حسهای کوچک (مقالاتی دربارۀ داستانک) ـ ۴ / به همراه نمونه داستان
مجموعهمقالات «حسهای کوچک» ـ ۳
نسبت “ماشه” در داستانک: داستانک ایدهمحور
نویسنده: بروس هالند راجرز
مترجم: حسام جنانی
این بخش در مورد داستانهایی است که عمدتاً برای انتقال ایده نوشته میشوند. داستان علمی-تخیلی نقطۀ شروع خوبی است. این ژانر (و تا حدی داستانهای رازآمیز) به خاطر ابداعی بودن ایدههایشان برای خواننده جذابیت دارند. البته تأکید ژانر علمی-تخیلی بر یک ایدۀ محض ممکن است این حقیقت را توضیح بدهد که چرا برخی از خوانندگان و منتقدان از آن بیزارند.
اخیراً، مترجم فرانسوی آثارم از یکی از اعضای آکادمی ادبی فرانسه نقل کرد که گفته بود هر نویسندهای که داستان علمی-تخیلی بنویسد «از پیش باخته» است. سالها پیش، استادی که استخدامم کرده بود تا در دانشگاهش نویسندگی خلاق تدریس کنم به من گفت که اگر به دانشجویانم اجازه بدهم داستان علمی-تخیلی یا داستان رازآمیز بنویسند، استانداردهایی را که او سالها برای برقراریشان زحمت کشیده، زیرپا خواهم گذاشت.
چرا این پیشداوری در مورد داستان علمی – تخیلی وجود دارد؟ شک ندارم که در برخی موارد فضلفروشیهای جاهلانه در کار است. برای برخی از منتقدان، هر گونهای از ادبیات که عامپسند یا پرفروش باشد بیارزش است. به علاوه، برخی که ژانر علمی-تخیلی را دوست ندارند داستانهای زیادی از این دست نخواندهاند و بنابراین، عقایدشان را بر مبنای شواهد ناچیزی بیان میکنند. البته امروزه شاهد تغییراتی در چنین نگرشهایی هستیم و منتقدان جوانتر و متفکران تمایل بیشتری برای پذیرش جنبههای هنری داستانهای علمی-تخیلی دارند. خودستایان فرتوت، درست به مانند نژادپرستان، بهتدریج از چرخه خارج میشوند و من نیز از رفتن آنها متأسف نیستم. اما هیچگاه شاهد ناپدید شدن کامل آنها و نگرش منفیشان نخواهیم بود چراکه، حداقل تا حدی، حق با آنهاست.
داستانهای علمی-تخیلی و هر گونۀ ادبی ایدهپرداز، مشکلی ذاتی دارند. اتکای این گونه از ادبیات بر ایدههای خود است، نه مانند داستانهای ادبی بر ظرافت، یا کارآمدی زبان، یا عمق روحی شخصیتها، یا قدرت حسی آنها. البته، داستان علمی-تخیلی نیز میتواند تمام این مشخصههای بارز را داشته باشد، اما برای موفقیت نیازی به آنها ندارد. روایتهایی که مقبولیتشان تنها بر ایدههای بکر متکی است، حتی اگر در سایر جنبهها خیلی هم خوب نباشند، میتوانند به عنوان داستان علمی-تخیلی بسیار موفق باشند. البته به شرط آنکه ایدههایشان به حد کافی گیرا باشد.
بگذارید طور دیگری بگویم. در داستان ایدهمحور، نویسنده میتواند هر جنبۀ دیگری را در داستان تقلیل بدهد. برای بیشتر خوانندگان که داستان علمی-تخیلی را دوست دارند، ایدهای زیرکانه میتواند کمبودهای دیگر را جبران کند.
البته ژانر علمی-تخیلی میتواند تلفیقی از ادبیات ایده و ادبیات هنری باشد. هرچند، هنگامی که این دو با هم تلفیق میشوند، ممکن است به گونهای درکنار هم قرار گیرند که برخی از طرفداران ژانر علمی-تخیلی را حسابی برنجاند.
