دو چشم به ضمیمهی پرونده / فرزدق اسدی
دو چشم به ضمیمهی پرونده
فرزدق اسدی
برای محمد رضا تقیدخت
با تمام اینها میگویم کار خودش است. چشمهای آدم هیچ وقت دروغ نمیگویند. درست است که تحصیلات من چیز دیگری بوده، یا ممکن است از مسائل قضایی سررشتهی چندانی نداشته باشم، اما آقای قاضی! تصورش را بکنید… یک روز پروندهای به دست شما میدهند، پس از کلی تحقیقات و بازجویی و دادگاه و شاهد و مدرک و از این جور چیزها، دست آخر میبینید که از این پرونده حکمی در نمیآید. میبینید، شواهد و قراین به شما راه نمیدهند تا حکمی لَه یا علیه متهم صادر کنید. میبینید هر جور حکم صادر میکنید، روی پرونده چفت نمیشود. از طرف دیگر چیزی درون شما وجود دارد که بهتان میگوید متهم گناهکار است. میگوید کار کار خودش است. میگوید با خیال راحت میتوانید او را محکوم کنید؛ با وجدانی آسوده. یعنی احساستان این را میگوید؛ کارشناسیتان… تجربهتان این را میگوید. چیزی که در هیچ کجای پرونده نیامده است. که در هیچ کجای پرونده نمیتواند بیاید. یک احساس. یک چیز کاملاً ذهنی… درونی.
می دانید آقای قاضی! من عقیده دارم تمامی شواهد و مدارک و مستنداتی که یک دادگاه ممکن است به آنها استناد کند، از هر نوع که باشند، باز شواهد و مدارکی محسوس هستند؛ یعنی یک جور وجود خارجی دارند. یک جور وجود فیزیکی دارند. من منظورم چیزی فراتر از اینهاست. چیزی که به هیچ عنوان نمیتواند وجود خارجی پیدا کند. یک چیز متافیزیکی. من فکر میکنم از این چیزها توی یک پروندهی قضایی فراوان میشود پیدا کرد. آدم فقط باید به حس ششمش اعتماد کند.
دارم عرض میکنم که فقط چشمهایش نبوده است. همان طور که قبلاً هم گفتهام یک چیزی در حدود یک هفته بود که سرکار نیامده بود. نمیدانم، میگفت سمیناری چیزی رفته بوده است. که این هم یکی از دروغهایش بوده است. میدانید… ما توی اداره، کار چندانی نداریم. علاوه بر این، ما هر روز همدیگر را میدیدیم. باور کنید آقای قاضی! برای من شده بود یک معضل، که هر روز صبح من یا او ـبدون اینکه خودمان بخواهیمـ یکیمان بالأخره باید از دیگری میپرسید: «چه خبر؟» یا «خوب، چه خبر؟». همیشه هم جوابمان یکی بود. میدانید… ما زندگی عریض و طویلی نداریم. یعنی در واقع زندگی محدودی داریم؛ یک زندگی معمولی و روزمره. من صبحها ساعت هشت، سرکار میآیم و او ساعت نُه، نُه و نیم. همان طور که عرض کردم او قراردادی بود. یعنی دست خودش بود. ولی هردومان ساعت دو، دو و نیم با هم از سرکار میزدیم بیرون. بعضی وقتها هم، با ماشین تا دم در خانه میرساندمش. خانهشان خیلی دور نیست. من بعدازظهر خانه میمانم. کمتر بیرون میروم؛ مگر کاری چیزی پیش بیاید. ولی او بعداز ظهر هم کار میکند؛ یعنی توی همان شرکت مورد بحث. آخر درآمدش خیلی نیست. توجه بفرمایید، این یکی دیگر از دلیلهای من است. بله، درآمدش خیلی نیست. ناچار توی آن شرکت هم کار میکند. چه جوری بگویم؟… یعنی فقط برای درآمد هم نیست. در واقع توی آن شرکت مسئولیت دارد. نمیدانم مسئول خریدشان است یا مشاور خرید یا… راستش یکی دو دفعه بهم گفت ولی خاطرم نمانده. ولی میدانم مسئولیت مهمی توی آن شرکت دارد. یعنی شاید مرد شماره دو یا شماره سهِی شرکتشان باشد. او البته میگوید کلید نداشته است. ولی تصدیق بفرمایید برای فردی با موقعیت او، کار چندان سختی نبوده است که از روی کلید ورودی یکی بسازد. من حتی بعید نمیدانم با یک نفر از همان ساختمان گاوبندی کرده باشد.
