شب‌گرد و نیازمندی‌ها / افشین مؤذن Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ دو داستان کوتاه از افشین مؤذن: شب‌گرد ساعت یازده و نیم شب از کتابخانه آمدم بیرون. تا خانه نیم ساعتی راه بود. هوا سرد بود و مه غلیظی همۀ فضا را پو ادبیات اقلیت ـ دو داستان کوتاه از افشین مؤذن: شب‌گرد ساعت یازده و نیم شب از کتابخانه آمدم بیرون. تا خانه نیم ساعتی راه بود. هوا سرد بود و مه غلیظی همۀ فضا را پو Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » شب‌گرد و نیازمندی‌ها / افشین مؤذن

شب‌گرد و نیازمندی‌ها / افشین مؤذن

شب‌گرد و نیازمندی‌ها / افشین مؤذن

ادبیات اقلیت ـ دو داستان کوتاه از افشین مؤذن:

شب‌گرد

ساعت یازده و نیم شب از کتابخانه آمدم بیرون. تا خانه نیم ساعتی راه بود. هوا سرد بود و مه غلیظی همۀ فضا را پوشانده بود. هواشناسی خبر از برفی بودن هوای امشب داده بود. هر نفسی که می‌کشیدم، بخار از مجراهای بدنم خارج می‌شد، همچون ابری تاریک‌تر از آن شب تاریک. چند قدم جلوتر از کتابخانه، درون کوچه به سمت چپ پیچیدم. او جلوتر از من بود، زودتر از من پیچید. از زیر نور چراغ برق رد شدیم. اولین چیزی که نظر آدم را جلب می‌کرد، کیسۀ بزرگی بود که با دو دست بر روی دوشش نگه داشته بود که باعث می‌شد دولا دولا راه برود. پالتوی فرسودۀ قهوه‌ای رنگی به تن داشت و کلاه مشکی پاره‌ای سرش کرده بود. دم پاهای شلوار جین آبی ساییده شده‌اش از زیر پالتوی بلندش پیدا بود. من با فاصلۀ چهار، پنج متری پشت سرش راه می‌رفتم. ناگهان از حرکت باز ایستاد. انگار چیزی نظرش را جلب کرده بود. دست چپش را از دهانۀ کیسه رها کرد و در جیبش فرو کرد. نگاهی به زمین سمت راست کرد. یک بطری پلاستیکی نوشابۀ خانواده زیر کرکرۀ برقی دکانی گیر کرده بود. کیسه را زمین گذاشت و دو دستی به جان بطری خالی افتاد. پای راستش را بر لبۀ کرکره فشار می‌داد و با دو دست بطری را می‌کشید، شاید بیرون بیاید. و من آرام آرام به او نزدیک می‌شدم و فیلمش را تماشا می‌کردم.

یعنی امشب کجا می خوابه؟

بطری زیر کرکره گیر کرده بود و خیال نداشت بیرون بیاید. دست‌های یخ‌زده حریف بطری سمج نمی‌شد. بطری پدرسگ، آخر تو به چه دردی می‌خوری، مگه چقدر می‌ارزی که این‌قدر سمجی، بیا بیرون دیگه. نه مثل اینکه به زبون خوش حالی‌ت نمی‌شه!

لعنتی! دست‌هایم یخ زده بود. به یاد چاقوی ضامن‌دار یادگار سال‌های جوانی، تنها پناه اکنونم افتادم. چاقو را از جیب چپم بیرون کشیدم و به جان بطری سگ مذهب افتادم: آها، خوب شد. گلویش را بریدم، خونش را ریختم، حالا من برنده‌ام. در کیسه را باز کردم و بطری را که حالا دیگر نصف بطری بود، درون کیسه انداختم. با رشتۀ نایلونی درِ کیسه را محکم کردم. کیسه سنگین بود. دست‌هایم یخ زده بود. با دو دست سر کیسه را گرفتم و با یک چرخ، آن را روی دوشم انداختم. آخه یه نصف بطری ارزش این‌همه یخ کردن و جون کندنو داشت؟ شروع کردم به راه رفتن. آرام قدم می‌زدم. در کوچه جز یک نفر کسی نبود. یک مرد متوسط با پالتو و کلاه سیاه. دست‌هایش را توی جیبش فرو کرده بود و تند تند راه می‌رفت.

خوش به حالش! حتماً الان داره می‌ره خونه. کنار بخاری لم می‌ده و چای گرم… دلم گرفت. آرام و بی هدف  قدم‌هایم را یک به یک برمی‌داشتم. حالا امشب کجا بخوابم؟

نیازمندی‌ها

چند وقتی است دوباره کارم به نیازمندی‌های همشهری افتاده. هر صبح با نیازمندی‌ها، دم دکۀ محل، قرار دارم. هماهنگی هم دیگر نمی‌خواهد، برنامۀ هر روزمان شده. نیازمندی‌ها از صبح کلۀ سحر می‌آید. دم دکه منتظرم می‌شود. سرما و گرما هم سرش نمی‌شود. ولی من؛ باور کنید گذشتن از خواب اول صبح کار هر کسی نیست. گاهی دم ظهر که می‌روم سراغش، هنوز عاشقانه انتظار می‌کشد. گاهی هم ناراحت می‌شود و قهر می‌کند. گاهی هم صبرش تمام می‌شود و از لج من با کس دیگری می‌رود. دیر کردن مرا پای بی‌توجهی می‌گذارد. نمی‌داند من در خواب هم فقط خواب نیازمندی‌ها می‌بینم. هر لحظه به او فکر می‌کنم. تمام لحظه‌هایم سرریز از نیازمندی‌هاست.

من که تقصری ندارم، هنوز بیدار نشده، چابک، دستی به سر و رویم می‌کشم و می‌دوم سر کوچه. وقتی می‌رسم و جای خالی‌اش را می‌بینم، انگار ته دلم تنگ می‌شود. آویزان، می‌روم یک نخ مگنای سفید از همان دکۀ قرار گاه می‌خرم و غمگین پک می‌زنم و با خودم فکر می‌کنم که امروز هم از همان اول صبح پرید و یک روز دیگر به سال‌های عقب‌افتادگی‌ام اضافه شد. گاهی وقتی می‌رسم نگاه معناداری به من می‌کند و می‌رود. این وقت‌هاست که من زود می‌پرم و یک نخ مگنا را می‌خرم و طوری که نفهمد، زیرچشمی نگاهش می‌کنم و تند تند به سیگار غلاف شده‌ام پک می‌زنم. گاهی هم وقتی می‌رسم، صاف می‌ایستد و لبخند گرمی به من تحویل می‌دهد. من هم لبخندی تحویلش می‌دهم و می‌روم با عشق، سر صبر، یک نخ سیگارم را از مرد دکه‌ای می‌خرم و تا عصر خودم را با نیازمندی‌ها سرگرم می‌کنم. این روزها روزهای خوبی است که روزم از عصر، می‌پرد و می‌رود پی کارش در گذشته.

گاهی که به نیازمندی‌های گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم در این‌همه وقت هیچ فرقی نکرده. همچنان سرحال است و کلی خاطرخواه دارد. قدیم‌ها این‌طور نبود. نیازمندی‌ها کم بود و طالب زیاد. بعضی‌ها نیازمندی‌هایشان را در گنجه‌ها و پستوی اتاق‌ها قایم می‌کردند. ولی الان دیگر هر کس را ببینی، با نیازمندی‌های خودش در خیابان پرسه می‌زند. بعضی‌ها بیشتر هم می‌گیرند برای میهمانان و دوستان، تا آن‌ها هم تا عصر سرگرم باشند. حالا دیگر همه چیز پولی شده. پول می‌دهند و نیازمندی‌ها می‌خرند. ولی کسی نمی‌داند که هر روز من با دکه و سیگار و نیازمندی‌ها معنا می‌شود.

ادبیات اقلیت ـ ۵ بهمن ۱۳۹۵

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا