پروندۀ کتاب: روزگار دوزخی آقای ایاز
خشونت اِحلیل / یادداشتی بر روزگار دوزخی آقای ایاز
ادبیات اقلیت ـ حسین اسدی جوزانی: در طول عمر رمان، بودهاند نویسندگانی که همواره تلاششان نقد سیستمهای خودکامهای بوده که با تمام قدرت، سعی در محصور کردن آدمیان زیر سلطۀ خود داشتهاند. برای مثال، میتوان از رمان «ما» اثر یوگنی زامیاتین نام برد که قبل از رمانهای «دنیای قشنگ نو» و «۱۹۸۴» به این مسئله پرداخته است. در «رود راوی» نیز از امر قدسی و کارکردهای آن در ترویج خرافه و فرقهگرایی برای تحلیل ساختار قدرت استفاده میشود. همچنین رمانِ نازمانِ روزگار دوزخی آقای ایاز با دستمایه قرار دادن داستان ایاز و محمود غزنوی و تلفیق تاریخ معاصر و گذشتۀ ایران، به شکلی عریان و جسورانه، به نقد ساختار قدرت پرداخته؛ تا در پرتو این عریانی بتواند خشونت حاکم بر تاریخ و سرنوشت مردم را نشان دهد. خشونتی که از رأس هرم قدرت ناشی میشود؛ هرچند دستاندرکاران قدرت یا همان عملههای جور، گاهی از خود رأس هرم خطرناکتر و سبُعتر بودهاند.
این رمان از مراسم مُثله آغاز میشود و راوی حین کمک به محمود در مُثله کردن مخالفی، روایت ذهنی خود را از ماوقع میآورد. در کل باید گفت که راویتِ راوی بین حال و گذشته در نوسان است؛ گذشتهای نزدیک به عمل روایت یا گذشتهای به قدمت تاریخ. آنچه در این رمان اهمیت بسیاری دارد، راوی دوقطبی و نوسان او بین فاعلیت و مفعولیت است؛ در متن آمده: «من بین دو قطب زندگی میکردم: قطب محمود و قطب کیمیا.» چنانکه از روند رخدادها برمیآید، راوی همین دوقطبی بودن را بهانهای برای توجیه بیعملی خود میداند؛ اما راوی این رمان، راویای آگاه و اندیشمند است؛ همانطور که میگوید: «قبل از آنکه به رودخانه برسم، سخت ضدونقیض فکر میکردم و گاهی با خود میگفتم که حیف است پسر خواجه، کاسهلیس امیر جوان باشد؛ و بعد بلافاصله در جهت عکس این فکر با خودم میگفتم که در عین حال لذت بردن از امیر جوان نمیتواند کاسهلیسی باشد، زندگی از این نوع دادوستد ساخته شده: بلیس و بلیسان؛ گویا در کنار امیر جوان ماندن بهتر از آن است که انسان راه دیارهای دوردست را در پیش بگیرد.» و جالب اینکه راوی با خلقِ تئوری کاتب در متن، بهنوعی راه گریزی برای خویش مهیا میکند. راوی بارها میگوید که این من نیستم که در حال روایت داستانام، بلکه این کاتب است که مینویسد. اما این ادعایی بیش نیست؛ چراکه به هر حال، ما با راوی اول شخصی روبهروییم که داستان را روایت میکند و حتی روایتِ حضور کاتب در رمان نیز از زبان اوست؛ آن هم در متنی بهشدت تکصدایی.
