دخترک و توپهای رنگارنگش / روح الله کاملی
ماهیها هم توپهای رنگی دوست دارند*
یا
دخترک و توپهای رنگارنگش
روح الله کاملی
میتوانست سوار مترو شود و از آنجا برود. اما میدانست اگر برود کنجکاوی دیگر رهایش نخواهد کرد. دوست داشت ساعتها آنجا بایستد و حرکتهای عجولانه و عصبی دخترک را نگاه کند. دخترک فروشندۀ دورهگرد توپهای رنگارنگ بچهگانه بود. چند بار دخترک را دیده بود که در ایستگاه مترو، سبد پر از توپهای رنگارنگش را در دست دارد. شاید دخترک میدانست بچهها همیشه توپهای رنگارنگ را دوست دارند. چون کنار خانوادههایی که بچه داشتند میایستاد و توپهای رنگارنگش را فریاد میزد. بچهها پدر و مادرها را مجبور میکردند توپ بخرند.
دخترک هنوز در پیاده رو، درست در دهانۀ ورودی مترو زانو زده بود. توپهای رنگارنگش از دامنش ریخته بودند و سنگفرش پیاده رو پر از توپهای رنگی شده بود. دخترک با حرکتهای عجولانه و عصبی سعی میکرد توپهایش را جمع کند. اما دامنش کوچک بود و همۀ توپها توی آن جا نمیگرفتند. تا سعی میکرد توپی را از زمین بردارد بقیۀ توپها از دامنش میریختند و مثل آبشاری رنگارنگ بر پیاده رو جاری میشدند. مرد دوست داشت ساعتها آنجا بایستد و این تکرار بینتیجه را نگاه کند. مردم میآمدند و سریع، در ورودی مترو فرو میرفتند، بیتوجه به دخترک و توپهایش. مرد دوست داشت به دخترک کمک کند اما نمیدانست اگر جلو برود دخترک چه واکنشی نشان خواهد داد. میترسید تا بخواهد توپی را بردارد دخترک فریاد بزند و او را دزد بخواند. این کلمه کافی بود تا مردمی که بیتوجه به ورودی مترو میرفتند را متوجه مرد کند. آن وقت پلیسها فوری از ناکجا پیدایشان میشد و او را دستگیر میکردند. باید همانجا بایستد و اجازه دهد ماجرا همین طور پیش برود. تعجب میکرد چرا دخترک گریه نمیکند. هر بار که توپها از دامنش میریختند دخترک سمجتر میشد. مرد ساعت بالای ورودی مترو را نگاه کرد. دقیقاً یک ساعت میشد که آنجا ایستاده بود و دخترک و توپهایش را تماشا میکرد. کم کم زمان تعطیلی ادارهها میشد. زمانی که جمعیت از هر طرف به سمت ورودی مترو میآمدند. دخترک سعی کرد توپها را سریعتر جمع کند اما توپها انگار شرورتر شده بودند. توپ آبی رنگی قل خورد و به طرف مجرای فاضلاب رفت. دخترک سعی کرد در آخرین دقایق بگیردش اما نتوانست.
مرد بالاخره صدای گریۀ دخترک را شنید. توپی را که تا کنار پاهایش قل خورده بود برداشت. آرام جلو رفت و توپ را به دخترک داد. دختر روی مجرای فاضلاب خم شده بود و توپ آبی را صدا میزد. مرد پرسید: «سبدت چی شده؟»
دخترک نگاهش کرد. مرد چشمهای خیس دخترک را تا به حال اینقدر از نزدیک ندیده بود. مردمکِ چشمهایش شبیه توپهای خیلی کوچکِ سبز رنگ بودند.
-«سارا سبد را برداشته»
-«آه، پس چطور توپها رو تا اینجا آوردی؟»
-«توی پلاستیک، تا اینجا خوب بود اما سه تا پسر پلاستیک رو پاره کردند و هفت تا از توپامو بردند»
-«چه اینطور»
-«تو میدونی چقدر طول میکشه تا یه نینی بتونه راه بره؟»
مرد عینکش را برداشت و چشمهایش را پاک کرد.
-«درست نمیدونم شاید یک سال، شما نینی دارید؟» از کلمۀ نینی خوشش آمده بود. دخترک قشنگ و با مهر گفته بود نینی.
دخترک گفت: «اوهوم، تو هم بیخانمانی؟»
مرد سعی کرد واژههایی را که دخترک میگفت کنار هم بگزارد. توپها، نینی و بیخانمان. اما چیز زیادی دستگیرش نشد. فقط فهمید دنیای دخترک کوچک اما عجیبتر از آن است که فکرش را میکرد.
