یک روز بهاری / حسین آتش پرور Reviewed by Momizat on . یک روز بهاری حسین آتش پرور ساعت هشت و نیمِ صبح ِروز سه شنبه، اهالی بلوار نادری با ناباوری ‌دیدند که گاو زخمی از کشتارگاه پا به فرار گذاشت. خیابان بوی باران ‌بها یک روز بهاری حسین آتش پرور ساعت هشت و نیمِ صبح ِروز سه شنبه، اهالی بلوار نادری با ناباوری ‌دیدند که گاو زخمی از کشتارگاه پا به فرار گذاشت. خیابان بوی باران ‌بها Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » یک روز بهاری / حسین آتش پرور

یک روز بهاری / حسین آتش پرور

یک روز بهاری / حسین آتش پرور

یک روز بهاری

حسین آتش پرور

ساعت هشت و نیمِ صبح ِروز سه شنبه، اهالی بلوار نادری با ناباوری ‌دیدند که گاو زخمی از کشتارگاه پا به فرار گذاشت. خیابان بوی باران ‌بهاری و علف تازه می‌داد. مسیر را به موازات بنفشه‌های حاشیۀ بلوار، نامنظم جست و خیز کرد و از روی خطِ عابر پیاده رد شد و تپاله انداخت. آفتابِ بعد از باران، همه چیز را روشن و پررنگ کرده بود. عبور و مرور ماشین‌ها بند آمد. تک و توکی ابر کلاله‌ای سفید در آبی آسمان دیده‌ می‌شد. گاوِ زخمی به یکی از فرعی‌ها پیچید و سر از کوچۀ محمدآباد در آورد. جلوِ خانه‌ای که درش نیمه باز بود، مکث کرد. خُرناس کشید و دُم بر کپل زد. با شاخ به در کوبید. در، با شدت به دیوار خورد و صدای ‌ترسناکی داد. زن، از کنار تشتِ رخت در نزدیکی راه آب، تا چشمش به ‌گاو زخمی افتاد، جیغ کشید. دستپاچه بلند شد و خود را به دیوار چسباند. گاو، پوزه‌اش را میان رخت‌های چرک فرو کرد و دور خودش‌ چرخ زد. بوی تپاله، حیاطِ کوچک را پر کرد. زن، دست‌های پر از کف‌اش‌ را به گوشۀ چادر مالید. گاو چندین بار دور حیاط چرخ زد تا سرش به ‌دیوار خورد. چشمش، باریکۀ پله‌های زیرزمین را دید. پایین رفت و درِ زیر زمینِ آشپزخانه را با شاخ باز کرد و تپاله انداخت. ظرف‌ها را لگد کرد. صدای به هم ریختن و شکستنِ ظرف‌ها از زیر دست و پا، آمد. زن که ‌رنگ از رویش پریده بود، جیغ کشید.

سلاخ، از رد چکه‌های خون بر روی اسفالت، دنبال گاو زخمی را گرفته بود، تا رسید به در حیاط. بی‌آن‌که منتظر شود، به داخل رفت. زن، یکه خورد: چکمه‌های لاستیکی گَل و گشادی که تا قوزک پا خونی بود. کاردی که در دست داشت، تیغه‌اش سرخ می‌زد. پیشبندِ چرب و چرکش‌ حال او را به آشوب انداخت.

سلاخ با چشم‌هایش حیاط را زیر و رو کرد: رخت‌های چرک روی‌ هم تلنبار شده بودند. با کارد به تپاله‌های کنار تشت اشاره کرد: «کجا رفت؟»

زن، سنگ شده بود. گاو، خرناسۀ دنباله داری کشید: مآ آ آ

سلاخ بدون آن‌که منتظر جوابِ زن شود، به سمت زیرزمین ‌رفت. گاو، با شاخ‌هایش رو به او آمد. سلاخ، یکه خورد اما بر خودش‌ مسلط شد. گاو، برگشت. شاخ‌هایش به قابلمۀ روی اجاق گرفت. به‌زحمت خودش را جابه‌جا کرد و پوزه‌اش را به یخچال مالید. سرش را برگرداند. چشمش به کاردِ آشپزخانه افتاد. برگشت که بزند بیرون. در، بسته بود و جمعیت جلوِ حیاط را گرفته بودند. در شیشۀ درِ آشپزخانه گاوی را دید که با چشم‌های خونی رو به او می‌آید. دورخیز کرد. سرش را چرخ داد و با شاخ‌هایش محکم به شیشه کوبید: «جرینگ.»

سلاخ خود را عقب کشید. خرده‌های شیشه سر و گردن گاو را خراش داد. سلاخ از جلوِ درِ آشپزخانه برگشت. بچه‌های کوچۀ ‌محمدآباد از کلۀ دیوار بالا رفته بودند. زن، حالتی از یک مجسمۀ ‌سنگی داشت که از چشم‌هایش اشک می‌ریخت. سلاخ فکر کرد: «یک‌آشپزخانۀ تنگ و تاریک با دو شاخِ تیز گاوی زخمی که خون جلوِ ‌چشمش را گرفته.»

با خودش گفت: «نه.»

و صلاح ندید به آشپزخانه داخل شود. بچه‌ای را از کنارِ درِ حیاط صدا زد: «بیا این‌جا ببینم!»

بچه دماغش را بالا کشید و دوید. پشت چادر مادرش مخفی شد. سلاخ این پا و آن پا کرد و صدا زد: «یکی بره به آتش‌نشانی خبره بده!»

مردم به هم نگاه کردند. گاو، نعرۀ جگر خراشی سر داد و شاخ به ‌کابینتِ آشپزخانه زد. تمام حواس مردم به داخل آشپزخانه رفت: «جرینگ.»

