دو شعر از مریم خاکیان
ادبیات اقلیت ـ دو شعر از مریم خاکیان:
۱
روزهایی از زندگی
از صخرهای آویزانی
و انگار خدا مردد است
که دستت را بگیرد
یا پایش را روی انگشتهایت بفشارد
*
روزهایی از زندگی
بر شاخههای رگهایت
شکوفههای ریز سفید میروید
تابستان در حوض قلبت
پا به آب میزند
و یک حس سبک
از فنجان چایی
کویر گلویت را
شالیزار میکند
*
گاهی روزهایی
اجزای تنت همسایه میشوند
و بیآنکه بخواهی
به جان هم میافتند
هر پیراهنی میپوشی
دکمههایش با هم کج خلقی میکنند
و کفشهایت
بیگانه با تو
خیابانهای ذهنت را
به سمتی که دلشان میخواهد
قدم میزنند
*
روزهایی دیگر
شمال ذهنت طوفانی است
و جادههای دلت پُر برف
نفست را
حواله آفتاب جنوب میکنی
اما
او
دستان بهاریاش را با خود برده
و نگاهت را
حامله کاغذی کرده
که شعر «تو» را نطفه گرفته است
*
روزهایی چند
فرقی بین حال بد و خوب نیست
اشکت را اطو میکشی
لبخند را به چهرهات سنجاق میکنی
و مثل هر روز
خودت را تا میکنی در کمد میگذاری
محبوبت را بر میداری میپوشی
و همراه سایهها
رفته
رفته
کوتاه
میشوی
*
روزهایی
….
***
۲
این کوهها
که یک روز از پیدایش زمین در من
هی فربه شدند و قد کشیدند
امروز
سمباده وار
از بادهای مقابل
در من
فرسوده میشوند
حالا
ارتفاع من
از طبیعت درونم
بلندتر است
از معصومیت کوهها
کوتاه ترم
و هی سایه بر سایههای ذهنم
میاندازم
تا بگویم به خودم
که هیچ آفتابی
قادر نیست
بالاتر از ستیغ من، بتابد
اما
تو میدانی
دلم آشوب است
و ماندهتر از من
در پیچ وا پیچ کوهها
همین کوههای فرتوت
نیست
و آفتاب را چه میفهمم
وقتی تاریکم و کاغذ حتی
و شعر سپید حتی
و یاد تو حتی
کمترین دخالتی در طبیعت من
ندارد
هرچه هست
یک کوله بار کوه است
که شانههایم را زخمی کردهاند
و تعادلم را از من گرفته.
من
جانم به لب کوهم رسیده.
ادبیات اقلیت / ۴ بهمن ۱۳۹۵