خیابان پنجم / مرادحسین عباسپور
خیابان پنجم
مرادحسین عباسپور
آن طرف خیابان یک نفر داشت صدا میزد: «خیابان پنجم، یه نفر.» خیابان پنجم تقریباً در انتهای بلوار سیندخت بود. قبل از آن هم خیابانی نبود. یک محوطۀ خالی بود که در حاشیۀ آن یک ردیف نهال بید مجنون کاشته بودند و آنطرفتر شروع کرده بودند به ساختن واحدهای پنجاه و صد و پنجاه متری. تا یادش میآمد از بیدمجنون خوشش آمده بود. بیشتر از بقیۀ درختها. انگار همۀ آنها را خودش کاشته بود. فکر کرد بهتر است نگاهش را به زندگی و آدمها عوض کند. چراغ هنوز قرمز بود. فکر کرد باید به گونۀ دیگری به زندگی نگاه کند؛ «بهتر است دست از دویدنهای بیهوده بردارم.» آری بهتر بود از دویدنهای در تاریکی، از دویدنهای بیهوده دست بردارد. آنجا یک پارک محلهای هم بود و یک کتابخانه و یک بازارچه که تقریباً هرچیزی را میشد از آن جا سراغ گرفت.
رفت سمت گل فروشی ژاندارک. زیر هرگروه از گلها اسم آنها را نوشته بودند. از گل فروش که مرد میانه سالی بود با گونههای گرد و چشمهای کشیده و لبهای برآمده خوشش آمد. طرح کلی صورتش شبیه ترکمنها بود یا تاجیکها … . وقتی داشت دسته گل را با مقداری خز و چند شاخۀ خشک شده تزئین میکرد پیش خودش فکر کرد؛ «اگر سی بشود که خیلی خوب است، اگر چهل تا پنجاه بشود بد نیست و اگر بگوید هشتاد یا بیشتر خوب نیست.» خواست بپرسد این شاخههای خشک… چیزی نگفت. بعد از داخل کیفش شصت و پنج هزار تومان جدا کرد و روی میز گذاشت. بعد همان لحظه که میخواست پول را روی میز بگذارد یک اسکناس پنج هزارتومانی هم با کمی فاصله روی بقیه اسکناسها گذاشت به نشانۀ انعام و این جور چیزها که میدانست اینجا مرسوم است. دم در دوباره فکر کرد؛ اگر کمی کمتر بود، مثلاً پنجاه یا پنجاه و پنج چقدر خوب بود. بعد فکر کرد؛ ده هزار تومان به این همه فکر کردن نمیارزد. زیر لب گفت: «البته بدون احتساب انعام.»
اما میتوانست قید انعام را بزند. به خصوص اینکه فروشنده چیزی نخواسته بود. به خصوص اینکه وقتی هم که اسکناس پنج هزار تومانی را با فاصله گذاشت روی پولها باز چیزی نگفت و هیچ حرکتی دال بر قدردانی از او سر نزد. شاید اصلاً متوجه انعام نشده بود. شاید بهتر بود بعد از اینکه هزینۀ گلها را حساب کرد پول اضافی را جدا گانه به فروشنده میداد و یک جوری به او میفهماند که آن مضاف بر قیمت گلهاست. اما چیزی نگفته بود.
از پلههای گل فروشی پایین آمد و یکبار دیگر به گلها نگاه کرد و با خودش گفت: «مهم نیست میارزد.» بعد گل را داد دست چپش و از جیب کناری کیفش پاکت سیگار را بیرون آورد. یک لحظه به ذهنش رسید که با آن پول میشد بیست بسته کنت H6 گرفت. بعد سیگار را گذاشت داخل جیب کیف و زیپ آن را کشید. فکر کرد بهتر است به آن سر خیابان که رسید روشن کند. هوا آفتاب بود و سوز سردی میوزید. پاییز بود. چراغ سبز شده بود. آخرین روزهای پاییز بود. رسید آن سر خیابان. کمی این پا و آن پا کرد. بعد رفت لبۀ خیابان. روی قسمت برآمدۀ پیاده رو ایستاد و دست برد از داخل جیب کیف پاکت کنت را برداشت. فکر کرد چقدر خوب میشد اگر تا پنج دقیقۀ دیگر تاکسی نمیآمد و او میتوانست با حوصلۀ تمام از سیگار کام بگیرد. سیگار را روشن کرد و اولین پک را آنقدر عمیق زد که دود آن تا لای شاخههای بید بالا رفت. بعد چند پک دیگر به سیگار زد. با فاصله نگاه کرد دید از نیمه گذشته بود _ مثل عمر خودش که از نیمه گذشته بود- بعد فکر کرد؛ «آدمها هم میسوزند و ذره ذره کم میشوند درست مثل سیگار اما به درستی نمیشود خط وسط را مشخص کرد. تازه بعضی آدمها هنوز به ته نرسیده سیگار را پرت میکنند، مثل آدمهایی که …»
فیلتر را پرت کرد لای برفی که بیشترِ آن آب شده بود و تکههایی که مانده بود با دود ماشینها قاطی شده بود و سیاه شده بودند. بعد جلو رفت و برای اولین تاکسی با بی میلی دست تکان داد. فکر کرد چقدر خوب است آدم جایی خانه بگیرد که استرس دیر رسیدن و این جور چیزها را نداشته باشد. صاحبخانه به خصوص روی موقعیت آن محله انگشت گذاشته بود و هرچند جمله یکبار گفته بود «دسترسی» و او دریافته بود که این کلمه اگر مهمترین مؤلفه در خرید یا اجارۀ یک خانه نباشد، قطعاً یکی از مهمترینهاست. بعد یک تاکسی نارنجی آمد. نزدیک که شد دید پر است و از اینکه دست بلند کرده بود کمی خجالت زده شد. بعد کمی با تکههای یخ بازی کرد. بعد یک آزرای سفید رنگ رد شد. دستش را به شوخی برای آزرا هم تکان داد. بعد تا چند دقیقه هیچ ماشینی از آنجا عبور نکرد. بعد دوباره چراغ عابر پیاده قرمز شد و ماشینها جاری شدند به سمت بالای خیابان. انگار به هم چسبیده بودند. بعد فاصلۀ بین ماشینها بیشتر شد. یک تاکسی سبز جلوی پایش ایستاد. پرسید: «خیابان پنجم؟» و تاکسی همان لحظه دور شد.
تکههای یخ را یک گوشۀ خیابان جمع کرد. عابر پیاده روی چراغ خشکش زده بود. بعد یک هیوندای قرمز کمی آن طرف تر ایستاد. انگار قبلاً آن را یک جایی دیده بود. یک نفر سرش را بیرون آورد و آدرس «بخارست» را پرسید. با صدایی که خودش هم نشنید گفت: «خودتی» از پشت عینک دودی بزرگی که به چشم زده بود به سختی میشد سنش را تشخیص داد. همان لحظه با خودش فکر کرد شاید هم واقعاً اسم یک محله باشد یا یک خیابان، مثل ایتالیا که شنیده بود. نخواست کم بیاورد، گفت: «چهارراه اول، سمت راست، خروجی دوم، همت شرق.» هنوز چند هفتهای نگذشته بود که به آن جا آمده بودند اما توی همین زمان کم خیلی چیزها را یاد گرفته بود، از جمله این که این جا تقریباً همۀ آدرسها به نوعی میخورد به «همت». احساس خوشایندی زیر پوستش دوید.
بعد دوباره برای چند تاکسی دست بلند کرد. تاکسیها بی مکث و بی نگاه کردن از کنارش رد میشدند. بالاخره باید یک کدام از آنها میایستاد و او را سوار میکرد؟ خواست برای ۲۰۶ نارنجی رنگی که سرعتش را کم کرده بود دست بلند کند، سیگار از لای انگشتانش افتاد. حجم فشردهای از سرما دوید زیر پوستش. توی قسمت یخ زدۀ برفها سیگار هنوز داشت میسوخت. انگار یک تره موی بلوند که باد به بازیاش گرفته بود. روشنی سیگار روی برف کهنه نمودار بود. برای هزارمین بار به گلها نگاه کرد. شاید بهتر بود از همان راهی که آمده بود بر میگشت.
