم من اشتباه ترجمه کردم، طوری که عمداً به نظر نرسد. میگویم عربی را خوب نمیفهمم جناب سرگرد، اجازه دهید دوباره از او بپرسم، شاید من اشتباه ترجمه کرده باشم. همین را میگویم و تمام. صندلی را صاف کردم و دویدم بیرون.
«جناب سرگرد، حتماً اشتباهی شده، احتمالاً…»
جناب سرگرد اعتنایی به من نکرد و مرتضوی را صدا کرد: «مگه نماخواستی آدمِ بَکشی؟ بیا اینجه» گلنگدن کلت را کشید و آن را در دست مرتضوی گذاشت و گفت از روی ضامن برش دار. اسرا چیزی نمیگفتند. رنگشان سفید شده بود، انگار باورشان نمیشد، چشمشان روی من یا کلت میچرخید، آن نگاه خواهشمندانهشان را فراموش نمیکنم. انگار از من میخواستند تا کاری بکنم. فقط من زبانشان را میفهمیدم. تنها دوستشان من بودم. مرتضوی کلت را به سمت اسیر گستاخ نشانه رفته بود. دوباره گفتم: «جناب سرگرد، یه اشتباهی شده…» ولی او با صدای بلند به مرتضوی که خون روی چانه و جلوِ لباسش دلمه بسته بود، دستور داد: «از رو ضامن آزادش کن.» مرتضوی کلت را به پهلو چرخاند و شاسی ضامن را چرخاند، آتش با صدایی مهیب از لوله کلت خارج شد. مرتضوی در جای خود میخکوب شده بود و بهتزده به کلت خیره شده بود. اسیر گردنش را فشار میداد. خون مانند فوارۀ نازکی با هر نبض به بیرون میپاشید و لحظهای آرام میگرفت. دهان اسیر پر ازخون شد و وقتی سینهاش بالا و پایین میرفت، خون درون دهانش با صدای خخخخ غلغل میکرد و حباب میزد. دو اسیر دیگر به هم چسبیده بودند و التماس میکردند. سرگرد چند بار فریاد زد: «اسلحه به ضامن، اسلحه به ضامن.» وقتی مرتضوی به خودش آمد و کلت را در حالت ضامن گذاشت، سرگرد بار دیگر فریاد زد: «حالا بذارش زمین و یه قدم برو عقب.» مرتضوی اطاعت کرد. سرگرد یک قدم جلو جست و طوری به صورت مرتضوی کوبید که به پشت زمین خورد. سرگرد کلت را برداشت و روی صورت اسیر دوم گذاشت، اسیر میلرزید، بغض کرده بود. سرش بالا بود، ولی به پایین نگاه میکرد و هر از چند گاهی دست لرزانش را آرام به لولۀ کلت میچسباند تا آن را به طرف دیگری ببرد و هر بار این کار را میکرد، سرگرد اسلحه را دوباره برمیگرداند سر جای اولش. سرگرد فریاد میزد: «چن تا دخترِ بیآبرو کِردی سگ پدر؟»
به من که نگاهی انداخت، بلافاصله حرفش را به عربی برگرداندم. اسیر جواب میداد: «هیچی، والله هیچی، من دست به هیچ کدومشون نزدم.»
ـ «خودته به موشمردگی نزن حرومزاده، آگه راست بَگی کارت نرم.»
ـ هیچی.
سرگرد کلت را روی خشتک او گذاشت و گفت: «ابن الشرموطه، ماخوای بترکونمش؟»
اسیر دیگر چیزی نمیگفت، فقط با صدای گرفته و خشدارش التماس میکرد. صدای شلیک مرا از جا پراند. قلبم تند میزد. چندشم شده بود. مرتضوی جم نمیخورد. همانطور روی زمین نشسته بود. بینیاش را با دستمالی پوشانده بود و به زمین نگاه میکرد. اسیر سوم به پشت روی زمین افتاده و شلوارش را خیس کرده بود و مانند بچهای گریه میکرد. سرگرد کلتش را به طرف او نشانه گرفت. آب دهان اسیر سوم از گوشۀ لبش بیرون میزد و نمیشد بفهمم چه میگوید. در ناامیدی میخواست فرار کند. تنش را میکشید روی آسفالت و اسیر دیگری را که به پایش زنجیر بود و نفسش بالا نمیآمد، با خود روی زمین میکشید.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۲ مرداد ۱۳۹۶