علاقهمندان این ژانر آزردهخاطر میشوند هنگامی که میبینند رمانهایی مانند «گنجشک»[۱] از ماری دوریا راسل[۲] یا «داستان کنیز»[۳] از «مارگارت اَتوود»[۴] که هر دو بیشک داستان علمی تخیلیاند به عنوان داستانهای ادبی معرفی میشوند. آنها این مسئله را صرفاً حقۀ بازاریابی میدانند و از اینکه نویسندگان این کتابها علمی-تخیلی بودن کتابهایشان را انکار میکنند احساس رنجش میکنند. بله، ملاحظات مربوط به بازاریابی قطعاً در کار است، اما به گمان من نویسندگان نیز عامدانه به دنبال مخاطبان جدیتری هستند. آنها دوست ندارند افرادی تک ایدهای به حساب بیایند.
با مراجعه به نسبت ماشۀ اورسن اسکات کارد درمییابیم که علاقهمندان ژانر علمی-تخیلی برای مدت زمانی طولانی از داستانهایی با تناسب ۱:۴:۱:۱ راضی بودهاند و به خاطر ایدهای سرگرم کننده، عناصری مانند مکان، شخصیت و رویداد را نادیده گرفتهاند. به همین منوال، علاقهمندان ژانر معمایی نیز زمینهای غیرجذاب و شخصیتهایی چوبی را به شرط زیرکانه بودن شیوه گرهگشایی داستان میپذیرند.
تعجببرانگیز نیست که پرفسور مذکور این دو ژانر را به عنوان نمونههای بد داستاننویسی به دانشجویانش معرفی میکرد. داستانهای این دو ژانر بدون داشتن برخی از معیارهایی که او برای نگارش خوب الزامی میدانست به موفقیت میرسیدند.
بسیاری از نویسندگانی که در ژانرهای مرتبط با داستان ایدهمحور مینویسند دیگر با نوشتن اینگونه داستانها احساس رضایت نمیکنند. کاراگاهان داستانهای زنجیرهای که هیچگاه از کتاب به کتاب تغییر نمیکردند، اکنون تکامل پیدا میکنند و شخصیتهای داستانهای علمی-تخیلی که زمانی تیپ محض بودند اکنون دارای گذشتۀ واقعیتر و پیچیدهتری هستند. اکنون دیگر داستانی که تنها متکی به ایدۀ محض باشد کمیاب شده است، اما با این وجود هنوز هم به حیات خود ادامه میدهد چراکه برای برخی از نویسندگان و خوانندگان، ایده تنها چیزی است که اهمیت دارد.
اما اگر قصدمان صرفاً نوشتن داستانک ایدهمحور باشد این شیوه – اینکه ایده تنها چیزی است که اهمیت دارد – بدل به مزیت میشود. اگر قصد نویسنده ارائۀ ایدهای در حد چند صد کلمه باشد، بنابراین زدودن روایت از هر چه که برای نمایش ایده ضروری نیست مفید خواهد بود.
نظر اورسن اسکات کارد در این خصوص چنین است که پیرنگ داستان ایدهمحور با مطرح کردن پرسشی برانگیزاننده شکل میگیرد: «چه کسی قربانی را به قتل رساند؟ چرا فضاییهای فوقپیشرفته به ما حمله میکنند و چگونه میتوان آنها را متوقف کرد؟» همچنانکه اطلاعات بیشتری در داستان فاش میگردد، خواننده را باید در تعلیق نگه داشت تا در پایان، پرسش مزبور پاسخ داده شود. به محض آنکه پاسخ ارائه میشود داستان تمام است.
