زندگی تنهایی در جهان-تصویرها / جستاری از عمران راتب

زندگی تنهایی در جهان-تصویرها
عمران راتب
توضیح مهین میلانی دربارهٔ این مقاله: این مطلب را عمران راتب در اولین روزهای آشنایی من با او برایم فرستاد. در باب “جهان – تصویر” وی مقالات دیگری نیز دارد که بر اساس همین مطلب ذیل نوشته شده است. من نمیدانم که آیا عین این مطلب در جایی منتشر شده است یا خیر. زندگی همگان رو به مرگ است. ما به دنیا می آییم که بمیریم. تا مدت زمانی گمان میبریم پاینده و جاودانی هستیم. ولی زمانی که به خود آییم و هستی خود را دریابیم که به نیستی میرود جهان معنای دیگری مییابد یا شاید بگوییم که معنای خود را از دست میدهد. بسیار کسان این جهان و هستی را به پرسش و چالش نمیکشند. کسانی هستند که بسیار زود، خیلی زودتر از آنکه در زندگی ذرات لذتبخش را چشیده باشند، رویکردشان در زندگی جستوجوی معنای این هستی است. عمران راتب از جملهٔ چنین کسانی بود. پایان هستی که نیستی باشد، او را در همۀ احوال درگیر خود داشت. به گفتهٔ خود، او گرگی در درونش داشت که او را میخورد.
جهان، مجموعه تصاویری است بینهایت پراکنده و نامربوط، تصاویری که هر انسانی از خود برای جهان واقع ساخته است و به آن باور دارد؛ این نامربوطیت تصویرهایی که جهان را از آنها ساختهایم اما، اغلب خود-پنهانگر و منکر است. منظور این است که این تصاویر قسمی به مشاهده در میآیند که برای هر فردی، فقط یکی از آنها قابل مشاهده است. البته که زبان در اینمیان نقش خودش را بازی میکند. کارکرد دوسویهای که زبان در اینجا دارد، جهان-تصویرها را طوری بر ما ظاهر میسازد که در عین پراکندگیشان، باید آنها را منسجم درک کنیم. معنای درک منسجم جهان-تصویرهای پراکنده و نامربوط، این است که به یک درک و تعریف نخستین از جهان، اکتفا کنیم و دیگر در پی دانایی متعدد از جهان نباشیم. بهبیان دیگر: ایمان بیاوریم به یک کهن-الگوی روایت از جهان: زمین بر شاخ گاوی قرار دارد که… استیفن هاوکینگ روایت جالبی دارد: «روزی دانشمند معروفی (گویا برتراند راسل) برای عموم دربارهٔ ستارهشناسی سخنرانی میکرد. او توضیح میداد که چگونه زمین به دور خورشید میچرخد و چطور خورشید به دور مرکز مجموعهٔ وسیعی از ستارگان بهنام «کهکشان راه شیری» میگردد. در پایان سخنرانی، پیرزن کوچکاندامی از انتهای اتاق برخاست و گفت: «چرند میگویی. راستش را بخواهی، دنیا یک بشقاب تخت است که بر پشت یک سنگپشت غولآسا قرار دارد.» دانشمند با لبخند پیروزمندانهای، جواب داد: «پس آن سنگپشت کجا ایستاده است؟» پیرزن گفت: «جوان خیلی زرنگی، خیلی زرنگ. اما از آنجا به پایین، همهاش سنگپشت است» (هاوکینگ، تاریخچهٔ زمان: ۲۵). ببینید: دنیا یک بشقاب تخت است که بر پشت یک سنگپشت غولآسا قرار دارد؛ این روایت همان کهن-الگویی است که تصویر آن زن را از جهان ساخته است. زن پس از اینکه شاید ساعتها نشسته و به توضیحات راسل از ستارهها و خورشید و زمین گوش داده، دوباره برگشته به متن تصویر خود از جهان.
هنگامی که حتا با بیهدفی مطلق هم میگوییم: جهان چیزی است که… -و اصلن شاید من (نویسنده) هم در این متن بهدنبال ارائهٔ چنین تصویری از جهان باشم-، بهصورت پیشینی این فرضیه را مطرح میکند که انسانها در هر موقعیت و وضعیتی نسبت به جهان، فارغ از تفاوتهای نگرشی و باورداشتها، به یک تعریف و تصویری از جهان قایلاند و آن تصویر از جهان را، بهمثابۀ جهان اصیلشان میپذیرند. میان جهان-تصویر و جهان اصیل، یک اینهمانی قایلاند و از اینرو، باور دارند که گویا جهان را شناختهاند. گفتن این حرف که جهان مجموعه تصاویری است بینهایت پراکنده و نامربوط، در نفس خود هیچ تفاوتی با آن روایت «دنیا بشقاب تختی است که بر پشت یک سنگپشت غولآسا قرار دارد»، ندارد. برای اینکه هر دو در پی این هستند که بگویند جهان چنین است و چنان نیست؛ یعنی غیر «مجموعه تصاویر نامربوط و پراکنده»، چیز دیگری نیست و باقی هرآنچه به جهان نسبت میدهیم «چرند» است. این هر دو روایتیاند از جهانی که برای انسان درونی شده، و تبدیل به فهم و دانایی او از پیرامونش شده است. میتوان صورت سادهٔ این امر را چنین بیان کرد: انسانها هرکدام جهان-تصویری از جهان دارند؛ طوریکه جهان-تصویر یک انسان با جهان-تصویر انسان دیگر شاید ربط و قدر مشترک خیلی اندکی داشته باشند. این تصاویر اما، بهخودیخود جهان مفهومی و انضمامی بوده نمیتواند. برای اینکه دانایی و معرفت انسان ریشه در حس و حدس او دارد و امکان اینکه دادههای حسی ما از جهان واقع تصویر و گزارش نادرستی ارایه کنند و بر اساس آن گزارش نادرست حدس و قیاس نادرستی به جهان واقع نسبت بدهیم، خیلی بالاست. بدینمعنا که هیچ سنجهٔ مطلق و واحدی وجود ندارد که ثابت کند جهان-تصویر من درست همان چیزی را میگوید که جهان انتزاعی و فینفسه باید باشد و هیچ ضمانتی هم نیست که نشان دهد جهان-تصویر من نسبت به جهان-تصویر انسانهای دیگر روایت واقعبینانهتری از جهان کلی ارایه میکند.
مسئله اما این است که به مدد همین تصویر خاصی که هر انسان از جهان دارد و جهان را به قیاس همان تصویر خود درک میکند، دیگر جهان برای آن انسان از پراکندگی و نامربوطیت بیرون شده است. یعنی چنین نیست که انسانِ باورمند به یک تعریف و تصویر از جهان، با آنکه تنها همان یک تصویر را از جهان دارد و به درستی آن نیز باورمند است، در عینحال بگوید که جهان چنین نیست. این امر انسان را باورمند به یک حقیقت ازلی نسبت به جهان میسازد و این حقیقت ازلی به او اجازه میدهد که پردهٔ جهان-تصویرش را بر روی جهان کلی بکشد و سپس هر تغییر و دیگرگشتی که در ساحت امور واقع رخ میدهد، در آن جهان-تصویر مشاهده کند و دست به تفسیر و تأویلش بزند. اما چون ممکن است این اتفاق بهصورت جداگانه برای هر انسانی رخ بدهد و در نتیجه تمام انسانها جهان-تصویرهای متفاوت خودشان را از جهان بسازند و بپردازند، جهان برای مجموع انسانها هیچگاهی دارای یک حقیقت ازلی شده نمیتواند. آنوقت، خیلی جالب خواهد بود که متوجه شویم تمام عمرمان را با کسانی زندگی کردهایم که جهان و زندگی از بنیاد برایشان معنای دیگری داشته بوده، حتا بدون اینکه خودشان از این تفاوت آگاه بوده باشند و جالبتر شاید این مسئله باشد که ببینیم جهان واقعن آن چیزی نبوده که یک عمر به آن باور داشتهایم.
جهان کلی و انضمامی، متشکل از مجموعه تصاویر است، اما جهان-تصویر جهان کلی نیست. جهان-تصویر یک جهان شخصی، نامتشخص و غریب است. غریب است، چون تنهاست و ساکن آن فقط یک شخص است، شخصی که جهانش با جهان اشخاص دیگر تفاوت دارد. انسانها تنها موجوداتی هستند که هر یک بهشکل تک-افتاده و منفرد، در جهان-تصویرهای متعددی زندگی میکنند. یعنی بهمفهوم واقعی کلمه، هر انسانی در جهان منفرد شخصی خود زندگی میکند و میمیرد، بدون اینکه حتا برای یک لحظه با انسانهای دیگر، جهان مشترکی داشته باشد. از اینرو، انسانها موجوداتی هستند برای همیشه تنها و فرد.
انسانها معمولن متوجه این حقیقت نمیشوند که زندگیشان در تنهایی مطلق و ابدی سپری میشود. منظور این است که انسان واقعن نمیداند در جهانی زندگی میکند که تنهاست و جز او، هیچ موجود دیگری با او زندگی مشترک ندارد. این ناآگاهی انسان از وضعیت خودش اما، باعث نمیشود که او هیچ هراس و دلهرهای نداشته باشد. این امر با رجوع به تجربهٔ زیستهمان بیشتر روشن میشود. عاشق میشویم، میل میورزیم، به دیگران تعلقخاطر پیدا میکنیم و میخواهیم آنها نیز به ما وابسته باشند و دوستمان داشته باشند و… اینها تلاشهای انسانی است که میخواهد خودش را در یک جهان مشترک، در میان انسانهای دیگر تعریف و در واقع تولید کند. خودش را در نسبت با دیگران بازیابی کند و از جهان مشترک و تعاملات با دیگران سهمی برای خودش بردارد. بیسبب نیست که لاکان از یک «دیگری بزرگ» برای انسان سخن میگوید؛ دیگری بزرگی که انسان آن را از خودش جدا و در یک فاصلهٔ تعیینشده با خودش میبیند، اما میکوشد نسبتش را با آن دیگری بزرگ روشن کند و بهنحوی، خودش را در دل آن جا بدهد و برایش معنا و منزلتی دستوپا کند. شاید انسان در این موقعیت، فکر کند که همهٔ این کردارها را بر سبیل عادت و ضرورت معمولی انجام میدهد، یعنی با خود بگوید که زندگی در اجتماع متضمن کار و تلاش و عاشق شدن و سکس کردن و خریدن و فروختن و قهر و آشتی کردن است و بدون این موارد و عناصر نمیشود زندگی اجتماعی داشت. زندگی اجتماعی یعنی، نیازمندیهای انسان در حوزهٔ خصوصی را تأویل عمومی کردن. این باوری است که فکر نمیکنم هیچکداممان مخالفتی با آن داشته باشیم. حقیقت اما این است که اجتماعی زندگی کردن و تعامل با دیگران، هیچ معنایی جز انکار تنهایی ابدی انسان ندارد. وقتی مثلن با کسی داخل رابطۀ جنسی میشویم، با او حرف میزنیم، میخواهیم میل، تمنا و احساساتمان را درک کند و احساساتش را درک کنیم، معنایش این است که به طرف مقابل قضیه، و قبل از آن، به خود، نشان بدهیم که ما وجود داریم همچنان که دیگران وجود دارند و لذا ما همه باهمیم و فصل مشترکی داریم که آن را «بودن» مینامیم. حقیقت اما این است که، این رابطه لازمهٔ زندگی اجتماعی نیست، بل نشانهای است از میل انسان به کتمان و انکار تنهاییاش. بگذارید اینگونه مطرح کنم: میل انسان برای فرار از تنهایی، باعث خلق اجتماع میشود. اجتماع یک امر از پیش صورتبندیشده و متشخص نیست. اجتماع «ممکن ناضرور»ی است که با درک انسان از ترس و تنهاییاش شکل میگیرد.
