دلم یک مادر خوب میخواهد / زهرا نوری
کارگاه داستان / زهرا نوری
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
دلم یک مادر خوب میخواهد
زهرا نوری
بدون اینکه به من نگاه کنند، تیر[۱] شدند. دستهای مادرش را گرفته بود. خوشحال به نظر میرسید. لبخندی گوشۀ لبهایش بازی میکرد. از اینکه مادرش دستهایش را گرفته بود، حتمی احساس آرامش میکرد. دوست داشتم احساسش را من هم تجربه کنم.
بار اول بود که میدیدمشان. پیراهن مخمل سبزش براق به نظر میرسید، حتا چشم آفتاب را میزد. کالا[۲] اندازۀ جانش بود. حتا دیدمش لبسَرین[۳] هم مالیده. اما مادر من هیچ اجازه نمیداد حتا به چشمهایم سرمه بکشم. گاهی چشمهایم بیرمق و بیحال دیده میشد. گویی چشمهای یک مرده است.
پشت سرم را سَیل[۴] کردم. مادر در حویلی[۵] نبود. قدمی زیر آفتاب برداشتم و دروازه را پیش کردم. به راه افتادم. نگاهشان میکردم. خوشحالی، دختر را امان نمیداد و بالا و پایین میپرید. کاش میشد میفهمیدم برای چی اینقدر خوش است.
آفتاب از روی کالای نازک به پوستم میتابید و آزارم میداد. گاهی هم باید از روی پیراهن روی شکم و بازوهایم را میخاراندم. نمیدانستم چرا آن دختر در گرما، کالای مخمل به تن کرده. شاید آن کالایش را دوست داشته و هر وقت میخواست میتوانست آن را بپوشد. گره روسریام را کمی باز کردم تا هوایی به گردن و گوشهایم برسد.
دختر همچنان دستهای مادرش را گرفته بود. دستهای مادر را فراموش کردهام. تنها شکلش در خاطرم بود. آن هم وقتی چیزی برمیداشت یا چیزی را جابهجا میکرد. یا وقتی که گلیم بافتنش را تماشا میکردم. اما از گرما و محبتش هیچ خبر ندارم. گاهی که سیلی به کومه[۶]هایم میزد، احساسشان میکردم، سرد و بیمحبت، و البته سنگین. طوری که با ضربهاش رویم[۷] میگشت.
ناگهان دختر غلتید. کالایش خاکی شده بود. چَپلی[۸]هایش را نگاه کردم. از همان کفشهای کوری[۹]بلند بود. نظری به پاهایم انداختم. چپلی پای راستم را کنار دروازۀ حویلی به پا کرده بودم.
در اتاق چاینک[۱۰] را برداشتم تا به حویلی بروم. پاهایم به سیمی گیر کرد و افتادم. بعد از به زمین خوردنم مادر ایستاد شد و گفت:
ـ کورشده، چشمهایت را باز کن!
و حرکتی کرد تا مرا لتوکوب[۱۱] کند. من هم دوتا[۱۲] کردم. دامنم نمیماند[۱۳] راحتتر قدم بردارم. از اتاق بیرون آمدم. مادر چپلیام را گرفت و طرفم نشانه رفت. آن موقع به دروازه رسیده بودم.
ناسزاهای مادر در گوشم بود. وقتی بدوبیراه میگفت، چشم از مادر میدزدیدم. لبها و چشمهای عصبانیاش را نمیتوانستم نگاه کنم.
باید چند ساعتی را بیرون میماندم. جرئت برگشت به خانه را نداشتم. آب روشنایی است. خود مادر همیشه میگفت. اما چرا با من چنان کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به دختر نگاه کردم. اگر او هم فرش را تَر کند، مادرش او را تنبیه میکند؟
میدیدم مادرش در مقابل دختر زانو زده وکالایش را از خاک پاک میکرد، صورتش را نوازش میکرد. کاش من جای دختر میغلتیدم و نوازش میشدم. مادرم تنها یک بار دستی به صورتم کشید؛ زمانی که مریض شده بودم و از شفاخانه برگشتیم. اما وقتی حالم خوب شد، خوی مادر هم برگشت.
همچنان دنبالشان بودم. هنگام راه رفتن، مادر سرش را طرف دخترش خم میکرد و چیزی میگفت. مادر قدمهایش را با دخترش هماهنگ میکرد و اجازه نمیداد جا بماند. دختر قدمهایش را اندازۀ پاهایش برمیداشت. اما پاهای من همیشه از مادر فرار میکرد. همچنان تنگی دامن، زانوهایم را آزار میداد.
دستهای دختر را دیدم که طرف چهارچرخی دراز شد. میدانستم چهقدر بیتاب است تا هر چه زودتر به آن برسد. صاحب آن چهارچرخ، همیشه شورنخودهای خوشمزهای داشت.
به درختی که آن اطرف بود، تکیه زدم. زبالهها نفس درخت را گرفته بودند. درخت کمی پژمرده شده بود. انگار نمیتوانست نفس عمیق بکشد. به سنگهای ریز زمین پا میزدم. دختر آن مقدار نخودی که خواست، مادرش خرید. دلم میخواست چهرۀ مادرش را ببینم. چشمهایش مثل یک مادر است یا مثل یک بت. آیا لبهایش به بدوا[۱۴] باز میشد؟
ناگهان آبی روی صورتم پاشید. مردی زبالههایش را مقابل پاهایم انداخته بود. با عصبانیت رویم را پاک کردم. آن موقع بود که دیدم مادر ودختر از چهارچرخ فاصله گرفتند. درخت و عصبانیت را ترک کردم وخود را به آنها رساندم.