این ساختار – مطرح کردن پرسش و ارائۀ تدریجی پاسخ – هم برای روایتهای طولانیتر به کار میآید و هم برای داستانک. هرچند، داستانک، به این دلیل که تنها یک یا دو صفحه برای خواندن وجود دارد نیاز به پیرنگ ندارد تا خوانندگان صفحاتش را ورق بزنند. خوانندگان داستانک میدانند که انتهای داستان نزدیک است، پس ممکن است جایی به جملۀ انتهایی برسند که در یک داستان طولانیتر هنوز پرسش مربوط به پیرنگ بیان نشده باشد. تنها چیزی که خوانندگان داستانک انتظار دارند این است که همزمان با فاش شدن ایده چیزی در دست داشته باشند. «غریب بودن» و «سؤالبرانگیزی» میتوانند در غیاب پرسشی کاملاً شکلیافته، نگهدارندۀ خوبی برای شکل دادن به داستانک ایدهمحور باشند.
داستانکی که برای این بخش انتخاب شده است، «نشئگی زنجبیلی» نام دارد. در این داستان به شخصیتها تا حد ممکن کمتر پرداخته شده است و کنش به حدی که برای رساندن ایده کافی باشد محدود شده است. کمینهگرایی (مینیمالیسم) مزبور ممکن است در روایتهای طولانیتر کاستی به حساب بیاید، اما برای داستانک کاملاً مناسب است.
***
نشئگی زنجبیلی
هیچوقت کسی را شب مهمانی کریسمس اخراج نکردهام، تقریباً. اما کارمندانم همیشه در این شب فاصلهشان را با من حفظ میکنند. مرا یاد ناکامیام در فرار از تجارت خانوادگی ادویهجات میاندازد.
یک وقتی، دههها قبل، کارم را شروع کرده بودم، بعد دست کشیده و بعد خارج شده بودم. نسل من قصد تغییر دنیا را داشت و سهم اختصاصی من این بود که کشت و توزیع کمهزینۀ ماریجوونا را وارد تجارت قانونی خانوادهام کنم. به خیال خودم قرار بود پس از انقلابی حقوقی ماریجووانا قانونی شود.[۵] همه مصرف کنند. همه نشئه شوند.
انقلاب هیچوقت رخ نداد. زمانی که همسرم باردار شد دیگر دوست نداشت در خانهای شبیه چادر زندگی کند و نام سرخپوستی رنگینکمان داشته باشد. خانهای میخواست که لولهکشی باشد. دوباره اسمش را به ماری آلن برگرداند.
بعد از آنکه کالج را با مدرک گیاهشناسی تمام کردم، تجارت خانوادگیام را عهدهدار شدم. حالا، سی و پنج سال بعد از بازگشتم به عنوان پسر شورشی خانواده، دفتر پدرم، زخممعدهاش، قلب بیمارش، و بدخوییاش را دارم.
در مهمانی امسال، طبق معمول از معاون اجراییام گرفته تا کارمند پستیام از من دوری میکنند. یک ساعت مانده به غروب، در حالی که همهمۀ گفت و شنود از هر قسمت اداره به گوش میرسد، تنها در اتاقم ایستادهام. نوشیدنی اِگناگ[۶] در دستم است و به درخت کریسمس خیره شدهام. انگار که قبلاً هیچوقت چنین چیزی ندیده باشم. چیزی در مورد شمایل درخت، در مورد سایههای سبزفامش و رایحهاش بود که با من حرف میزد. از جنگل میگفت. از اینکه همه چیز زنده است. میگفت این لحظۀ کاملی است و در آن لحظۀ کامل احساس میکردم کلیدی هستم که به داخل قفلش میلغزد. گیتی و من هماهنگ شده بودیم.
خدا در آن درخت بود، در چراغهایش و با من در همه جای اتاق. خدا در نوشیدنی اگناگم بود. با خودم فکر کردم: «من که آل. اس. دی نزدهام!» آن هم بعد از سی و پنج سال. اما حتی در حال نشئگی هم هیچگاه چیزی را مشابه این روشنی و کمال احساس نکرده بودم.
صدای زنی گفت: «به نظر میآد هزار مایل دورتر از اینجا هستین.»