حالا دیگر با هر دست بلند کردنی تقریباً فریاد میزد «خیابان پنجم» و وقتهایی فقط میگفت: «پنجم». در حالیکه تا یک ساعت قبل حیفش میآمد انگشتهایش را از هم باز کند. عابر پیاده داشت باحوصله روی زمینۀ سبز چراغ قدم میزد. بعد فکر کرد نکند باید کمی بالاتر بایستد. دید بیشتر تاکسیها از داخل کوچۀ اول بیرون میآیند. بی دستپاچگی رفت و با چند متر فاصله، بالاتر از کوچۀ اول ایستاد. حالا هم تاکسیهای کوچۀ اول را داشت و هم تاکسیهای اول خیابان را. دست برد از داخل کیف، پاکت سیگار را بردارد یادش افتاد از آخرین سیگار هنوز چند دقیقهای نگذشته بود. اغلب این موقعیتها بودند که سیگار کشیدن را به او یادآوری میکردند نه نیاز بدنش به نیکوتین و این چیزها. به تابلوی کوچه که زیر شاخهها پنهان بود نگاه کرد. چند حرف آخر آن مشخص بود. حدس زد؛ «گلناز»، شاید هم «مهناز» و احتمالاً «سرو ناز» چون بین ناز و قسمت اول کلمه چیزی نبود. کمی جابه جا شد و «ناز» هم پنهان شد. گفت: «بی خیال. هرچه ناز» حالا دیگر کمی هم عصبانی شده بود. دست کم اگر دستهگل نبود …
باد میآمد و شاید در پالتوی سیاهی که پوشیده بود اصلاً دیده نمیشد. چون ماشینهایی هم که از داخل کوچۀ اول بیرون میآمدند درست به همان بی اعتنایی از کنارش میگذشتند. صدایش هم کمی گرفته بود. از توی جیب بغلی کیفش پاکت سیگار را برداشت. بعد دست برد به جیب کوچکی که روی قسمت بیرونی کیف به شکلی ماهرانه تعبیه شده بود. جیبهای دیگر را هم گشت. جیب پشتی را هم گشت. چندبار گل را دست به دست کرد و بعد دستۀگل را گذاشت روی پیشخوان روزنامه فروشی که بسته بود. پاکت سیگار را از جیب دوم بیرون آورد و فندک زد. باد میآمد و دود همان لحظه توی چشم هاش دوید. حالش از خودش به هم خورد که بعد از این همه سال …
دستهگل را برداشت و کمی جلوتر رفت. حالا دیگر انگشتهایش کاملاً از هم باز شده بود. فکر کرد لابد آن موقع از روز تاکسیها کمتر در رفت و آمد بودند. بعد فکر کرد شاید اصلاً باید آن سر خیابان میایستاد. بعد همان لحظه به ذهنش آمد که وقتی داشت میآمد از آن سمت خیابان یک نفر گفته بود «خیابان پنجم» و اگر فقط کمی عجله کرده بود حالا توی خانه پیش شومینه لم داده بود و داشت دربارۀ وقایع آن روز با همسرش صحبت میکرد. دربارۀ دستهگل و اینکه میتوانست قید انعام را هم بزند و اینکه فروشنده بیشتر شبیه تاجیکها بود تا ازبکها. دوباره به دستهگل که حالا دیگر تا حدی از ریخت افتاده بود نگاه کرد.
اما کدام سمت؟ بعد فکر کرد این دیگر دستپاچگی ندارد. سمت مقابل گل فروشی بود. روبه روی گل فروشی، کمی پایینتر. چون اول رفت گلها را خرید و بعد … به دستهگل نگاه کرد. انگار یک سال قبل بود که یکی از اسکناسها را جدا گذاشته بود که به نشانۀ انعام به گل فروش ارمنی بدهد. دوباره رفت زیر همان درختی که سیگار اول را آنجا دود کرده بود و از آن جا با خونسردی به روبه رو نگاه کرد. فقط یک روزنامه فروشی بود که بسته بود. شاید هم گل فروشی بود اما همان لحظه به ذهنش رسید که بعد از آن که هزینۀ گلها را با انعام داد از چند پله پایین آمد… بعد دوباره به گلها نگاه کرد و به درخت بید که انگار توی همان زمان کوتاه قد کشیده بود. بعد فکر کرد شاید هم از خیابان اول خریده بود. بعد فکر کرد همان موقع که مدتی منتظر بود و تاکسی نیامد به ذهنش رسید که شاید به اشتباه این همه منتظر مانده و از مقابل کیوسک روزنامه فروشی عبور کرد و کج شد داخل کوچۀ ناز و سر از خیابانی درآورد که درست شبیه خیابان دوم بود.
