داستان بلند: دُم / مرتضا کربلاییلو (قفسه – ۲)
دُم
(داستان بلند)
دکتر پاسارگادی اوایل پاییز در خیابانی خلوت از پاریس قدمزنان سمت هتلش میرفت که دری چوبی با شیشهای مات گشوده شد و دختری بلندبالا و ترکه بیرون آمد اما دو قدم سمت خیابان نرفته، نقش زمین شد. دکتر و آن چند عابری که دختر را دیدند دورش را گرفتند. دختر غش کرده و مردمک چشمهایش زیر پلکهای نیمهبازش رفته بود. دکتر پاسارگادی مچ دختر را گرفت و نبض تندش را حس کرد. به زوج میانسال و دو مرد جوانی که دور پیکر دختر ایستاده یا نشسته بودند، گفت «من دکترم. بگذارید هوا بیاید. یک آمبولانس هم خبر کنید.»
آن دو مرد جوان فاصله گرفتند و یکیشان با همراهش زنگ زد و آمبولانس خواست. ده دقیقه بعد که جمعیت پیرامون بیشتر شده بود، آمبولانس رسید. وقتی دختر را روی برانکارد میگذاشتند، دکتر کیفش را برداشت و دقت کرد ببیند چیزی از کیفش زمین نیفتاده. بیکه قصد همراهی داشته باشد شاید چون کیف دختره در دستش بود با فشار جمعیت که در این چند دقیقه به هم فهمانده بودند او دکتر است، سمت آمبولانس رانده شده لاجرم سوار شد. بیمارستان نزدیک هتلش بود. به محض اینکه دختر را به اورژانس رساندند و تشخیص دادند فقط فشار خونش افتاده و باید سرم وصل شود، خیالش آسود. کیف را تحویل پرستار داد و خداحافظی کرد. یک ربع دیگر در لابی هتل با مسئول یک مرکز تحقیقات ژنتیک قرار داشت.
بعد از مذاکره راه بیمارستان را در پیش گرفت. از اینکه در مورد پروژه بوی موافقت شنیده بود هیجانزده بود و سختش بود در اتاق بماند، دوش بگیرد یا در حیاط درختی هتل قدم بزند یا چای بنوشد.
به بیمارستان رسید و پرستار گفت که حال بیمار خوب است و شب میتواند به خانهاش برود. وارد اتاق شد. سرمی که به بازوی دختر وصل بود قطرات آخرش را میچکاند. دختر داشت با موبایلش ور میرفت. سر چرخاند و به محض اینکه چشمش به پاسارگادی افتاد گفت «شما مرا آوردید اینجا؟»
پاسارگادی که هنوز دم در ایستاده بود با این سؤال احساس صمیمیت کرد و داخل رفت. گفت «خوشحالم میبینم بهترید.»
دختر موبایلش را کنار گذاشت. «نمیدانم چهطور میتوانم لطفتان را جبران کنم.»
دکتر گفت «نمیتوانید. پس بهتر است حرفش را نزنید.» و خندید تا برساند که حرفش از سر شوخی است.
دختر شرمزده سر خم کرد و دست بر پیشانیاش گذاشت. هنوز آثار ضعف بر چهرهاش بود. ناگهان تیز نگاه کرد. «من سیلویا هستم.»
دکتر دست روی بازوی هنوز سرد دختر گذاشت. «من فرید پاسارگادیم. پزشکم ولی مدتهاست که طبابت نمیکنم. کارم تحقیق است.»
سیلویا تکیه داد و گفت «من مدل هستم.» فرید را زیرنظر گرفت انگار بسنجد که ظاهرش به پزشک میآید یا نه. گفت «اگر وزن کم نکنم از گروه مدلها کنار گذاشته میشوم.»
دکتر گفت «عجب. ولی در بعضی کشورها وادارکردن مدلها به کم کردن بیش از اندازه وزن ممنوع شده. متأسفانه الزامات بازار به سلامت بیتوجه است.»
سیلویا گفت «بدترش این است که من استعداد چاقی دارم. اگر دو روز از رژیم دست بکشم، وزنم وحشتناک میشود.»
گفت «خوب اینطوری توی خیابان غش میکنید.»
پرستار داخل آمد و سوزن سرم را از بازوی سیلویا بیرون کشید و جایش را پنبه گذاشت و چسب زد و بیرون رفت. سیلویا بازویش را مالش داد و آستینش را پایین آورد. گفت «موهایم شروع کرده به ریختن. ولی ابلهانه است که نمیتوانم از این کار دست بکشم. وقتی در هر قدم که برمیدارم با هزار چشم مشتاق و کنجکاو دیده میشوم میارزد که گاه غش کنم. شکایتی ندارم.»
ناگهان چیزی در ذهن دکتر درخشید. چیزی که از همان لحظۀ غش، مبهم در ذهنش نشسته و نامربوط به پروژهاش نبود. گفت «شاید من بتوانم راهحلی برای این مشکل پیشنهاد کنم.»
اینبار پرستار به همراه دکتر بخش وارد شد. دکتر سری خم کرد و پروندۀ سیلویا را برداشت وارسید. نبض گرفت و پلک پایینی سیلویا را با شست کشید و سرخی چشمخانه را چک کرد. پای پرونده امضا زد. از جیبش دفترچۀ سربرگدار بیرون آورد و چند قلم دارو نوشت. به پرستار داد و رفت. پرستار گفت «شما دیگر مرخصید.» نسخه را به پاسارگادی داد و گفت «اینها تقویتی است. داروخانه طبقۀ همکف است.»
مشخصات فایل:
نام کتاب: دُم
نویسنده: مرتضا کربلاییلو
ناشر: سایت ادبیات اقلیت
تعداد صفحات: ۵۶ صفحه
قیمت: ۳۰۰۰ تومان
ویرایش: تحریریه ادبیات اقلیت
صفحهآرایی و طرح جلد: الاهه رضوانی
تاریخ نشر: پاییز ۱۳۹۶.
این محصول را از فروشگاه سایت ادبیات اقلیت سفارش دهید.
ادبیات اقلیت / ۱۴ آذر ۱۳۹۶
از همین مجموعه:
Summary:
اسحاقی
نخواندمش،بیم کردم…….شده بیم کنید از خواندن؟شاید به خاطر عنوانش tail
که ناخود بردم تا ژاور و یا میزری
و بعد فروپاشیدم…پخش…پخش و پراکنده desolation
چه خوب که در آن نقاشی های بیکن میشد دید که میتوان ثابت نشست ولی نشسته کش آمد و یا نشسته فروریخت و یا نشسته از هم پاشید
چرا چرا هیچ چیز تمام نمیشود آنقدر و آنطور تمام نمیشود که بشود نوشتش انگار با رمانی بی پایان مواجه ای و یک مشت برگه های نو به نو و الصاق شده به دیوار که هیچ یک دیگری نیستند
سمیه
یک جمله در این داستان بود که اشاره می شود دیگر کسی در دنبال معنا نیست. این داستان به طور کلی شاهد این جمله است در آن هیچ معنایی وجود ندارد. نویسنده زور و زاری می زند که یه مشت افکار که در جاهای دیگر خوانده به زور به داستانش وصل کند. فکر کنم نویسنده در ایران زندگی نمی کند و یک زندگی راکد دارند و از صبح تا شب در جایی است که حتی نونش را هم کسی برایش می خرد که ناچارند به زور خیالبافی داستان بنویسند. وگرنه زندگی یک ایرانی هر روز با پستی و بلندی های درگیر است که هم ذهن را درگیر می کند هم تن را… هی خواندم که شاید جلوتر بروم چیز به دردخوری نوشته شده باشه… اما دریغ…
[…]