بله عرض میکردم، ما چیز چندانی برای گفتن به همدیگر نداشتیم. یعنی زندگی هر دوی ما طوری بود که بهندرت در آن اتفاق خاصی میافتاد. تازه وقتی هم اتفاقی برای هر کداممان بیفتد، برای همدیگر تعریفش میکنیم. حتی اگر خیلی کوچک باشد. چون حرفی برای گفتن نداریم. برای همین است که میگویم آن سمینار رفتنش دروغ است. چون اگر راست بود من از آن بیخبر نمیماندم.
بله، اتفاقاتی هم که برایمان میافتد، آن قدر مهم نیستند که آدم با آب و تاب تعریفشان کند. برای همین، وقتی آن روز آن جوری شروع به تعریف جریان کرد، من یک خرده شکّم برد. آن روز من بودم که پرسیدم چه خبر. همین جوری از دهنم در رفت؛ مثل هر روز که از زبان یکیمان در میرود. آن روز از زبان من در رفت. وقتی این را گفتم، دیدم سریع سرش را به طرف من چرخاند و توی صورتم گفت: «یه خبر داغ!» میدانید آقای قاضی! ما سالها بود هم دیگر را میشناختیم. با هم مدرسه رفته بودیم. کلی این ور و آن ور چرخیده بودیم. من معنای تمام حرکات و سکنات او را از حفظم. وقتی میگویم سرش را سریع به طرف من چرخاند، یعنی اینکه میدانم این حرکت برای او یک حرکت غیر عادی است. یعنی اینکه به تجربه دریافتهام این حرکت از او سر نمیزند. با فیزیولوژی بدنش نمیخواند. و حالا که سر زده است، یعنی معنایی پشت آن خوابیده است. درثانی، جملهی «یه خبر داغ!» مال او نیست. از توی دهان او در نمیآید. به قول زبانشناسها توی دایرهی لغوی او… توی وکبیولری او وجود ندارد. یک جوری روی دایرهی لغوی او بار شده است. یعنی از بیرون آمده و تازه و تراشنخورده، توی دایرهی لغویاش چپانده شده است. آقای قاضی من بنا به وظیفهی کاریام با نثر و قلم او آشنا هستم. به علاوه، کارهایش را من ویراستاری میکردم. توی اداره نگفتهاند، ولی چند بار توی لفافه به او کنایه زدهام که ترکیبها و معادلهایش توی تمام ترجمههایش مقداری شبیه به هماند؛ مقداری کلیشهای شده است. یادم میآید خودش هم یک بار، این حرف من را تأیید کرد که مطالعهاش کم است یا نمیدانم… کانالیزه است… در یک محور است… یا چیزی از این قبیل. اعتراف هم میکنم که این را به اطلاع اداره نرساندهام. یعنی بعید میدانستم کسی متوجه آن شده باشد. یا این که اصلاً امر مهمی باشد. هم به دلیل رفاقت قدیمیمان، و هم به دلیل اینکه به خودم میگفتم توی این وانفسای بودن و نبودن، کی حال و حوصله میکند ترجمههای سفارشی او را دنبال کند. یا اصلاً برای کی حال و حوصلهی مطالعه مانده است!
