رهایی / میلاد دهکت نژاد
کارگاه داستان / میلاد دهکت نژاد
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
رهایی
میلاد دهکت نژاد
ساعت کمی از دو گذشته بود که وارد آن متل نزدیک فرودگاه شدند. متلی که معمولاً جای خلبانها و میهماندارهایی بود که برای چند ساعتی بین پروازهایشان احتیاج به استراحت داشتند. از سالن اصلی فرودگاه تا آنجا نیم ساعتی با ماشین راه بود بعد به قسمتی از اتوبان میرسیدی که تنها سازهاش همان متل بود. ساختمانی تنها در کنار یک اتوبان خالی. ساختمانی بدقواره و زمخت که یکپارچه بالا رفته بود، چیزی مانند یک صخره سنگی سنباده خورده. اصولاً اگر تنها بودند هرگز فکر وارد شدن به آنجا به سرشان خطور نمیکرد. بیشتر از اینکه به نظر مرموز و هراس انگیز بیاید، توسری خورده و بدون هویت بود. حسی به آدم میداد که به هیچ وجه حاضر نبودی داخلش بشوی. به نظر جایی میرسید که روحش را مدتهای مدیدی است که از دست داده است.
با اینکه نیمه شب بود و کمی از گرمای هوا کم شده بود، ولی زن داشت فکر میکرد که اوضاع اینجا در وسط ظهر چگونه میتواند باشد. کاملاً به یاد فیلمهای مستندی که دیده بود افتاد. انوار آفتابی که با شدت یک مته به زمین میتابیدند و باعث میشدند از تمام سطح زمین گرما و حرارت بالا بیاید. سرش را که بالا آورد به نظرش چند کرکس را دید که اطراف ساختمان متل میچرخیدند، نمیدانست واقعیت است یا خیال. ولی مثل اینکه منتظر بودند هر چه زودتر چیزی عایدشان شود.
همزمان هم مرد سعی میکرد در ذهنش اینجا را به جای لذتبخشی که قبلاً رفته بود و دستکم تصویری مانند آنچه میدید از آن هم داشت، تشبیه کند. همیشه این کار را انجام میداد و این باعث میشد که حس رخوت و پوچی که آن لحظه بهش دست داده بود به کمی آرامش تبدیل شود. اما این بار مثل این بود که اینجا بدترین جایی بود که باهم به مسافرت آمده بودند، و البته آخرین جا.
خیالاتشان را صدای بلند شدن هواپیمایی که از همان پشتها میآمد، ناتمام گذاشت. صدا آزاردهنده بود ولی نه خیلی بلند. اما تصور سروصدایی که در این متل میتوانست وجود داشته باشد باعث شد همزمان زن و شوهر به مسئول هواپیمایی که با آنها آمده بود و در حال پیاده شدن بود نگاهی متعجبانه بیاندازند. او با خستگی که انگار جزو ذاتش بود، سری تکان داد و آنها را به داخل راهنمایی کرد.
پسر جوانی که با لباس راحتی مشغول دیدن تلویزیون با صدای بسته بود، سلانه سلانه به پشت میز پذیرش آمد. مسئول هواپیمایی کارت شناساییاش را نشان داد و در حال توضیح این بود که زن و شوهر به علت قصور هواپیمایی از پرواز جا ماندهاند و میخواست تا پرواز بعدی که ساعت سه بعد از ظهر فردا بود اتاقی به آنها بدهند. در همین حین زن و مرد به اطراف سالن پذیرش نگاهی میانداختند، میز پذیرشی که مستقیم جلو در ورودی بود و در سمت راست آن، تنها فضای آن سالن وجود داشت که با دو کاناپه و یک تلویزیون که روی دیوار نصب شده بود، هیچ شباهتی نه به سالن پذیرش و نه به هیچ جای دیگری نداشت.
اتاقشان در طبقه سوم که آخرین طبقه هم بود قرار داشت. کلید را گرفتند و مسئول هواپیمایی گفت که فردا ظهر برای یادآوری پروازشان تماس میگیرد. خداحافظی کرد و به سرعت خارج شد. مرد اکنون توانست آنجا را به مکانی که در ذهنش بود تشبیه کند. کاملاً مانند یکی از ساختمانهای متروک در بازی resident evil بود.
پسر جوان با سر تعظیم کوچکی به آنها کرد و به سمت تلویزیون برگشت. ناگهان مثل این که چیزی یادش آمده باشد، گفت: چای کیسهای و چای ساز توی اتاق هست. اگر نبود، شمارهٔ ۱۰ رو بگیرید میارم براتون. و باز برگشت.