گفت: «هان؟ بیخانمان؟ شاید، مطمئن نیستم»
دخترک برای اولین بار لبخند زد: «اگر کمکم کنی توپها رو جمع کنم، کمکت میکنم مطمئن بشی»
مرد فکر کرد معامله بدی نیست. میتوانست از دنیای کوچک اما عجیب دخترک سر در بیاورد و در نهایت امشب قصهاش را بنویسد. میتوانست حس کند قصۀ خوبی خواهد شد با عنوانی که خوانندههای روزنامه را جذب کند، دخترک و توپهای رنگارنگش. کافی بود توپها را جمع کند تا دخترک دریچۀ زندگیاش را به روی او باز کند. جمع کردن توپها سختتر از آنی بود که فکرش را میکرد. آنها کوچک و لغزنده بودند. با دو دستش فقط میتوانست چهار توپ را نگه دارد. توپهای پخش شده، پنجاه یا شصتتایی میشدند و دامن کوچک دخترک بیشتر از ده تا جا نمیگرفت.
پرسید: «چرا یه پلاستیک نمیگیری؟» و به دکۀ فروش تنقلات و روزنامۀ آن طرف خیابان اشاره کرد. دخترک گفت: «میخواستم اولین توپی که فروختم برم بخرم اما توپها جمع نمیشن»
مرد خیابان را سریع به سمت دکه رفت. وقتی برگشت کیسۀ نایلونی بزرگی گرفته بود. دخترک گفت: «جاش توپ بهت میدم اما امروز نه!»
مرد آهسته گفت: «مهم نیست» و به صدای توپها که توی کیسه میافتادند گوش داد.
-«امروز خیلی ضرر کردم، فردا بیا تا یه توپ بهت بدم، بچههات حتماً توپ دوست دارند»
-«من تنها هستم»
-«پس بیخانمانی» و اطراف را سرک کشید تا توپی جا نمانده باشد.
-«بیبی خیلی عصبانی میشه، هفت تا اون سه تا پسر ازم دزدیدن و آقای آبی هم که افتاد توی فاضلاب»
مرد گفت: «چه جالب، آقای آبی، چطور میفهمی کدوم توپ آقاست؟»
-«تو پولداری؟»
-«شاید، نمیدونم»
-«نشونت میدم توپها رو چطور بشناسی اما به یه شرط»
مرد از رفتار دخترک خوشش آمده بود. آنجا ایستاده بود، کیسۀ توپهایش را در آغوش فشرده بود و به مرد امر و نهی میکرد. هیجان در رفتارش و تکان خوردنش پیدا بود. بر نک پاهایش ایستاده بود تا صورتش بیشتر به صورت مرد نزدیک باشد. مرد سرش را تکان داد تا نشان دهد فکر میکند. دخترک بلند گفت: «قبول کن»
-«باشه»
دخترک آرام شد و آهسته گفت: «پول هشت تا توپ رو بهم قرض بده، بعد هر روز عصر بیا اینجا تا پول یه توپ رو بهت پس بدم»
مرد باز نشان داد فکر میکند. دخترک باز با هیجان گفت: «سود هم میدم، پول نُه تا توپ رو بهت میدم»
مرد کیف پولش را درآورد. فکر کرد قیمت واقعاً منصفانهای است اگر بتواند از دنیای دخترک سر در بیاورد.
-«ده تا توپ ازت میخرم، دو تا امروز، هشت تا هم تا هشت روز، روزی یکی»
دخترک سریع دو توپ از کیسه در آورد، هر دو توپ صورتی بودند. یکی از توپها را با توپی آبی عوض کرد و توپها را به مرد داد. مرد توپ آبی و صورتی را توی جیبهای کتش گذاشت.