دست دختر دیگر در دست مادرش نبود.
مادر هیچ وقت برایم شورنخود نخریده بود. بارها از کنار همین چهارچرخ گذشتیم. اما هر بار به او میگفتم تا مقداری نخود بخرد قاش[۱۵]هایش را تُرش میکرد. به سرک[۱۶] اصلی که رسیدیم، شلوغ بود. چندین مادر ودختر دیدم. به یک یکشان سَیل میکردم. رنگی و مهربان به نظر میرسیدند. هر بار مادر را به یاد میآوردم، چهرهاش سیاهوسفید بود. بدون اینکه لبهایم تکان بخورد، با خود گفتم یعنی کدام یک از این مادرها مثل مادر من است؟
این بار نزدیکشان راه میرفتم. دختر با من همقد بود. کمی بلندتر به نظر میرسیدم. هر کس از کنارمان میگذشت، شاید گمان میکرد من هم دختر آن زن هستم، بیآنکه آنها بدانند. اما لذتی داشت تمامشدنی. گاهی دلم میشد از چادری زن بگیرم و با قدمهایش همراه شوم. کاش میشد چادریاش را در دستهایم بگیرم و مهربانی را از آن بو بکشم. یا در آغوشم میگرفت و مرا میبوسید. چرا باید با من چنین میکرد، خودش یک دختر داشت.
راه شلوغبازار را گرفته بودند. پا در جای پاهایشان میماندم. شلوغبازار بوی گرما و گرد و خاک میداد. گویی در چادَری زنها مدتهاست که آفتاب خوابیده. اگر به چادریها ضربهای میزدی، حتمی از آنها گردوخاک برمیخاست، همانطور زمانی که پا به زمین بزنی. رنگها چهرههایشان را از دست داده بودند وکلَگی[۱۷]شان یکرنگ شده بودند.
مادرش مقابل دستفروش و دکانها ایستاد میشد و چیزی میخرید. مادر سودا[۱۸]یش را به دختر چشمبادامیاش نمیداد تا آنها را نگه دارد. اما من هر وقت با مادر میآمدم، تمام سودا را تنهایی دست میگرفتم؛ طوری که به خانه بازمیگشتیم، انگشتهایم به درد میآمدند. کاش میشد حتا گوشهای از چادری آن زن را پاره کنم و شبها در آغوشش بگیرم.
چشمم به مادر و دختر دیگری افتاد. کنار دکانی ایستاد شده بودند. دکان پر بود از النگو وگوشواره. دختر برای خود النگو انتخاب میکرد.
دستی به بازوی دست چپم کشیدم. چیزی حس نکردم. مدتها پیش، درست در خاطرم نیست، از مادر چیزی خواستم و صدایم را کمی بالا بردم. بعد از اینکه مرا گیر کرد، بازویم را محکم گرفت.
هنوز میتوانم جای انگشتهایش را حس کنم. قاشقی را روی آتش داغ کرد و برای ثانیهای روی بازویم ماند، اما همان هم کار خودش را کرد. هنوز دیدن جایش قلبم را میشکند. دلم میشد کالای تمام دخترها را دربیاورم و بدنشان را سیل کنم. آب دهانم را داخل گلویم راندم. چشمهایم را بستم تا نفس عمیق، کار بغضم را خلاص کند.
چشمم به النگوی سبزرنگی افتاد. جلو رفتم. النگوها دستهدسته آویزان شده بودند. دلم میخواست تمامشان را دست کنم. کالایم قرمز بود. قرمزِ از رنگورورفته. چشم از النگوی سبز کندم و دنبال قرمزش گشتم. اما هیچ کدامشان مثل آن النگوی سبز نبود. به گمانم اندازۀ دستهایم بود.
از چُرت[۱۹] درآمدم. مادر ودختر را گم کردم. دنبالشان گشتم. نبودند. کنار همان دکان برگشتم. شنیدم مادری برای دخترش دعای خیر میکرد. اما مادر من هر وقت مرا میدید، بدوا میکرد. به یاد ندارم که دستش را بالا برده باشد و برایم دعا کند. مادر با بدوا کردن دلم را میشکست.
لبهایم را جمع کردم و نگاهم را پایین انداختم. از بین جمعیت رد شدم. مادر همیشه چهارقدش[۲۰] را در میآورد و دستهای گرهکردهاش را به سینهاش میکوبید و بدوبیراه میگفت. کاش یکی از آن مادرهایی که خود را به آنها میزدم، متوجه نگاههایم میشدند.
زیر سایۀ درختی نشستم. میدانستم کالایم خاکی میشود، اما در غمش نبودم. فقط به یک چیز فکر میکردم:
ـ من هم یک مادر خوب میخواهم.
[۱]. رد شدن.
[۲]. لباس.
[۳]. رژ لب.
[۴]. نگاه کردن.
[۵]. حیاط.
[۶]. گونه.
[۷]. صورتم.
[۸]. دمپایی.
[۹]. پاشنه.
[۱۰]. قوری.
[۱۱]. کتک.
[۱۲]. فرار.
[۱۳]. نمیگذاشت.
[۱۴]. نفرین.
[۱۵]. ابرو.
[۱۶]. خیابان.
[۱۷]. همگی.
[۱۸]. خرید.
[۱۹]. فکر.
[۲۰]. روسری.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۷ آبان ۱۳۹۶