برگشتم. نمیشناختمش. موهای کوتاهی داشت. مدل مردانه بود. لبخند زدم. گفتم: «نه، هزار مایل نه. دقیقاً همینجا هستم.»
«از مهمونی لذت میبرید؟»
«در کمال تعجب، بله!»
«دوست دارید یه نظریۀ عملگرایانه بشنوید؟»
خندیدم. این زن که بود؟ اهمیتی ندادم.
«بگو!»
«حتماً میدونید که دانۀ درخت جوز سرخوشی تولید میکنه.»
«اونقدر که نباید تو یه نوبت دوبار مصرفش کرد.»
«از روی تجربه میگید؟»
«نسل من این چیزا رو بهتر میدونه. شما؟»
«تصور بر آینه که جزء روانگردانش باید میریستیسین باشه.»
گفتم: «نه! اشتباهه. میریستیسینِ ترکیبی چنین اثری نداره. توهم جوزی بایست مربوط به میریستیسین در واکنش با سایر مولکولهای مشابه باشه. مجموعۀ کاملی از اونا توی دانۀ جوز هست.» به نوشیدنی اگناگم که دانههای جوز رویش شناور بودند، نگاه کردم. یعنی آن دانهها سرخوشم کرده بودند؟ اما میبایست چند قاشق سوپخوری از آنها را فرو میدادی تا لرزۀ کوچکی را احساس کنی.
زن گفت:
«درسته، یه گیاهشناس هست به اسم دکتر تروپ که یه کارایی تو زمینۀ پیوند ژنی دانۀ جوز کرده. همینطور روی بادیان چینی، جعفری و هویج وحشی.»
گفتم: «همۀ اینها حاوی میریستیسین هستن.»
«بله.»
لبخند زدم.
«یه زمانی به این آزمایشها علاقۀ زیادی داشتم داشتم.»
«شنیده بودم.»
«این یارو تروپ فک میکنه بتونه گوجهای بسازه که آدمو سرخوش کنه؟»
زن دورتادور دفتر را نگاه کرد. هیچ کس توجهی به ما نداشت.
«در واقع، ژنهای پیوندی ترکیبی هستند. تروپ بخشهایی از دی ان اِی رو تقویت میکنه تا جهش تولید کنه. یکی از اون جهشا منجر به تولید نمونۀ مشابهی با میریستیسین شد که ویژگیهای خارقالعادهای داشت.»
چند دقیقه پیش احساس کرده بودم که گیتی معمایی حل شده است و همه چیز در آن معنیدار است. حالا، همان احساس را در مورد مکالمهمان داشتم. به اگناگم نگاه کردم.
«بذار حدس بزنم. یکی از اون ویژگیهای خارقالعاده اینه که نمونۀ مشابه در مقادیر پایین هم تأثیرگذاره. درسته دکتر تروپ؟»
«ویژگی دیگه اینه که این نمونه با هوشیاری ذهنی تداخلی نداره. سرخوشی جوزی معمولی گیجت میکنه، این نه.»
در شرایطی دیگر احتمالاً نوشیدنیام را روی زمین میریختم، مأموران حراست را صدا میکردم تا دکتر تروپ را بیرون بیندازند و یا حتی بازداشت کنند. اما خدا در دانۀ جوز بود. جرعهای دیگر از خدا نوشیدم. احساس محبوب بودن کردم.
تروپ گفت: «یه سری مغزنگاری انجام دادم. دانۀ جوزی که ساختم قسمتی از بادامۀ مغز رو تحریک میکنه که به تجربیات معنوی مربوطه.»
«کجای مغزو؟»
«بخشی از مغز هست که احساس وحدت با گیتی رو موجب میشه. احساس دیدن خدا. دانشمندان مغز میتونن اون ناحیه از بادامۀ مغز رو با یه الکترود تحریک کنن و یه تجربۀ معنوی بهت بدن.»