به آدمکهایی که پشت ویترین لباس فروشی در آن فصل سال شال و کلاه کرده بودند نگاه کرد. فکر کرد کاش همان خانۀ اولی را گرفته بودند که توی محلۀ نظام بود. آفتاب نداشت که نداشت مگر این خانهای که حالا گرفتهاند آفتاب داشت. تازه آن یکی طبقۀ دوم بود و استرس خراب شدن آسانسور و این چیزها را نداشتند. کمد دیواری هم که داشت. انباری هم و … پارکینگ. تازه پارکینگ میخواستند چه کار؟ تازه اگر از همان اول قید پارکینگ را زده بودند میشد روی یک دو اتاقی هم فکر کرد. مثل همان که توی خیابان وزیری بود. دو اتاق داشت یکی از دیگری بزرگتر. آفتاب هم که داشت و خیلی چیزهای دیگر. اصلاً انگار برای آنها درست شده بود. گفت: لعنت (به خودش؟ به اقبال خودش؟ به آدمکهای داخل ویترین، به آدمک داخل چراغ قرمز، به تاکسیهایی که نبودند؟ به تاکسیهایی که بودند و برای او نبودند؟ به دیگر آدمها؟ به همه شاید و بیش از همه به خودش که اگر کمی عجله کرده بود …)
داشت داد میزد، اصرار میکرد انگار… داشت داد میزد. با همین گوشهای خودش شنیده بود؛ «یک نفرخیابان پنجم». هنوز صدا توی گوشش بود. چقدر از این اسم، از این کلمه بدش آمد. حالا دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود.
باد سردی میوزید و گل برگها را تکان میداد. خودش را توی پالتواش جمع کرد. از جیب داخلی پالتو بستۀ سیگار بهمن را درآورد. سیگار را گذاشت لای لبها و دست برد از جیب کناری فندک را برداشت. از اینکه این قدر زود و بی سردرگمی فندک را پیدا کرده بود تعجب کرد. سیگار را آتش زد و در همان لحظه به تاکسی سبزی که از روبهرو میآمد نگاه کرد. با خودش گفت: «این یکی دیگه حتماً…» هنوز جملهاش تمام نشده بود که تاکسی با بی اعتنایی از کنارش گذشت. به انگشتانش که از زور سرما مچاله شده بودند نگاه کرد. به ساعتش نگاه کرد و به گلها. آخرین ماشینها هم از کنارش گذشتند. چند ساعت قبل یک لحظه به ذهنش آمده بود که پیاده برود. بعد همان لحظه انگار یک نفر در گوشش خواند؛ «دیوانگیِ محض است.»
راه طولانی بود اما دشواری کار بیشتر در این بود که باید از زیر بزرگراه عبور میکرد. فکر کرد شاید هنوز هم دیر نشده است. «اما مگر ممکن است…؟» با خودش گفت: «نیم ساعت دیگر میمانم اگر نشد …»
حالا دیگر خسته بود. پاهایش نا نداشت. کمی با برف سیاه کنار خیابان بازی کرد. یخ زده بود. دست کم اگر گلها را نخریده بود … اما حالا چطور میشد با یک دسته گل … توی خیابانها … و بزرگراهها … و کوچهها… و خیابانهای یخ زده و بزرگراههای یخ زده و کوچههای یخ زده … نه عاقلانه نبود. همان صدا انگار، داشت به او میگفت که این کار عاقلانه نیست. دست کم اگر میدانست باید به کدام سمت برود، خوب بود. خانهشان کمی بعد از یک ساختمان بزرگ بود. این را خوب به یاد داشت. ساختمانی که بعدازظهرها سایهاش میکشید تا حیاط خانۀ آنها. چه برنامهها که برای «بهار که بیاید» نریخته بود؛ کنار حوض… زیر درخت بید… چای… قهوه… سیگار … و به خصوص آخر هفتهها که صابر برادر ریحانه بیاید… توی تراس، گوشۀ حیاط، زیر درخت بنشینند و قلیون روشن کنند با قهوۀ ترک که فروشنده گفته بود که خودش مستقیم از ترکیه آورده است. اما خانۀ محلۀ وزیری این چیزها را نداشت. آفتابگیر هم نبود. خانۀ محلۀ نظام هم… . ذهنش انگار یخ زده بود. چیز زیادی به یادش نمیآمد. صاحب خانه گفته بود واحدهای دو و چهار اغلب نیستند و شما میتوانید از پارکینگ آنها هم استفاده کنید و او به جای این که بگوید این همۀ دارایی آنها بوده و به این زودیها صاحب ماشین و این چیزها نمیشوند، تشکر کرده بود. ذهنش پر بود از کلماتی که یخ بسته بودند. دور شده بود. انگار آفتاب برای همیشه غروب کرده بود. انگار دیگر نمیخواست از پشت ساختمان بزرگ، از پشت ساختمانهای بزرگ، بیرون بیاید. پر بود از بیهودگی، از هراس، از «دسترسی»ها که کج شده بودند، از برف، از دود، از برفی که با دود آمیخته بود و … «سروناز»هایی که قسمتی از آنها پشت شاخهها پنهان شده بود.
م.ح.عباسپور/ پاییز ۹۳
ادبیات اقلیت ـ ۳۰ بهمن ۱۳۹۵
هادی
عااااالی بود. با آرزوی موفقیت برای جناب عباسپور