وقتی گفت: «یه خبر داغ!» تصدیق بفرمایید که کنجکاوی من تحریک شد. چشم دوختم توی صورتش. آقای قاضی نمیدانم چهطوری برایتان توصیف کنم و اصلاً نمیدانم که این حرفها و توصیفها چهقدر برای یک دادگاه میتواند یک دلیل محکمهپسند قلمداد شود. آقای قاضی! لبخند مسخرهای روی صورتش بود که من به عمرم نظیرش را ندیده بودم. گاه گاهی از او کارهای مسخرهای سر میزند. ولی آن روز طوری لبهایش کش آمده بود که هر بچهای… هر آدم کودنی میتوانست بفهمد که دارد دروغ میگوید؛ که دارد مسخرهبازی درمیآورد. دارد شیره میمالد. آقای قاضی وقتی میگویم آن جمله توی دایرهی لغویاش نیست یا میگویم توی تمام عمرم نظیر آن لبخند مسخره را ندیدهام، این یعنی اینکه از قبل به اینها فکر شده… یعنی ساخته و پرداخته شده… یعنی طراحی شده؛ تا سرما، سر شرکتشان، سر پلیس و سر همه را با آن شیره بمالد. آن روز صورتش را هم تیغ انداخته بود. لبخند که زده بود، لبهایش تا دم گوشهایش آمده بود. قصد توهین ندارم، ولی باور کنید یک لحظه فکر کردم دارم توی صورت یک دلقک نگاه میکنم. آن قدر مشمئزکننده بود که گفتم، الان است آب دهانش شره کند روی میز.
… ببخشید! بله… عرض میکردم… گفت: «یه خبر داغ!» من یادم نمیآید که چیزی پرسیدم یا نه، ولی او… آره پرسیدم… که او حرفم را قطع کرد و با همان سرعت عجیب و نامتعارفی که ذکر کردم گفت: «شرکتو دزد زد.» پرسیدم: «کی؟» بدون اینکه فرصت بدهد با همان سرعت گفت: «پریشب.» انگار از قبل میدانست چی قرار است بپرسم. همه را آماده کرده بود. پریشبش برف سنگینی آمده بود. آن قدر سنگین که صبح بعدش مدارس را تعطیل اعلام کردند. شاید یادتان مانده باشد. و این، آقای قاضی! فرصت خوبی بود. چون در این وضعیت کمتر کسی میتوانست ببیندشان یا پاپی کارشان شود. بعد… بله بعدش پرسیدم: «چیزی هم بردهن؟» یا «چی بردهن؟» یکی از این دوتا. گفت که چهار دستگاه کامپیوتر و یک دستگاه زیراکس و یک دستگاه فاکس و یک ویدیو و یک تلفن و… نمیدانم احتمالاً همین چیزهایی که شما هم توی پرونده ثبت کردهاید.
آقای قاضی! از همهی اینها مهمتر احساسی است که قبلاً خدمتتان عرض کردم. فقط یک لحظه بود. من پرسیده بودم که دزد را گرفتهاند یا نه ـیا چیزی از این قبیلـ که یک لحظه دیدم چشمهایش دودو میزنند که توی چشمهایم نیفتند. شاید بگویم آدم رمانتیکی هستم، ولی یک لحظه دیدم نگاهش توی نگاهم گیر افتاده و به هر چیزی دارد چنگ میاندازد که از توی چشمهایم فرار کند. نتوانست آقای قاضی… نتوانست؛ در آخرین لحظه. یک هو دیدم چهرهاش سرخ شد. بعد سرش را انداخت پایین و چیزهایی گفت توی مایههای این که پلیس اثر انگشت گرفته و از تمامی کارمندان آن ساختمان هم انگشتنگاری کردهاند. آقای قاضی باور کنید داشت از حال میرفت. خیلی حرفها زد. من حقیقتش هیچ کدام را یادم نمانده است. ولی خیلی حرفها زد. اما در تمامی مدتی که حرف میزد با یک اصرار عمدی… ساختگی و ناگزیر، سرش را انداخته بود پایین. مثل یک خر سرش را انداخته بود پایین و بلغور میکرد. نمیفهمید چی دارد میگوید. خودم هم نمیفهمیدم. منگ بودم. ور زدنش انگار برای من یک ساعت تمام طول کشیده بود. میدانید آقای قاضی، او آدمی است که خوب گوش میکند. حتی خوب هم صحبت میکند. و آدمی که خوب گوش میکند و خوب صحبت میکند از نگاه کردن به چشم دیگران فرار نمیکند. یا هیچ وقت یک ساعت تمام مثل خر سرش را پایین نمیاندازد تا حرفهایش را بالا بیاورد. حتماً یک چیزی بوده است آقای قاضی، نگویید نه!
