دو شعر از امین حامی خواه

ادبیات اقلیت ـ دو شعر از امین حامی خواه:
۱
قلمرو ساعات
در مه قدم میزنم.
درختان که در پدیداریشان مرور میشوند
از اشباح زنان و مردان در شهر تجلی بیشتری ندارند.
زیر آسمان ستارههای فروزان
همان افکاری را دارم که در اتاق خواب.
دیگر بادی بر بادبانها نمیوزد.
و کارها در بیکاری فصلها
پارهپارهاند در فضا دستها.
بر عرشۀ کشتی میخوابم
و از کاناپۀ اتاق نشیمن برمیخیزم.
و با آنکه فنجان قهوه
دیر زمانی است
در انتظار من سرد شده با حشرهای شناور در خود
کره را به نان میمالم با عسل
که در رقص بال زنبورهاست
و عاقبت بر پیشخوان فروشگاه
با رمز چهار رقمی احضار میشود.
در مه قدم میزنم.
شاخهها سوی خورشید نمیروند.
بر زمین سقوط میکنند.
ابرهای تیره، نابهنگاماند
و پیادهروی شامگاهی
بر سنگفرشهای خیابان
خطوط بیموردی است.
پس آدمی باید به کجا رود؟
که میتواند بگوید در آرایشگاه خیابان روبهرو
شگفتی کمتری از نوک قلۀ دماوند وجود دارد؟
سیاه میشنوم
از ورطۀ پیشانیها
از خلال قلبها اما
گذر نمیتوانم.
چهرۀ تو دنیای ناشناخته
به سوی آبهای آزاد است.
اغلب درهایی که به سوی تو گشوده میشوند
روبهروی درهایی قرار دارند
که به سوی من بسته میمانند.
تصادم عقل و بخت دل
هنگامی که مردان و زنان در خواباند
دست در دست هم
در گشتزنی شبانهاند.
مثل وقتی که میخندیم و نمیدانیم چرا؟
ما اینجا روز و شب زدهایم
در جزیرهای که به زیر آب میرود.
به خانه میرسم
پیادهروی شامگاهی
و ختم خطوط بیمورد.
تسلی تنها همین است
که با زمزمۀ آوازهایی که در راه خواندهام
درختان پدیدار
اشباح مردان و زنان
و سنگفرشها را
برای ساعاتی
قلمرو خود ساخته بودم.
***
۲
ذبح ناتمام است
گردن تو!
استخوان برندهای دارد
معمای غضروف حنجرهات!
گردن تو
خون دارد هنوز.
این پمپاژ
وعدۀ ابدیت است.
با دلمههای مرچ گوشت و خون در دهانها
شتک میزند بر صورتکهای میادین
آه شلوغترین لبخندهای تهیشده!
جادوشدگان نسیان!
خون تو سمج است.
فوارهای با فلورسنتهای قرمز نیست
که از حوضهای میادین شهر بجوشد.
پارچههای سفید بر ریسمانهای خورشید
لکههای خون تو را
بر بوم خود دارند.
لالهای خواب زده
که از راه میرسند
سرت را روی سینهات میگذاری
خون تو در خواب تمام میشود
رگهای خواب میبینی اما در بیداری
گردن تو خون دارد هنوز
ذبح ناتمامی است.
ادبیات اقلیت / ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
