خرس / لیلا خالقی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
خرس
لیلا خالقی
از بالای پل عابر با چشم امتداد ریلهای قطار را دنبال میکنم. باد خنکی به صورتم میخورد و تازهام میکند. به نظر میرسد یک جایی در دوردستها ریلهای قطار به هم میرسند. صدای غرشی شاید هم خرخر توجهم را جلب میکند. به طرف صدا کشیده میشوم. از پلهها پایین میروم و به دو بالای سرش میرسم. دو تا چشم که مظلومانه نگاهم میکنند. باز هم صدایی شبیه ناله در میآورد. برای خودم نالهاش را ترجمه میکنم: آزادم کن!
دستم را از سر بر روی کمرش و بعد تا انتهای بدنش میکشم. موهای قهوهای… براق… و نرم. شاید قبلا در یک سیرک کار میکرده و حالا که پیر شده و توان کار نداشته اینجا بسته شده تا بمیرد. نگاهم میکند. نمیتوانم نگاهش را بخوانم. نامفهوم و گنگ است. دهانش را باز میکند که باز هم ناله کند اما بیصدا آروارههایش را میبندد. ازش میپرسم: «ازین خرسهایی بودی که روی توپ راه میروند؟ مثل کارتونها…» یک بار پلک میزند. به سمت کوهی که طرف چپ هردویمان قرار گرفته اشاره میکنم و میگویم: «آنطرفی بروی هم جای خواب و هم غذا پیدا میکنی.» یک نگاه به من و یک نگاه به زنجیر قلاده و طناب دست و پایش میاندازد. میگویم: «صبرکن بروم چاقو و چیزهای دیگر بیاورم…» یکی از آن نگاههای خیلی مظلوم و کشدار به صورتم میاندازد. به خودم میگویم حتما دارد تشکر میکند. پس به سمت خانه میروم تا چاقو بیاورم.
***
سایۀ مرد قدبلندی روی کوچه افتاد. سایه لنگ میزد. وقتی با لباسهای کهنه وارد کوچه شد، بوی بدنش در خانههایی که یک متر با او فاصله داشتند نفوذ کرد. صدای بچهای از طبقۀ بالای ساختمانی به پدرش اعلام کرده: «بابا! تیمورلنگ آزاد شد.»
گربهها داخل سطل آشغالها قایم شدند و موشها به داخل کانالهای فاضلاب عقبنشینی کردند. یکی از کلاغهای روی سیم برق شروع کرد قارقار کردن. بقیۀ کلاغها قارقار خشمگینانهای علیه او سر دادند و به او نوک زدند. بعد از چند ثانیه همهجا ساکت شد. فقط صدای باد بود که هوهو میکرد و برگ خشکی را در هوا میرقصاند. تیمور جلوِ پلاک سیزده متوقف شد و کلید انداخت. همین که وارد شد، فهمید همسایۀ بغلی دارد با مشت به دیوار میکوبد. میخواست با عصبانیت به خانۀ همسایه برود و بر سرش فریاد بزند، اما وقتی دقت کرد، فهمید همسایه دارد با ضربات به او چیزی میگوید. کاملاً حواسش را جمع کرد و فهمید یک جمله را تکرار میکند. «باند متلاشی شد. دیشب رییس را خرس خورد.»
با ضربات دست جواب داد: «شوخی بسه.» همسایه با ضربات گفت: «دیشب خودم خرس گرسنه را جلوِ خانهاش ول کردم. دیگر آزادی. خیالت تخت.» جملات کوتاه و واضح اما غیر قابل باور بود. تیمور از جیبش نخ سیگاری بیرون آورد و بعد از کمی فکر با ضربات دست دوباره جواب داد: «شوخی بسه.» به این فکر کرد که اگر رییس نباشد، از این به بعد چه کار کند. با چه کسی بجنگد یا فرار کند. پک عمیقی به سیگارش زد و آن را نیمه سوخته در جاسیگاری غبار گرفته گذاشت. به طرف یخچال رفت تا چسب اعصاب پیدا کند. با خودش فکر کرد که هر کدام حداقل یک سال تاریخ انقضا دارد و نباید منقضی شده باشند.
***
نور چراغ گردان روی دیوارهای کوچه افتاد. چند ماشین سفیدرنگ با خطهای سبز آژیرکشان وارد کوچه شدند. کوچه بر خلاف یک هفتۀ پیش که پر از جنب و جوش بود، مثل گورستان شده بود و هیچ کس جرئت راه رفتن نداشت. ماشینها با آرایشی که انگار قبلا تمرین شده بود، خانۀ شمارۀ سیزده را محاصره کردند. یکی با بلندگو پیاده شد و حتی توی بلندگو جیغ زد: «تیمور تو محاصرهای بیا بیرون و خودتو تسلیم کن.»
