زن مُرده / عطیه نشیبا
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
زن مُرده
عطیه نشیبا
زنی مُرده. پارچه روی زن انداختهاند. صدایِ آژیر کوچه را پُر کرده. دورِ زن مُرده پولِ خرد ریختهاند. پارچه تمامِ تناش را پوشانده جز مچِ پاها. ناخنهای پایِ زن مُرده لاک قرمز دارد. ملت تو کوچه پچ پچ میکنند. زن مُرده صیغه بوده. مَردش هفتهای دو روز میآمده به زن سَر میزده. زنِ مُرده در خانه دو طبقه کلنگی تنها زندگی میکرده. صاحبخانه دو ماه رفته فرنگ بچههایش را ببیند.
توران مُهری از میانِ ملت رد شد. چشمانش افتاد به ناخنهای قرمز زنِ مُرده. چند لحظه ماند. هم او هم کوروش. بعد آستین کوروش را کشید. کلید انداخت و در را باز کرد. تو حیاط هم آستینِ کوروش تو دستش بود. به پشتِ سر نگاه نکرد. کوروش اما سَرش به کوچه بود. وارد آپارتمان که شدند کوروش را نشاند رویِ راحتی انگار کوروش بچه باشد. کوروش نرم بود مثلِ برهای.توران خندید و متأسف شد که همچین شبی کوروش باید به خانهاش بیاید. کوروش خواست برود. توران داد زد نه. جوری داد زد که کوروش مجبور شد بنشیند. نور ماشین. سر و صدا تو اتاق میآمد توران پرده را کیپ کرد. گفت، از دمِ غروب این زن تو کوچه است. تازه یادشان افتاده جمع اش کنند. کوروش متعجب نگاهش کرد. توران دست پاچه شد. گفت سوری خبر داده بود وقتی کافی شاپ بودیم. سوری. سوری همسایه طبقه بالایی بود. وسواس داشت. خیلی میشست. دکتر هم رفت برای وسواس. اما فایدهای نداشت. وقتی تو مطب بود حالش خوب بود. تا بیرون میآمد زندگی میشد همان کثافتِ سابق. یکی دو ساعت مانده به غروب مردی درِ خانه را زد که از آگاهی آمدهایم بیایید دمِ در برای شناسایی. شوهرِ سوری رفته بود. شوهر هفت ماه پیش رفت. دو سه ماه آخر میترسید شوهر بغلش کند. میترسید دستش کثیف باشد. شوهر روزی، دو ساعت از ظهر رفته، رفت. اول آمد دمِ آشپزخانه کنار ِ پیشخوان خودش را خالی کرد. سوری داد زد.نکن. تو را به ارواح خاکِ پدرت نکن. شوهر گوش نکرد. راحت که شد. رفت. یک هفته با توران خانه را سابیدند بلکه بو برود. نرفت. توران میگفت سوری جانم رفته. سوری میگفت نه بویِ عرق نعنا مانده در دماغم. شوهرِ سوری بیشتر وقتها دل پیچه داشت. عرق نعنا بعد از غذا مینوشید. عرق نعنا دلش را خوب میکرد بیرون که میآمد باز بو داشت. سوری چیزی سر انداخت و دوید دمِ در. آگاهی چی حرف زد.حرف زد.آخر سر هم کارتی داد که چیزی یادتان آمد خبر دهید. سوری در را که بست، احساس کرد موهایش نم دارد. با اینکه صبح حمام رفته بود موهایش هنوز نم داشت. دلش نیامد با موی ِ خیس داخل برود. میترسید آبِ مو روی پارکتها بریزد و پارکتهای نازنین را لک کند. سرش را خم کرد. موها پایین ریختند. ماند در این وضعیت چطور به توران زنگ بزند. موبایل را از جیبِ شلوارش در آورد. و زنگ زد توران. تلفن را رویِ صدا پخش کن گذاشت. موبایل توران رویِ پیغام گیر بود. سوری پیغام گذاشت. گفت توران بیا. جنازه مانده تو کوچه. توران تو کافی شاپ بود با کوروش قرار داشت. کافی شاپ دو تا کوچه بالاتر از پارک وی.