ادبیات اقلیت ـ دو شعر از احسان اورنگی:
۱
سو…گ
او
پسر سرشاری بود
سرشار از نمیدانم چه
از خودم عاجزانه درخواست کردم که شاعر نباشم
چون نوشتن سختترین کار است وقتی نمینویسم
وقتی مینویسم
نوشتن همچنان غیرممکن است
و وقتی نوشتهام… لزومی ندارد که بدانم چه کردهام
اصلاً چرا باید بدانم که چه کار کردهام وقتی ناچارم؟!
واژه “من”
واژه “شعر” واژه “شاعر” یا حتی “مرگ”
از سر و کول شعرهام میروند بالا
چون شاعر نبودهام هیچوقت
فقط شعری نوشتهام به کام شاعری که میتوانم من نباشم!
نوشتن غیرممکن است
و سرشارم از هیچ
و استعداد خوبی در نبودن دارم
و سرشارم سرشار…
و سرشارم از نمیدانم چه
او لبریز بود
و آزاد
آنقدر آزاد که حتی اگر شعری دربارهاش بنویسم
تنها چاره نشرش مُردن است
او پسر سرشاری بود
و در آغوشم
تا صبح
آنقدر از نبودن حرف زد
که تنها از خواب پا شدم لعنتی!
پنجره را بستم
و از خودم عاجزانه درخواست کردم که شاعر نباشم
تا در سوگ پسری که تیغ اصلاحش را جا گذاشت و رفت
از خواب پا شوم و ببینم که پنجره را بسته
بعد هم به رگهام نگاه کنم
و چیزی عوض نشده باشد
او پسر سرشاری بود
یک شعر به من داد
و یک مرگ
تیغ اصلاحش را هم چند روزی در پاکت سیگارم نگه میداشتم
بعد از آخرین نخ
پاکت را دور انداختم
او سرشار بود
از نفهمیدم چه.
۲
آلزایمرینی
چگونه شروع میکنم هربار؟
وقتی تمام میشود دوباره زندگیام
و با این چند خط چگونه گول میزنمام
که انگار نیمۀ خالی لیوان هنوز چند آروغ با من حرف دارد
چگونه رویم میشود که به این “چگونگی” اینگونه خاتمه دهم؟
تلویزیونی برای خاموش کردن و رفتن به سر کار
آدمی برای خفه شوهایم هرشب ساعت ۱۱
برای “الان میرسم”هایم چند دوست طولانی
اصلاً همین الان میخواستم چیز دیگری بنویسم به کل
اما چیز دیگری نوشتهام – الان که فکر میکنم اشتباهی رخ نداده-
اما جدی شده ماجرا
چگونه شروع میکنم هربار یعنی…
چگونه شروع کردهام قبلاً
این تنهایی را که یادم هم نیست کِی و چرا
چگونه میشود که خوشحال باشم تو می دانی؟
خوشحال باشم
چگونه میشود خوشحال باشم؟ خوشحال
در یک جای سفید این صفحه بنویسش
اگر یک جای این شعر نوشتهام “یادم رفته”
کافیست با خودکارت پررنگش کنی
اگر ننوشتهام یادم رفته… چرا تو نمینویسیاش؟
ادبیات اقلیت / ۷ تیر ۱۴۰۰
آخرین دیدگاه ها