یعنی چنین نیست که اول چیزی داشته باشیم بهنام اجتماع که این اجتماع الزامات خاصی از نوع با هم سخن گفتن و از یکدیگر شنیدن و سکس کردن و ایجاد رابطههای دیگر را از انسان بخواهد. اینها همه از تنهایی انسان میآید. انسان در ذات خود و بهصورت پیشینی تنهاست و این تنهایی است که میل و تمنایی را در او ایجاد میکند که بتواند بهواسطهٔ آن میل، خود حقیقیاش را کتمان کند. تنهایی مدام انسان، باعث میل مدام در او میشود و ارضای این میل صورت یک ضرورت را بهخود میگیرد که در آن صورت، انسان ناگزیر است بهخاطر رفع آن ضرورت با دیگران وارد رابطه شود. اجتماع، از نتیجهٔ این رابطهها، شکل میگیرد. اجتماعی زیستن، نحوهٔ دیگری از زندگی در برابر «تنها زیستن» نیست؛ اجتماع نتیجهٔ تنهایی و دوباره در پی ترس و انکار آن تنهایی است. زندگی اجتماعی و رابطه داشتن با دیگران، در واقع صورت و بیان زندگی واقعی انسانِ تنهاست. تنهایی در جهانی که هیچکس نتواند دست انسان را بگیرد، باعث هول و هراس او میشود و بیان آن سویهٔ امتناع زندگی او. از این لحاظ، انسان همیشه میکوشد تنهایی خودش را انکار کند و طوری بنماید که گویا همینگونه اجتماعی زیستن از اول بوده.
انسان میخواهد با دیگران سخن بگوید، اما ضمانتی وجود ندارد که آنها سخن او را درک بکنند. زیرا انسان در هر مورد از چیزی میتواند سخن بگوید که جهان-تصویر او برایش داده است و این جهان-تصویر جهانی است که برای دیگران بیگانه و ناآشنا مینماید. اینجا دوباره ما کوشش انسان برای انکار تنهایی خودش را میبینیم. مفهوم جهان-تصویر را من مدیون ویتگنشتاینام. ویتگنشتاین در رسالهٔ «در باب یقین» به این امر میپردازد: «میتوانم انسانی را تصور کنم که در شرایطی کاملن خاص بزرگ شده و به او یاد دادهاند که زمین پنجاه سال قبل بهوجود آمده، و از اینرو، همین را هم باور دارد. میتوانیم به او بیاموزیم: زمین مدتهاست الی آخر… ما در صدد برمیآییم جهان-تصویر خود را به او بدهیم. این از طریق اقناع روی میدهد.» (ویتگنشتاین، در باب یقین، فقرهٔ ۲۶۲).
دادن جهان-تصویر خود برای دیگران؛ اگر میل پوشیدهٔ انسان به انکار تنهاییاش از آن کسر و حذف گردد، دیگر حامل هیچ معنایی نیست. چرا ما باید همانگونه و بیهدف بخواهیم دیگران همان باوری را داشته باشند که خودمان داریم؟ چرا فکر میکنیم که ضرورت است که جهان-تصویر خود را به دیگران بدهیم؟ دیکتاتورها تنهاترین انسانهایند و تمامیتخواهان موجوداتی هستند که هراس از ماندن و مردن در تنهایی، وحشتی را بر آنها مستولی کرده که احساس میکنند اگر دیگران را بهزور تحت سلطهٔ خود نیاورند، بلافاصله نابود میشوند. آنها حتا نمیدانند که امکان این تمامیتخواهی میتواند در تمام انسانها وجود داشته باشد. دین و ایمان نیز همین کارکرد را دارد. دین بهمراتب بیشتر از یک دیکتاتور احساس سقوط و نابودی میکند و بر همین اساس است که با جبر و خشونت میخواهد همه را در نسبتشان با جهان، یکدست بسازد و جهان-تصویر واحدی را به آنها بدهد. خشونت دین در برابر تکثر و چندصدایی و چندمعنایی، هیچ توجیهی جز ترس از نابودی خودش ندارد. در جهان چندصدایی، حسن کار در این است که اگر آدمها حتا بدانند که هر کدام به جهان-تصویر جداگانهای باور دارند، در نهایت علیه همدیگر همان واکنشی را نشان خواهند داد که زن در برابر راسل نشان داده بود: چرند میگویید. اما در جهان دینی مسئله از بنیاد فرق میکند. آنجا اصل تک-صدایی و تصلب است. کسیکه در چنین جهانی بخواهد به جهان-تصویر متفاوتی باور داشته باشد، بیرون از اصل دینی قرار گرفته و از اینرو، دو راه بیشتر برایش باقی نمانده است: یا دوباره برگردد به آن جهان-تصویری که دین از جهان و زندگی ارایه میکند و یا نابود شود. زیرا در حیطهای که جهان-تصویر ابدی و مطلقی وجود داشته باشد که فقط برای تک-صدایی و ایمان آوردن به همان یک جهان-تصویر مجوز زندگی صادر میکند، صداهای متکثر و جهان-تصویرهای مضاعف جواز و مجال زندگی کردن ندارند.