جلوی کافی شاپ هم درختِ نارونی. توران دعوت کرد. روی تکه کاغذی نوشت ساعت چهار و نیم. کافه دو تا کوچه بالاتر از پارک وی است. جلویِ کافه هم درخت نارون. توران میدانست خودش است. همان کسی که برایش نقاشی میفرستاد. هفتهای دو تا. تا قبل از قرار ِ کافی شاپ هشت نقاشی از دختری با موهایِ بلند با نُه انگشت پا. دخترِ انگشت کوچک پایِ راست نداشت. توران بیشتر وقتها اضافه کار میماند بعد از نقاشی ششم یک ساعت بیشتر ماند و دفتر ارسال مراسلات را ورق زد و یک عالم امضاء را کنترل کرد. فقط یک بار کوروش مشیری نامه گرفته بود. ساعت دوزاده و سی و پنج دقیقه روزی. وقتِ ناهار توران. وقتی مسئول دبیرخانه نبوده. اتاق بغل نامه گرفته. توران در کارخانه آلومینیوم سازی مسئول ِ دبیرخانه بود. امضای ِ کوروش مشیری مثلِ خطهای تنِ عروسک. با خودش گفت دعوتش میکنم تیری است در تاریکی. دوشنبهها شوهرِ زنِ مُرده به دیدنِ همسر صیغهای میآمد. زن یک بار بهش گفت، دوشنبهها برایم شده روز عقد کنان و چسبید به مرد. وقتی به مرد میچسبید توران میدید. با اینکه طبقه اول بود. خانهشان پارکینگ داشت. طبقه اول بالا میآمد و مشرف میشد به خانه زنِ مُرده. توران گاهی با خودش میگفت اگر مَردی بود. مَردی هیچوقت نبود راستش. اگر هم بود شاید یک هفته. تا میآمد دهانشان گرم شود. مرد کسِ دیگری را میگرفت. اینقدر تند کسِ دیگری را میگرفت که فرصت نمیشد توران بگوید انگشتِ کوچکم نیست. تو کافه کسی میخواند:
دامن کشان/ساقی میخواران/از کنار یاران/مست و گیسو افشان /میگریزد.
کوروش داد زد، جانم ساقیِ میخواران. بلافاصله گفت، چند سالته؟ توران تعجب کرد. اما خودش را نباخت. جواب داد، از تو بزرگترم. کورش از دوستانش گفت. دوستانش دوست دخترهای کوچکتر داشتند و خیلی هم راضی بودند. توران گفت خودت را جمع کن. می دانم کارِ خودت بوده. چرا برایم نقاشی کشیدی؟ چه کارت کرده بودم؟ به امیری می گویم از کارخانه بیرونت کند. کورش گریه کرد. مثلِ پسربچهای.گفت نمیخواسته اذیت کند. مقصر همکارانند.
همکاران توران را دختری میدانند که به کسی پا نمیدهد. اگر توران را اذیت میکرد در جمعشان قبول میشد. اگر نه باید تا قیامت یک اتاق بایگانی را اسکن میکرد. اسکن کردن برایش افت داشت برای او که فوق لیسانسِ آی تی بود.
توران احساس کرد دلش میخواهد دست بکشد در موهایِ پسر. اخم کرد و گفت مثلِ جنتلمنی من را برسان خانه. بعد نه من. نه تو. راستش میخواست تا دمِ خانه برساند و تمام. میخواست تا سرِ کوچه بکشندش. میدانست جنازه وسط کوچه است. سوری پیغام گذاشته بود. اما با کوروش تا دمِ خانه بعد هم تا داخلِ آپارتمان رفت. چون به نظرش کوروش خیلی جنتلمن آمد.
تو آپارتمان ساکت روبروی هم نشستند. توران دامنش بلند بود. مرتب دامن را رویِ پاها مرتب میکرد. هر دو تا وحشتزده بودند. دهانشان خشک بود. آب میخواستند. اما حوصله خوردن نداشتند. زنی مُرده بود. زنِ مُرده دوشنبه صبح رفت نان بخرد. کوچه را تا نیمه آمد بعد ماشینی جلویش پیچید. کیفش پرت شد طرفی. نان سنگگ افتاد تو جوب. راننده از ماشین پرید بیرون. محکم تو سرش میکوبید. زن میدید. فقط همین زدن را دید. ندید راننده کنار خیابان کشیدش. قبل از مُردن از خودش پرسید چرا کسی در کوچه نیست. قبل از مردن به مَردش هم فکر کرد. میدانست گرفتار میشود. گرفتاریش را نمیخواست.
توران و کوروش ساکت بودند. یک باره توران گفت، یک انگشت ندارم. مادرزادی است. کوروش گفت، میخواهم ببینم اگر اشکالی نداشته باشد. توران جورابها را درآورد. کوروش جلو رفت خواست پای چپِ توران را بلند کند.. توران خندید و گفت. پایِ راست است.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۳ بهمن ۱۳۹۴