کفتری از پشت بام خانۀ شمارۀ سیزده به هوا بلند شد. مردی از پشت بام سرک کشید و رو به مرد بلندگو به دست گفت: «دوباره کم آوردی یقۀ منو گرفتی؟ دوباره چه خبر شده تو این شهر درندشت که تاوانش رو من باید پس بدم؟»
شخص بلندگو به دست گفت: «خودتو به موش مردگی نزن… رییس رو کشتی و پولاشو بالا کشیدی. بلیط کاناداتم که اوکی کردی. حالا میخوای بگی تو نبودی.»
تیمور در حالی که از پلههای پشت بام پایین میآمد، به خود گفت انگار پلیس بدون باند بازی نمیتواند به حیات خود ادامه دهد. و به زحمت خود و پای لنگش را از خانه بیرون کشید و خود را نزدیک مرد بلندگو به دست رساند و رو به او گفت: «تا حالا منو برای صد فقره قتل دستگیر کردی و هیچ کدوم ثابت نشده؛ این یکی هم کار من نیست و ثابت نمیشه. من داشتم میرفتم دیدن خانوادهام. حالا چه فرقی میکنه بچههای زندون همخانوادهام ان.» تیمور. جای پای راستش روی خاکهای خیابان کشیدهتر به نظر میآمد. به سمت یکی از ماشینها رفت و سوار شد.
***
«بالاخره باید یه جوابی به خانوادۀ قربانی میدادیم… وگرنه همهرو آتیش میزدن. مخصوصا خانوادۀ شما رو قربان.»
مرد پشت میز پایش را روی پای دیگرش انداخت و از پنجره به حیاط بارانی نگاه کرد. سیگار نیمسوختهاش را از جا سیگاری برداشت و به کشیدنش ادامه داد. پرسید: «امروز اعدامش میکنن؟»
مرد ایستاده گفت: «بله قربان.»
همان مرد پشت میز گفت: «مگه نمیگن بیگناه پای دار میره اما بالای دار نمیره؟ پس چرا تیمور اینطوری شد؟»
مردی که ایستاده بود گفت: «پیش این خانواده همۀ قانونها و ضرب المثلها تعظیم میکنن. میدونین چند ساله دارن تلاش میکنن تیمور رو اعدام کنن؟ بالاخره باید میمرد وگرنه صبرشون لبریز میشد و همۀ شهر رو میفرستادن هوا.»
مرد پشت میز با کنجکاوی پرسید: «مگه تیمور چیکارشون کرده بود؟»
مرد ایستاده گفت: «قبل از شما پشت این میز نشست و ازشون سرپیچی کرد. خانواده شو فرستاد جایی که دست کسی بهشون نرسه و بیشتر عصبانی شون کرد و اونها هم شروع کردن لرزوندن پایههای نیروهای پلیس. تیمور میخواست مقاومت کنه و شعار پلیس پاک داشت اما میبینید که مقاومتش جواب نداد و به جای اونها خودش رفت بالای دار. آدم شعار زدهای بود. اجازۀ مرخصی میدین؟»
مرد پشت میز دستش را تکان داد و روی صندلی لمید و چشمهایش را بست.
فاطمه خالقی
لیلا خالقی نویسنده نوجوان که ار پانزده سالگی نوشتن را شروع کرده همواره تلاش دارد از موضوعات اجتماعی و گاه سیاسی بنویسد. در داستان های لیلا خالقی کمتر ردی از موضوعات نوجوانان می بینیم. اگرچه لیلا هیچگاه عامدانه به این سمت و سو نرفته است، و این نشان دهنده نوع جهان بینی اوست. در اغلب داستان هایش استفاده از نمادها را می بینیم. در داستان خرس، خرس مظلومی که به بند کشیده شده است نماد شخص پرقدرتی است که دیگران تحمل آزادی اش را نداشته اند. لیلا مانند دیگر داستان نویسان مهاجر دغدغه های جدیدی را در داستانهایش مطرح می کند. دغدغه هایی که ممکن است فقط لیلا و هم نسلانش بتوانند درک کنند، با نوشتن آنها را برای مخاطب ملموس می کند. این نسل از نویسندگان مهاجر بر خلاف گذشتگان خود از موضوعاتی می گویند که براى نسلهای قبل کمتر اهمیت داشته است.
مهدیه کوهی کار
به نام خدا
نقدی بر داستان کوتاه خرس نوشته ی خانم لیلا خالقی
داستان درباره ی فردی به نام تیمور است که در گذشته جزو نیروهای پلیس بوده و با تبهکاران به شدت مقابله می کرده اما بعداز مدتی به دلیل نفوذ خلافکاران در دستگاه پلیس ، کارش به زندان و در نهایت اعدام میکشد.
نویسنده سوژه ی بسیار خوبی را دستمایه ی نوشتن داستان قرار داده ؛ موضوعی که شاید بتوان گفت پتانسیل تبدیل شدن به یک رمان یا داستان بلند را هم دارد اما متاسفانه به دلیل عدم توجه به تکنیک های داستان نویسی مدرن آن گونه که باید پرداخت نشده.