موضعگیری دوگانۀ راوی در خصوص مفعولیت، به نظرم نقطه ضعف این رمان است؛ زیرا راوی بارها و بارها از مفعولیت تاریخی مردم میگوید و به نوعی انزجار خود را از آنها نشان میدهد. هرچند راوی خود را نمونۀ خصوصیشدۀ این مفعولیت میداند، اما هیچگاه از مفعولیت خود شرمسار و ناراحت نیست و تازه آن را توجیه میکند؛ چنانکه در متن آمده: «بهعلاوه، من آن لذتهای بینظیر را هم نمیتوانستم نادیده بگیرم… اگر در این کار تحقیری نباشد… آدم میتواند با پیشانی بلند به این کار تن دهد.» راوی فردی است خواهان وضع موجود و به همین خاطر نیز رفتار برادرانش را درک نمیکند و میگوید: «اگر این محمود نباشد، محمود دیگری در کار خواهد بود.» البته باید گفت این کلام راوی که بوی توجیه میدهد، با اندیشۀ منصور متفاوت است که یوسف را از کشتن محمود برحذر میدارد. منصور را میتوان نمایندۀ نسلی منقرضشده دانست که اعمال خشونت را راهحل مقابله با قدرت نمیداند. او پرتویی از خرد ناخودآگاه ایرانیان است. راوی برای توجیه رفتار خود صحنۀ سوءقصد به محمود را به گونهای طراحی میکند که مفعولی در برابر محمود قرار بگیرد و وقتی به دست ایاز کشته میشود، میگوید: «مبارزه با او، علیه او، کاری عبث بود. او فاعلیت شفاف خود را وقف ما کرده بود و ما مفعولیت شفاف خود را وقف او کرده بودیم.» این حرف در برابر گفتار دیگرِ راوی که خود را مفعولی سرسختتر و مستأصلتر از ضارب معرفی میکند، به نوعی توجیه بیعملی راوی است، یا شاید بتوان آن را توجیه هر نوع عملی در برابر فاعل دانست که همان تأیید وضع موجود است.
روش متن در برابر مسئلۀ قدرت، با تقلیلِ موضوع همراه است؛ به شیوهای که تمام خشونت تاریخی را به اِحلیل فرو کاسته و همین مسئله سبب شده نتواند به کُنهِ خشونت پنهان راه یابد و روایت، تنها صورتی از خشونت را تصویر میکند. البته باید گفت که روایت این رمان کارکرد سیاسی خاص خود را بهخوبی نشان میدهد؛ کارکردی که همان زدن رأس هرم قدرت است. تقلیل علتِ خشونت به آلتِ رجولیت و ترجیعِ «ملتِ مفعول» که در سراسر رمان پراکنده شده، باعث میشود تاریخ و هویت ملتی به صورتی یکجانبه و نارس روایت شود؛ ملتی که در طول تاریخِ خود با اینکه همواره در معرض حملات و ویرانیهای بسیاری قرار گرفته، همواره در بدترین شرایط، هویت خود را حفظ کرده و هیچگاه ملت مفعولی نبوده است.
از دیگر مواردی که میتوان روزگار دوزخی آقای ایاز به آن اشاره داشت، عینی نبودن زمان و مکان داستانی است. گویی با زمان و مکانی روبهروییم در گسترهای به وسعت تاریخ. توصیفهایی که راوی از شهر میآورد، بهگونهای است که بیشتر شهر را پنهان میکنند تا عیان؛ گویی با مکانی روبهروییم که هم معاصر است، هم مربوط به قرن چهار با مجسمۀ محمود و اسبی بر دروازۀ شهر. این امر سبب شده شخصیتها نیز به همین صورت در گسترهای لامکان و لازمان تصویر شوند؛ شخصیتهایی امروزی، ولی نه لزوماً با تمامی خصوصیات امروز. برای مثال، خواهران محمود در قرن نهم هجری قمری متولد شدهاند و یکجا در قرن پنجم، در شکم گرازماده تنگِ هم آرمیدهاند. این ویژگی، شخصیتها را بهگونهای مبهم و در مرز سایه به تصویر میکشد، بهشکلی که تصویر واضحی از محمود و ایاز ارائه نمیشود، بلکه ما را با شخصیتهایی مواجه میکند که انگار در طول زمان کش آمدهاند. البته باید گفت که بدلهای تاریخیای که شخصیتهای رمان در تناظر با آنها ساخته و پرداخته شدهاند نیز در این امر بیتأثیر نیستند؛ به عبارتی، شخصیتهای این رمان بهگونهای زیر سیطرۀ نامهایی هستند که در تاریخِ ما همواره مهم بودهاند؛ شخصیتهایی چون: محمود، ایاز، حسنک، صمد بهرنگی و منصور حلاج. به همین سبب، آنچه از ایاز، محمود، صمد و منصور پیش چشم مخاطب زنده میشود، حالتی سایهوار دارد و مخاطب را همواره به نمونۀ تاریخیاش ارجاع میدهد. با این تفاسیر، به نظرم نویسنده در خلق شخصیتی مستقل که با نامش حضوری مجسم در روح و روان مخاطب پیدا کند، ناموفق بوده و آنچه در ذهن مخاطب تصویر میشود، همان شمایلی است که در گذشتههای دور و نزدیک از این شخصیتها شنیده و دیده است.
ادبیات اقلیت / ۱۱ آبان ۱۳۹۴