چیزی که آشکار بود زن و مرد هیچ اشتیاقی برای رفتن به اتاق نداشتد و به نظر میرسید مسئول پذیرش هم از حضور آنها شرمنده و آشفته بود. زن و مرد به سمت آسانسور کوچکی که سمت چپ میز پذیرش بود رفتند و منتظر پایین آمدن آسانسور بودند که باز صدای بلند شدن هواپیمایی دیگر آمد. زن و مرد بعد از مدتها به هم نگاه کردند، گویا هرکدام میخواستند تا دیگری را مقصر این اوضاع بدانند و در عین حال دلیل کافی برای اینکار نداشتند. وگرنه حتماً این کار را کرده بودند. مسئول پذیرش که به نظر میرسید متوجه جو خصمانهٔ میان آنها شده است. به سمت آسانسور برگشت و با صدای بلند گفت حتی نمیتونم تلویزیون ببینم. ترجیح میدم صداشو ببندم تا اینکه اعصابم خورد شه. اما زن و مرد این طلب دلسوزی یا شاید رفع تقصیر را نادیده گرفته بودند و با آسانسور به بالا میرفتند.
در طبقه سوم، داخل اتاقی شدند که سرتاسر آن رنگ سفید استخوانی بیرمقی داشت. پنجرهای بزرگ که رو به باند فرودگاه بود و میتوانستی فرود و صعود هواپیماها را از دور ببینی. تنها شانسی که وجود داشت دوجداره بودن شیشه بود که باعث میشد صدای مزاحم داخل اتاق بسیار کمتر از سایر جاهای متل باشد. و دو تخت که یکی درست زیر پنجره بود و دیگری در طرف مقابل آن. به جز اینها، کمدی کوچک به همراه جالباسی در سمت ورودی اتاق بود و البته چای ساز وعده داده شده و سینک ظرفشویی و دستشویی و حمامی که با هم یکی بود.
بلاتکلیف و ناآرام، چمدانهایشان را در ورودی اتاق رها کردند. مرد بی توجه به سروصدای آزار دهنده پنجره را کمی باز کرد و سیگاری روشن کرد و زن با حالتی از عصبانیت و تسلیم روی تخت مقابل نشست.
پنج سال بود که با هم زندگی میکردند. اوایل جوانیشان بود که در دانشکده با هم آشنا شدند و خیلی سریع کارشان به ازدواج رسید. اما خودشان هم تصور نمیکردند که آن شور و شوق میانشان روزی جایش را به سردی و رخوت دهد. به نظر میرسید بیش از این چیزی برای هم نداشتند، تمام ناشناختههایشان رو شده بود و حالا مدتی میشر که کار از عادت به تحمل رسیده بود.
در واقع این مسافرت پیشنهاد دوستانشان بود. جایی که تا به حال نرفته بودند و هیچگاه هم تصور نمیکردند به چنین بیابانی سر بزنند. البته به نظر جای بدی نمیآمد. شهری کنار دریا و کاملاً ساحلی بود که به هر دلیلی توریست زیادی نداشت. واقعاً برای سفر به اینجا شک و تردید زیادی داشتند ولی برای احترام به تمامی احساسی که در سالهای گذشته صرف کرده بودند به این سفر تن دادند. اما حالا هردو پشیمان و عصبانی بودند. در تمام چند روزی که در اینجا اقامت داشتند به ندرت با هم صحبت میکردند. اصلاً جایی برای تفریح وجود نداشت و به هرحال آنها هم حوصله تفریح را نداشتند. نهایت مشغولیتشان گشتوگذاری در شهر بود که آنجا هم گرما و رطوبت دیوانهشان میکرد. آخرین تکههای رابطهای که میانشان بود هم از دست رفته میدیدند. کاملاً به انسانهایی غریبه تبدیل شده بودند. زن از بوی سیگار مرد و صدایی که پشت سر هم از پنجره باز میآمد، کلافه شده بود و مرد هم از دیدن سکوت زن و بی اعتناییاش. ولی هیچ کدام به هر دلیلی هم که شده مایل به صحبت با هم نبودند. فقط دلشان میخواست هرچه زودتر این دوازده ساعت لعنتی هم بگذرد.
بالاخره سیگار مرد تمام شد، پنجره را بست و روی تخت دراز کشید. زن نیز که کاملاً متوجه به انتها رسیدن سیگار بود، لحظاتی قبل این کار را کرده بود. چراغ اتاق خاموش بود، در واقع اصلاً روشنش نکرده بودند. ولی نور ضعیفی از باند فرودگاه به اتاق میتابید و روی تخت مرد و کف اتاق پخش میشد. طولی نکشید که خستگی و رخوت هردوی آنها را به خواب برد.
هوا کمی گرگ و میش بود که مرد از خواب پرید. خواب عجیبی دیده و سرتاسر بدنش خیس عرق شده بود. در خوابش دقیقاً در همین اتاق بودند، نور بسیار کمی که به نظر نور مهتاب بود اتاق را روشن میکرد. مرد خودش را به خواب زده بود و داشت زیر چشمی نگاه میکرد که زن به آرامی از جایش بلند شد. فندک مرد دستش بود و به طرف او میآمد. در حالی که سیگاری در دستش گرفته بود و وانمود میکرد میخواهد آن را روشن کند، به آرامی به پایین تخت مرد رسید. مرد از روی لجبازی نمیخواست زن بفهمد که او بیدار است. دیگر از زیر چشمانش زن را نمیدید ولی تمام بدنش داغ شده بود به آرامی سرش را بلند کرد و به پایین تخت نگاه کرد. چیزی مثل پرتوهای نور از بالا به تخت میتابید. زن همین که فهمید مرد متوجه او شده است، به سرعت به طرف پنجره آمد و از آن به بیرون پرواز کرد. در این وسط چیزی که احتمالاً دستش بود محکم به صورت مرد خورده و او بیدار شده بود.
