دربارۀ کتاب مثل کسی که از یادم میرود اثر سیاوش گلشیری
ادبیات اقلیت ـ معصومه میرابوطالبی: داستانهای «مثل کسی که از یادم میرود» همگی در فضای شهری میگذرند. شاید داستان «خودتان قضاوت کنید» کمی از روایت شهری مدرن فاصله میگیرد، اما غالب داستانها همینگونهاند. عشقی نافرجام، آمیخته با خیانت در بیشتر داستانها دیده میشود و شاید بتوان خط کمرنگی که داستانهای مجموعه را به هم مرتبط میکند، همین عشق دانست.
داستان «جایی زیر سایۀ دنج درختهای کاج» روایت خوبی دارد. این داستان یکی از بهترینهای این مجموعه است که حس و حال فضایی جدید (سربازخانه) را بهخوبی منتقل میکند. سربازها و محیط سربازخانه همراه با تنش اجتماعی با شخصیت اصلی بهخوبی در هم تنیده شدهاند. همه چیز جدید است. داستان تکرار مکررات نیست. اما داستانهای دیگر مجموعه، از کلیشه دوری نکردهاند.
داستان «ستارۀ سهیل» رابطهای کاملاً کلیشهای را در ساختاری نامناسب روایت میکند. روایتی پر حشو که بهانۀ خوبی برای روایتش وجود ندارد. نمیفهمم چرا راوی، این روایتِ نامهوار را شروع میکند و این همه مبسوط ادامه میدهد. راوی چیزهایی را که میداند مخاطب نامهاش میداند، به او نمیگوید و به ما هم نمیگوید.
داستان «خودتان قضاوت کنید» ساختاری جالب دارد و این داستان هم یکی از بهترینهای مجموعه است. داستان درست مثل دوربینی، هر جا دلش بخواهد لنزش را میبرد و ما پشت سرش کشیده میشویم و میبینیم. درنهایت، این تصویرها به هم متصلاند و خط اصلی را میسازند.
«همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد» و «ستارۀ سهیل» یک درونمایه دارند و شکل روایتشان شکل جدیدی نبود.
داستان «گلدان شمعدانی کوچک ما» تصویرسازیهای خوبی دارد. این تصویرها فضا، آدمها و روابط بینشان را میسازند.
در داستان «همیشه نبودنت»، بهشدت به دنبال راوی بودم. باید یک جایی راوی را پیدا میکردم و میفهمیدم کیست. رابطهاش با یاسی و کورش چیست و آخر داستان که فهمیدم راوی مادری است فرزند از دست داده، تعجب کردم. به نظرم روایت اصلاً مادرانه نبود.
در کل، داستانهای مجموعه نثری عالی و خوشخوان دارند. جملات کاملاً هوشمندانه انتخاب شدهاند و در خدمت تصویرسازی و شخصیتپردازی هستند.
داستان اول مجموعهداستان، «همه چیز از دستها شروع میشود» است. این داستان، داستان درد است. دردی که زن تحملش میکند و مرد آن را میبیند. انتخاب زاویه دید این امکان را به مخاطب میدهد که نزدیک منبع درد باشد و دردی احساس نکند. مرد نگران است. با حسرت به زن، موهایش، کفش قرمزش و دست مشتشدهاش به درخت، نگاه میکند، اما درگیر رابطهای دیگر شده. از اساماسها و پیامهای تلفنی و مزاحمی که همسرش میگوید، پیداست. همۀ اینها دوگانگی برای مرد ایجاد میکند. آنقدر که در خستهگیر پلهها میایستد. فکر میکند تا بفهمد برود یا بماند. غذای ربه کا و رفتن پای مرد در مدفوع گربه، خود حاکی از کاری است که مرد میکند.
مرد حتی خودش را کوتاهتر از زنها میبیند؛ از زنی که چادر دارد و از زنی که لاستیک زاپاس برایش جا میاندازد. حضور زن چادری در درمانگاه حضوری هوشمندانه است. همانطور که زن در دیالوگهایش برای شوهر زن چادری دل میسوزاند، مرد هم برای زن چادری. اول میخواهد خودش را توجیه کند. میگوید شاید خواهرش است. میخواهد این گذشت برای همسر را یکجا نبیند. میخواهد برای خودش مفری بیابد، اما خب بیفایده است.
مشکل با داستان از آنجا شروع میشود که این رفت و برگشتها در خلال روایت گم میشوند. انگار زنجیر متصل بین رفت و برگشت بین درمانگاه و خانه مدام پاره میشود و ما گم میشویم. اگر این حلقههای ارتباطی بهتر ساخته میشد، درک و فهم داستان راحتتر میشد و داستان از سختخوانیای که البته به نظر من مخل خواندن نبود، درمیآمد.
زبان داستان مثل زبان بقیۀ داستانهای مجموعه نقطۀ قوت کار بود. نثر شسته رفته و عالی بود.
در مورد تم خیانت و کلیشهای بودنش، فکر میکنم این داستان توانسته از دام کلیشه کمی فرار کند، اما داستانهای دیگری در مجموعه هستند که متأسفانه از این دام نگریختهاند.
معصومه میرابوطالبی
ادبیات اقلیت / ۲۷ آبان ۱۳۹۴