بوی سِرکه بلند شد. بچه‌ها از پشتِ بام، زیرزمین را به هم نشان ‌دادند. گاو نعره کشید: «مآ آ آ.»

صدای لگد کردن و شکستن چیزی آمد. پشتِ سر، آمبولانس رسید. آتش‌نشان فورن پایین دوید و شلنگ را باز کرد: «برین کنار، برین کنار.»

مردم راه باز کردند. بچه‌ها از پشت بام آتش‌نشان را به هم نشان‌ دادند. غبارِ آب، به روی مردم گرفت. عده‌ای پا به فرار گذاشتند. آب، رخت‌های چرک و تپاله‌ها را به دیوار پرت کرد. گاو، چندین بار خُرناس‌ کشید و دُم به گرده‌اش زد. سرش را تاب داد و با شاخ‌هایش به درِ آهنی ‌آشپزخانه کوبید. هنوز چراغ قرمز دل می‌زد. جمعیت، دوباره دم در جمع ‌شدند. آتش‌نشان که دید آب تا زیر شکم گاو بالا آمد، فوری برگشت و شیر را بست. با خودش گفت: «این کار به ما مربوط نمی‌شه و بی‌فایده‌ست.»

سلاخ واچرتید: «یعنی چه!»

زن، بهت زده کنار دیوار ایستاده بود. گاوِ زخمی، با سر و کلۀ ‌خونی، به یخچال کوبید. صدای سقوط جسمی سنگین در آب آمد. سلاخ ‌به جمعیتی که آن‌ها را دوره کرده بود، گفت: «برین پی کارِ تون.»

آتش‌نشان بی‌سیم را روشن کرد: «خسته نباشید قربان. به محل ‌مراجعه شد. جزو وظایف ما نیست. تمام.»

و بی‌سیم را خاموش کرد. سلاخ که متحیر ایستاده بود، گفت: «پس کار کیه!»

چراغ قرمز ِبالای ماشین آتشنشانی دل می‌زد. آتش‌نشان گفت: «گاوی به زیرزمین فرار کرده و نمی‌اد بیرون. کجاش به ما مربوط می‌شه. وانگهی گاو و کشتار ِگاو، مال کشتارگاهه.»

 و راه افتاد که برود. سلّاخ، دستی را که کارد در آن بود، تکان داد: «کجا؟»

آتش‌نشان گفت: «به کلانتری خبر بده.»

سلاخ با نیش کارد، صورتش را خاراند: «دزدی و چاقوکشی به‌ کلانتری مربوطه.»

آتش‌نشان عصبانی شد و پا سست کرد: «سقوط از بلندی. افتادن درچاه. رفتنِ دست بچه لای چرخ گوشت. مسموم کردن سگ‌های ولگرد و چه می‌دانم، نابود کردنِ خزندگان موذی جزو حوادثیه که به ما مربوط می‌شه، نه رفتن یک گاو به زیرزمین.»

و خندید.

پاسبانی که از دور جمع شدن مردم را دیده بود، نزدیک شد: «چی‌شده؟»

آتش‌نشان سلاخ را نشان داد: «از ایشان بپرس سرکار!.»

پاسبان سر تا پای سلاخ را که چرب و خونی بود، ورانداز کرد. چشم‌هایش به کاردِ خونی گرد شد. سلاخ گفت: «این گاو…»

و به زیرزمین اشاره کرد.

ـ در حین کشتار پا به فرار گذاشت. حالام رفته به داخل آشپزخانه و بیرون نمی‌یاد، دیدم کارِ ما نیست گفتم به آتش‌نشانی خبر بدم.

پاسبان با شک به اطراف نگاه کرد. آتش‌نشان که کاملن حواسش بود، به پاسبان گفت: «کجای این عمل به ما مربوطه سرکار! این کار جزو وظایف کشتارگاه یا کلانتریه.»

پاسبان از دور، دست را سایبان چشم کرد و به زیرزمین خیره شد. چند قدم جلو رفت. آب، تا کمرِ آشپزخانه، به زیر شکم گاو، بالا آمده بود. خون به آب نشست می‌کرد. همه چیز به هم ریخته و شکسته بود. وسایل ‌آشپزخانه، روی آب شناور بود. گاوِ زخمی که از دهانش کف می‌ریخت، با چشم‌های دریده و خونی رو به پاسبان آمد. پاسبان عقب عقب رفت وگفت: «جزو وظایف ما نیست. کار ما حفظ نظم و آرامشه.»

هر سه به هم نگاه کردند. همهمۀ مردم بلند بود. آتش‌نشان خواست‌ برود که گاو، خرناس دنباله‌داری کشید: «مآ آ آ…»

صدای شکستن و سقوط جسمی سنگین در آب آمد. آتش‌نشان پا سست کرد. پاسبان، چیزی به خاطرش رسید. برگشت به سمت زیرزمین ‌آشپزخانه. آسمان آبی بود و هوا بوی علف بهاری می‌داد. پاسبان جلو پله‌ها ایستاد. هفت تیرش را بیرون آورد و رو به گاو که از درِ بدون شیشه‌ به آن‌ها زُل زده بود، نشانه رفت: «این که کاری نداره!»

تمام حواس جمعیت به پاسبان بود. زن، کنار دیوار، سنگ شده ایستاده ‌بود. بچه‌ها که در پشتِ بام ابر کلاله‌ای را به هم نشان می‌دادند، صدای سه‌تیر پیاپی را شنیدند.

 دی ۷۵

از مجموعه داستان «ماهی د ر باد» نوشتۀ حسین آتش پرور

ادبیات اقلیت / ۲۶ مهر ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا