خلاصه داستان رستم و سهراب / از داستانهای شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی
خلاصه داستان رستم و سهراب که از داستانهای شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی است از این قرار است:
***
روزی رستم با اسبش که رخش نام داشت، برای شکار به نزدیکیهای مرزِ توران میرود. او به نزدیکی شهر سمنگان میرسد. و پس از آنکه گوری را شکار میکند به خواب میرود. وقتی از خواب بیدار میشود، اثری از رخش نمیبیند. با پای پیاده برای یافتن رخش، عازم شهر سمنگان میشود. پادشاه سمنگان، هنگامی که شنید، رستم به شهر او آمده به استقبال او رفت. شاه سمنگان رستم را به کاخ خود دعوت کرد. او وعده داد که در اولین فرصت رخش را پیدا کرده به او خواهند داد.
رستم در کاخ شاه به خوشگذرانی و تفریح مشغول شد. هنگامی که برای خواب به خوابگاه ویژهاش رفت، در آنجا دختری زیبارو را دید. از او پرسید که تو کیستی؟ دختر در پاسخ گفت که من تهمینه دختر پادشاه سمنگانام. رستم عاشق او میشود. و در همان شب به واسطۀ موبدی از تهمینه خواستگاری میکند.
خلاصه داستان رستم و سهراب.
رستم مهرهای به تهمینهای میدهد. از او میخواهد که اگر فرزندشان دختر شد، این مهره را به گیسوی او ببندد. و اگر پسر شد، مهره را به بازوی او ببندد. صبح روز بعد، رخش را پیدا میکنند. و رستم، به همراه رخش شهر سمنگان را به سمت زابلستان ترک میکند.
نه ماه بعد، تهمینه پسری به دنیا آورد که بسیار شبیه پدرش رستم بود. و نام او را سهراب گذاشتند.
سهراب بهزودی رشد کرد و قوی و زورمند شد. روزی از مادر خود دربارۀ پدرش پرسید که کیست و کجاست. تهمینه به فرزند خود سهراب گفت که پدر تو رستم دستان است.
سهراب از این ماجرا بسیار خوشحال شد. تصمیم گرفت که سپاهی گرد آورد و ابتدا به ایران حمله کند تا کیکاووس شاه ایران را که فردی نالایق میدانست، از پادشاهی خلع کند. و پدر خود رستم را به جای او شاه ایران کند. و سپس با پدر خود رستم، به توران حمله کند و افراسیاب شاه توران را سرنگون کند.
خلاصه داستان رستم و سهراب.
افراسیاب از این نقشۀ سهراب خبردار میشود. و لشکری برای کمک به سهراب در حمله به ایران آماده میکند. اما به سرداران آن لشکر میگوید که مراقب باشید و نگذارید که سهراب رستم را بشناسد.
سهراب به ایران حمله میکند و کیکاووس شاه ایران رستم را به یاری خود میطلبد.
رستم و سهراب در صحنۀ جنگ با هم روبهرو میشوند. سهراب از ظاهر رستم حدس میزند که او پدرش رستم باشد. اما رستم، نام و نسب خود را از او پنهان میکند.
در جنگ رستم پهلوی سهراب را میدرد و به زمین میافکند. در آن وقت است که رستم نشانِ مهرۀ خود را بر بازوی سهراب میبیند.
رستم به دنبال نوشدارویی میفرستد که نزد کاووسشاه است. ولی او از دادن نوشدارو خودداری میکند و در نهایت، زمانی نوشدارو فراهم میشود که سهراب جان داده است.
خلاصه داستان رستم و سهراب / مطلب آرشیوی