صبر کن ببینم. اگه یه الکترود یا یه نوشیدنی سرخوشکننده میتونن باعث بشن که خدا رو ببینی، اونوقت باید گفت که خدا یه تجربۀ مصنوعیه؟ یه دروغ؟ یا اینکه تحریک نوشیدنی فقط هوشیاری رو زیاد میکنه؟
«راستش، هیچ تداخلی با هوشیاری ذهنی به وجود نمیاد. تو هنوز هم هوشیار هستی.»
«جواب سؤالمو بده.»
«راستشو بخواید من عملگرام. چیزی که برام اهمیت داره اثر نهاییه. مردم این تجربهها رو دارن و این تجربهها زندگیشون رو تغییر داده. مردمی که خدا رو دیدن اضطراب کمتری دارن، کمتر پرخاشگری میکنن. نوشیدنی ظرف چهل و هشت ساعت تجزیه میشه، اما تغییرات روحی مدت بیشتری باقی میمونن، بهخصوص اگه تجربه تکرار بشه. و اینجاست که نظریۀ عملگرایانه وارد میشه. چون هرچیزی که تا حالا بهتون گفتم واقعیت داشت.»
با حرکت سرش به طرف لیوان اِگناگم اشاره کرد.
«حتماً تصدیق میکنید.»
«جوز معنوی. در موردش شنیده بودم.»
«جوز طبیعی قانونیه.»
دوباره به اطراف دفتر نگاهی انداخت. گفت و شنودهای اطرافمان سرزنده، مطبوع و متمرکز بودند. همه دوستانه و مجذوب یکدیگر بودند. انگار که دکتر تروپ و من در باجهای ضدصدا حرف میزدیم.
«اما فک نکنم همه نمونۀ اصلاحشده رو تأیید کنن.»
«خوب به خاطر اینه که نظریۀ عملگرایانۀ تو مردمو تغییر میده. تودۀ مردم دانۀ جوز تو رو مزمزه میکنن و ترسشون کمتر میشه، سختتر میشه وادارشون کرد از همدیگه متنفر باشن.»
«تودۀ مردم نه. یه آدم خوب و هر دفعه یه کلوچۀ زنجبیلی جوزدار برای این کار کافیه.»
لبخند زدم.
«من از شما خیلی خوشم مییاد دکتر تروپ.»
«شما از همه خوشتون مییاد. منم همینطور.»
«چیزی که نیاز دارید زمین کشته.»
«بله. یه انبار دانه براتون دارم، برای شروع.»
«به زمان نیاز داریم.»
«میدونم.»
«نهالههای جوز تا چهار سال شکوفه نمیدن. درختا هم تا بیست سال باردهی کاملی ندارن.»
گفت: «باور کنین میدونم. اما انقلاب تو یه روز اتفاق نمیافته.»
به اطراف نگاه کردم. دفتر با نوری روحانی میدرخشید. دوشنبه، همۀ کسانی که برایم کار میکردند اضافه حقوق میگرفتند و شرکت مأموریتی جدید میگرفت. میبایست جهانی میشدیم و رشد میکردیم، اما به شیوهای دوستانه، هم برای مشتریان و هم رقیبان.
شعاع اطراف سر دکتر تروپ میبایست توهم بوده باشد. شاید هاله دیده بودم. هر چه که بود بینهایت سرخوشم میکرد.
——
[۱] – The Sparrow
[۲] – Mary Doria Russell
[۳] – The Handmaid
[۴] – Margaret Atwood
[۵]– البته میدانیم که چندی پیش این رویداد واقع شد و ماریجووانا در آمریکا قانونی اعلام شد.
[۶]– Eggnog: مخلوط زردهٔ تخممرغ و شیر
ادبیات اقلیت / ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
بخش نخست مقاله در سایت ادبیات اقلیت
بخش دوم مقاله در سایت ادبیات اقلیت
بخش سوم مقاله در سایت ادبیات اقلیت