تازه فقط اینها نیست. برای مثال: حدود دو ساعت بعد، اتفاقی برای یک کار اداری رفته بودم بیرون. وقتی برگشتم توی راهرو، دیدم از اتاقش بیرون آمده است و دارد به سمت اتاق من یا به طرف توالت با در هر صورت به این سمت راهرو میآید. من کلید انداختم توی قفل و در را باز کردم. از دور نمیدانم من یا او، برای هم دستی بالا آوردیم. من وانمود کردم عجله دارم و منتظرش نماندم. چپیدم توی اتاق خودم. زمستان هم که بود؛ در را بستم و آمدم پشت میزم نشستم. وقتی پشت در اتاقم رسید، یک لحظه مکث کرد. خدا خدا میکردم توی اتاق نیاید. بله… یک لحظه مکث کرد. درِ اتاق من شیشهی مشجر دارد… یک لحظه مکث کرد. بعد یک هو در را باز کرد. من روی صندلی خشکم زده بود. گفت: «کلیدتون روی در جامونده!» بعد هم یک چیزی را توی هوا پرت کرد به طرف من. من در لحظهی آخر متوجه شدم و دستم را جلو صورتم گرفتم. اگر نگرفته بودم، دسته کلید صاف میخورد توی صورتم. بعدش یک چیزی گفت که نزدیک بود خودم را زرد کنم. گفت: «نمیترسید شما رو هم بزنیم؟»
ببخشید آقای قاضی، بیادبی است؛ ولی باورکنید یک لحظه احساس کردم هر چه تا آن ساعت خورده بودم یکباره توی معدهام آب شد. اصلاً انگار نه انگار دوساعت پیش داشت جلو رویم، مثل یک آدم هیستریک میلرزید. آقای قاضی این را بهتان نگفتهام؛ وقتی نگاهش را انداخت پایین تا تا توی چشمهایم نگاه نکند، یک دقیقه طول نکشید که دیدم پیشانیاش لیچ عرق شده است. آقای قاضی، توی چلهی زمستان! گرمای اتاقم خیلی معمولی بود. یعنی جوری نبود که آدم را به عرق بیندازد. تازه وقتی دید من متوجه عرق کردنش شدم، دست برد به پیشانیاش که پاک کند. درست مثل کسی که گریهاش گرفته است. آقای قاضی! دستش میلرزید. دستش روی چشمها و پیشانیاش مثل یک آدم دارای بیماری عصبی میلرزید. آخر، دلیل از این بیشتر!؟
آقای قاضی! آدمی به سن و سال من… به حرفهی من… به پایگاه اجتماعی من… هیچ وقت نمیآید کار و زندگیاش را ول کند و دنبال پروندهای بدود که در آن قدیمیترین دوستش را به دادگاه بکشد. هرچه که نباشد باز ما نان و نمک هم را خوردهایم. شاید از خیلی گناههای همدیگر هم چشمپوشی کردهایم. هیچ گونه دشمنی هم با همدیگر نداریم. اما توی این قضیه هر چه به وجدان خودم فشار آوردم، دیدم نمیتوانم چشم روی هم بگذارم. آقای قاضی، هر کدام از ما شاید یک آدم نمونه نباشیم، اما این دلیل نمیشود که همهی مسئولیت اجتماعیمان را قورت بدهیم، یک لیوان آب هم روش. من وقتی دارم به چشم خودم میبینم یک نفر دارد چندتا خانواده را به خاک سیاه مینشاند… آیندهی چند جوان بیزبان را به همین راحتی بالا میکشد، نمیتوانم دست روی دست بگذارم. شما را دیگر نمیدانم. از ما گفتن بود؛ باقیاش را خود دانید!
منتشر شده در: کتاب شهرزاد ۴
ادبیات اقلیت / ۲۷ آذر ۱۳۹۴
قاسم طوبایی
جناب آقای اسدی عزیز سلام
پس از گذشت این همه سال در نگاه اولی که به چهره تان انداختم، تک و توک سفید بین حجم سیاه موها به چشمم آمد.
ممنون که هنوز هستی و هنوز می نویسی.
داستانتان را خواندم. جای صحبت دارد. انشالله در موقعیتی دوباره برمیگردم و مینویسم.
دیدار دوباره چیز زیادی نیست که نتوان آرزویش کرد.
پس به امید دیدار.