امروزه به دلیل کمبود وقت و مشغله ی فراوان و حوصله ی اندک ، مخاطب به دنبال داستانی است که بی اندازه پر کشش باشد در غیر این صورت به راحتی داستان را کنار گذاشته و به سراغ فیلم یا داستان دیگری می رود که از ابتدا جذبش کند. در بند اول داستان خرس خواننده نمی داندکه با چه موضوعی طرف است، راوی زن است یا مرد( و این ابهام تا انتهای داستان باقی می ماند) داستان با توصیف شروع می شود و ادامه پیدا می کند بدون این که کشش لازم را داشته باشد هر چند که نویسنده در فضا سازی موفق عمل کرده.
در اپیزود بعد، خواننده متوجه می شود که زاویه ی دید از اول شخص به سوم شخص – دانای کل – تغییر می کند. این شیوه – تغییر زاویه ی دید یا نظرگاه- درداستان نویسی مدرن به کل مطرود است ؛ تنها تبصره ای که می توان برای آن قائل شد در رمان و البته در ابتدای هر فصل است به شرط آن که تا انتهای آن فصل نویسنده با همان زاویه ی دید به روایت داستان ادامه دهد.
مضاف بر این در ادامه ی داستان ما متوجه می شویم که اپیزود اول همچون وصله ی ناهمرنگی به تنه ی داستان چسبیده بدون این که به آگاهی خواننده بیفزاید و یا به پیشبرد داستان کمک کند.
در داستان خرس، شخصیت های زیادی دیده می شود، تیمور ( که مشخصه ی لنگ بودن آن – که نویسنده سعی کرده به وسیله ی آن شخصیت پردازی کند- نخ نما و کلیشه ای است ) رئیس، مرد همسایه ، خرس، مرد پشت میز و مردایستاده. یکی دیگر از شاخصه های داستان کوتاه کم بودن شخصیت هاست و دیگری پرداخت آن ها . اما خواننده در این داستان با شخصیت هایی روبه روست که اصلا پرداخت خوبی ندارند، فقط تیمور تا اندازه ای ساخته شده اما لحن دیالوگ ها همگی در یک حد هستند و از یک نوع؛ تا حدی که نمی توان دیالوگ دو مرد را که در آخر داستان آورده شده از هم تشخیص داد و حتی گاهی دست نویسنده را می توان به راحتی در دیالوگ ها حس کرد؛ گویی نویسنده دیالوگ را تعمدا در دهان شخصیت گذاشته تا خواننده را شیرفهم کند.
مبحث بعدی که باید به آن اشاره کنم موضوع تحول در داستان است، البته نویسنده سعی کرده به آن بپردازد، رئیس جدیدی که به جای تیمور به صندلی ریاست تکیه زده و حالا احتمالا ترس مبهمی وجودش را گرفته و بعد از سرانجام کارتیمور به کار خودش می اندیشد آن جا که می گوید« مرد پشت میز دستش را تکان داد و روی صندلی لمید و چشم هایش را بست» اما این تحول آن قدر که باید پرداخت نشده ؛ البته نویسنده به راحتی می تواند با یکی دو جمله ی دیگر به خوبی آن را بسازد.
در این جا لازم می دانم به تصویر سازی زیبای نویسنده موقع زدن ضربه و گفتن جملات سری توسط تیمور و همسایه اشاره کنم؛ در این قسمت نویسنده ، خواننده را به دل داستان می برد و هوشمندانه پرده از راز تیمور و تا اندازه ای از گذشته ی او برمی داردبه نحوی که خواننده با اشتیاق ادامه ی داستان را پی می گیرد و به دنبال کشف مطالب جدید است اما افسوس که این روند خیلی زود رو به افول می رود.
به نظر نگارنده اگر نویسنده تنها اپیزود پایانی را مبنای کار خود قرار می داد و تمامی اطلاعاتی را که در نظر داشت از طریق دیالوگ به خواننده منتقل می کرد ما با داستانی چالشی، دیالوگ محور، مدرن و بسیار پرکشش رو به رو بودیم که بدون لحظه ای مکث از ابتدا تا انتها با نویسنده همراه می شدیم و در انتها خواننده به لذتی ژرف و کشفی ظریف دست پیدا می کرد و نویسنده هم به مقصود خود می رسید و اثری زیبا و ماندگار از خود به یادگار می گذاشت .
مهدیه کوهی کار۲/۱۰/۹۴
مجتبی قادری
قشنگ بود,روان و خوب بود
فقط شاید اگه روی ایده قشنگ تری کار میکردید موفق تر میشدید
زهرا جعفری
داستان خوب و جالبی بود . تشکر از لیلا جان
روح انگیز ثبوتی
ایده داستان بسیار شجاعانه است!!
ممنون خانم خالقی