حالا با تعجب و وحشت به صورت زن نگاه میکرد که در خواب اخم کرده بود. عجیب به نظر میرسید که یکباره گوشهای از زیبایی محبتآمیزی که آخرین بار مدتها قبل دیده بودش، از صورت زن به سمت او میتابید. دلش میخواست به سمتش رود و گونههایش را ببوسد.
بهآرامی لبهٔ تختش نشست و به صورت زن خیره شد. دستش را به خیال اینکه گونهٔ زن را نوازش کند، بالا میآورد ولی مردد میماند و تسلیم میشد و دستش را میانداخت. مثل اینکه هیچ راهی وجود نداشت. احساس محبتی که چند لحظه پیش ایجاد شده بود به نرمی محو میشد. دوباره دراز کشید و به فکر اوایل آشناییشان افتاد.
اوایل زمستان بیست و سه سالگیاش. برف آرام و بیصدا میبارید. چیزی به غروب نمانده بود ولی هنوز ردی از پرتوهای نور خورشید هوا را روشن نگه میداشت. در تریای دانشکده نشسته و قهوهای گرفته بود. تنها حس امید بخشی که وجود داشت گرمای لیوان یکبارمصرف قهوه بود. ساعات پایانی کلاسها بود و بهجز میز او شاید یک یا دو میز دیگر پر بودند. از پنجرههای بلند تریا به بیرون نگاهی میانداخت و قهوهٔ آبکیاش را مزه مزه میکرد. دانههای برف رقصان به روی زمین سرد میرسیدند و درست مثل اینکه به نرمی دراز میکشند و به خواب زمین میپیوندند. به کل در افکارش غرق شده بود که ناگهان دختر که با صدای زیاد کفشهایش را تمیز میکرد او را به این دنیا برگرداند. وارد شد و یکراست به سمت پیشخوان رفت ولی تریا در حال تعطیلی بود و نوشیدنیِ گرم نداشت که به او بدهد. عصبانی برگشت و در حالی که به طرف در میرفت تا خارج شود دستش به لیوانی که در دست پسر بود خورد و لیوان قهوه را روی زمین انداخت. همانطور عصبانی، انگار که تقصیر پسر بود نگاه تندی به صورتش انداخت و سریع خارج شد و در زیر برف در تاریکی گم شد. آنقدر سریع اتفاق افتاد که پسر هنوز نگاهش به در مانده بود و نتوانسته بود افکارش را جمع کند.
این اولین بار بود ولی در طی زمان با هم بودنشان نمیدانست چند بار زن او را اینگونه نگاه کرده بود و به سرعت گریخته بود. دقیقاً چیزی مثل پروازش از پنجره اتاق این متل در خوابش.
مانند اینکه ناگهان چیزی به ذهنش برسد، تمام بدنش داغ شد. بدون سرو صدا بلند شد و چمدانش را باز کرد. کوله پشتیاش را از آن خارج کرد و وسایل کمی را که برایش اهمیت داشت به همراه مدارک خودش داخل آن جا داد. آرام اتاق را ترک کرد و از پلهها به پایین آمد. پسرک مسئول متل در جلوی تلویزیونِ بیصدا چرت میزد. در خروج را باز کرد و بیرون رفت. هیچ ایدهای نداشت که کجا میتواند برود. سروصدای هواپیماها دربرش گرفته بودند. به امید اینکه ماشینی از آنجا عبور کند به سمت گاردریلهای کنار اتوبان رفت روی آنها پشت به متل نشست، کولهپشتیاش را کنارش روی زمین گذاشت و سیگاری از جیب بغلاش درآورد و آن را روشن کرد. باید کمی فکر میکرد. مطمئن بود که نمیخواهد به آن اتاق برگردد ولی این که کجا برود و یا درواقع کجا میتواند برود را نمیدانست.
سروصدای زیاد اجازه نمیداد که با آرامش فکر کند. دستگاه پخش موزیک کوچکش را از کولهاش بیرون آورد، هدفون را در گوشش گذاشت و آن را روشن کرد. صدای نرم پیانو و ویولن سرناد شوبرت در سرش شروع به دوران کرد. حواسش را به سیگارش داد و سعی کرد با لذت تمام دود را به ریهاش بفرستد و بعد آن را به نرمی خارج کند. آرامآرام گردبادی در سرش شکل میگرفت و همزمان شروع به گردش به دورش میکرد. آنقدر آرام که قبل از اینکه متوجه شود کاملاً گردباد تشکیل شده بود و او را با خود میبرد.
لحظاتی بعد اگر کسی به آن قسمت از اتوبان نگاه میکرد، تنها ته سیگاری را میدید که آخرین روشنایی سرخ رنگش به همراه آخرین نتهای سرناد در حال محو شدن بود.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۵