نتیجهای که میتوان از این امر گرفت، متأسفانه مشکلی را حل نمیکند. یعنی آن نتیجه ما را به ویران کاخی ترغیب میکند که یک عمر آسودهخیال در آن زندگی کردهایم. اگر بدانیم که هر نوع تبارز ما در حوزهٔ عمومی صرف بهخاطر این است که از تنهایی مطلق خود فرار کنیم، زیر پای ما خالی میشود و سقوط میکنیم؛ سقوط در حفرهٔ هستی-نیستی. منظور من این است که زندگی اجتماعی و روزمره انسان را دچار حالت و وضعیتی میکند که درک فوریت تأمل در نفس هستی را از دست میدهد و بدون اینکه اعتراف کند، بهصورت تجربی زندگی و باورهایش بیانگر این است که به چیزی فراتر از اجتماع و چیزهایی که در روزمرگی تجربه میکند، نمیاندیشد. هستی برایش مسئله نیست و اهمیت ندارد بداند که در جهانهای ممکن معرفتی چه رخ میدهد. جهان-تصویر او در همان زندگی اجتماعی شکل گرفته و دنیا را در همان تصویر میبیند. حال اگر این انسان بهیکباره جهان-تصویرش بشکند و آنزمان به خود واقعیاش رجوع کند و متوجه شود که سخت تنهاست و تاکنون فقط در توهم زندگی کرده، بدون شک شاد و آسودهخاطر نخواهد شد. زیرا درک انسان از خودش بهمثابۀ یک موجود تنها، تنهایی ابدی و اجتنابناپذیر، اندوهی را در او پدید میآورد که مطلقن نابودناشدنی و همیشگی است: اندوهِ برای همیشه تنها و تک-افتاده بودن در هستی. درک تنهایی هستی باعث میشود که انسان بهگونهٔ دیگر به امکانهای پیشرویش و امکانهای وجودی خود نگاه کند. نگاه کردن به امکان وجودی، ناگزیر انسان را به آنسمت میکشاند که فکر کند: پس این تنهایی کی تمام میشود؟ او اما اینک میداند که وارد شدن دوباره به اجتماع، مشکل تنهایی او را حل نمیکند. پس چگونه باید از قید این تنهایی مدام رهایی یابد؟ اینجاست که این تنهایی و فکر کردن به پایان آن، انسان را بر واقعیت مرگ آگاه میکند و این مرگآگاهی و باور کردن به این حرف که قرار است بمیریم و با این مردن تنهاییمان ختم میشود، حس ناامیدی عظیمی در ما پدید میآورد. نهایت این امر انسان را به جایی میرساند که میبیند نه تنهایی او قابل رفع است مگر با مرگ، و نه مرگش در هیچ صورتی. آنوقت، جهان برای زندگی آن انسان، بیش از پیش ناپایدار و نامطمئن خواهد نمود.