-«گرسنه نیستی؟»
-«نه، ولی پیتزا خیلی دوست دارم»
-«هوم، پیتزا، پس بریم مهمون من»
دخترک خندید و بعد در پیاده رو راه افتادند. دخترک پرسید: «تو چقدر بیخانمانی؟»
-«مگه بیخانمانی هم اندازه داره؟»
-«آره، مثلاً من شبها پیش بیبی و بچهها میخوابم ولی یه روز صبح، یکی رو دیدم که توی خیابون خوابیده بود»
-«بیبی واقعاً بیبی توست؟»
دخترک سرش را تکان داد «آخ، نه… من یتیمم، این طوری بهم گفتن، تا یادم هست پیش بیبی بودم. هر صبح منصور با وانتش بچهها را میبره و تو خیابونا پخش میکنه، شب هم میآد و جمعمون میکنه»
-«و تو توپ میفروشی؟»
-«آها، بهتر از فال فروختنه، دیگه کسی فال دوست نداره، ولی بچهها همیشه توپ دوست دارن»
مرد میخواست بپرسد تا حالا فال هم فروخته اما پرسید: «چرا سبدت رو به سارا دادی؟»
-«سارا، تازه پیداش کردن، سه روزه. یه سالش نشده. فقط من میتونم آرومش کنم. میزارمش توی سبد و براش لالایی میخونم و سبد را تکون میدم تا میخوابه. صبح هنوز خواب بود. توی سبد خواب بود»
مرد گفت: «تو دختر مهربونی هستی»
خیابانی را که در آن راه میرفتند کم و بیش خلوت بود. مرد فکر کرد انگار دهانۀ مترو همه را به درون خودش کشیده. باد آرامی میوزید و شاخۀ درختهای کنار پیاده رو را تکان میداد و آنها صدا میکردند. دخترک ناگهان کیسۀ توپها را به مرد داد و شروع کرد به لی لی کردن. مرد پایین را نگاه کرد. بچهای روی سنگفرشها با گچ مربعهای لی لی کشیده بود. وقتی مربعهای لی لی را پشت سر گذاشتند دخترک کیسۀ توپها را از مرد نگرفت. چنان جست و خیز میکرد که انگار سبک شده. مرد سعی کرد تندتر برود تا به او برسد.
-«نگفتی چطور میفهمی یه توپ مرد یا زن؟»
-«خیلی سخت نیست، توپها رو میریزی توی اطاق. اونایی که شر بودند پسرند و اونایی که آروم و مهربون دختر»
-«آها، توپهایی که به من دادی چی؟»
-«شب توی اطاق ولشون کن تا خودت بفهمی»
-«حتماً، آروم و مهربونها دخترن… هر روز همۀ توپ هاتو میفروشی؟»
-«تو خیال میکنی توپها مال منن، نه، تازه هیچ وقت نمیشه همۀ توپها رو فروخت. نصفشون رو هم بفروشم خوبه. پارسال نزدیک عید تو یه روز سی و هفت تا فروختم. بیبی سه هزار تومن بهم داد»
مرد کیسه را روی دوشش انداخت و فکر کرد حالا احتمالاً قیافۀ مضحکی پیدا کرده. دختر گفت: «تو دوست داری فقط بپرسی؟»
-«اوهوم، با هم معامله کردیم یادت که هست؟»
-«آها، میشه اول بریم تماشای ماهیهای توی آکواریوم؟»
مرد باز نشان داد فکر میکند. دیگر چندان دلش نمیخواست قصۀ دخترک و توپهایش را بنویسد. دوست داشت تا ابد با دخترک در خیابانها قدم بزند و به صدای باد، شاخهها و برگها گوش بدهد. دوست داشت به حرفهای دخترک گوش بدهد. صدای دختر شبیه نوای نرم ویولون بود. دوست داشت قدم بزند و به صدای دخترک گوش بدهد.
-«آکواریوم؟… حتماً، باید پیاده بریم. چون فقط پول یه پیتزا برامون مونده» و ناگهان احساس کرد چیزی در عمق وجودش سرد شد. به دخترک دروغ گفته بود. دلش میخواست قدم زدنشان تمام نشود. فکر خستگی دخترک را نکرده بود و احساس خوبی نداشت. دخترک دیگر تکهای از قلبش شده بود و نباید به قلبش دروغ میگفت.
-«دروغ گفتم، پول دارم. میخوای سوار تاکسی بشیم، البته اگر خسته شدی؟»
دخترک گفت: «نه، باید از حالا تمرین کنم»
مرد کیسۀ پر از توپ را روی دوشش جابجا کرد. خورشید پایین آمده بود و در پشت ساختمانهای بلند فرو رفته بود و دیگر دیده نمیشد. نور طلایی رنگش از جاهایی که ساختمانی نبود به خیابان و سنگفرشها میتابید و دخترک به سنگفرشهای درخشان از نور آفتاب که میرسید سوت میزد.
-«تمرین چی؟ حتماً دوست داری دونده بشی؟»
دخترک گفت: «نچ» بعد در سایۀ ساختمانی ایستاد و گفت: «دوست دارم هکلبری فین بشم، سارا رو بردارم و راه بیفتم. سوار قایق بشم و برم یه جای آزاد، مثل هک و جیم»
مرد گفت: «آها… پس توپها چی؟ ازشون پرسیدی؟ شاید اونا هم دوست داشته باشن با تو بیان»
دخترک گفت: «نه، قبل رفتنم، توپها رو میریزم توی یه آکواریوم بزرگ، برای بچه ماهیا»
——
*
از مجموعۀ «فرشتهها و قسمنامه» (در دست انتشار در نشر برکه خورشید)
ادبیات اقلیت / ۷ اسفند ۱۳۹۵