زوزه اره ها / فاطمه مرادی

کارگاه داستان / فاطمه مرادی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
زوزه ارهها
فاطمه مرادی
صدای خسخس سینهام تنها نشانهای از زندگی است که میشنوم؛ به زور نفسم بالا میآید؛ سنگینی خسته کنندهای را روی تنم احساس میکنم؛ در خودم میپیچم؛ نیرویی به سمت بالا هلم میدهد؛ هرچه پیش میروم، احساس بهتری پیدا میکنم و خسخس نفسهایم کمتر میشود؛ سبکتر میشوم؛ شادتر، روحم برای پرکشیدن بالبال میزند؛ مثل کسی که بعد از خوابی سنگین و کامل خودش را از زیر روانداز سنگینی با کش و قوس بیرون میکشد؛ لحظهبهلحظه راحتتر و شادتر میشوم؛ توده طاقتفرسا کاملاً کنار میرود؛ سر برمیکشم چشمانم به زور باز میشود؛ پرتو درخشانی چشمم را میآزارد؛ آهستهآهسته پلکهایم را بازوبسته میکنم و آرامآرام به آن نور خو میگیرم؛ نفس راحتی میکشم، احساس روشنی دست میدهد؛ دستهایم را بالا میبرم؛ خورشید گرمای ملایمش را بر سرورویم میپاشد؛ احساس سیری میکنم؛ دستی نامرئی مرا بالا میکشد و نیرویی پایم را در زمین محکمتر میکند؛ قد میکشم؛ بلند میشوم در حالی که زمین مرا سخت در آغوش میگیرد؛ کابوس وحشتناکی در ذهنم تداعی میشود؛ خاطرهای دور؛ سیلی باد مرا از آغوش مادرم میکند و پرتاب میکند؛ با سر به تکه سنگی خورده، زیر آن میغلتم و دیگر نمیفهمم چه میشود و حال، نفس گرم زمین و حرارت ملایم بهار جان دوبارهام میبخشد.
نسیم ملایمی میوزد؛ هوا تاریک میشود؛ خیس میشوم؛ میلرزم؛ سرم را بلند میکنم؛ آب، باران، آسمان و کمی پایینتر، آه! خدای من! مادرم! مادرم!
چقدر بزرگ و بلند است، تا حالا اینقدر باشکوه و شاداب او را ندیده بودم؛ آه مادرم!
مادر میرقصد و تلاش میکند دستش را به سرورویم بکشد؛ نقش من هنوز روی آغوشش پیداست؛ مثل داغ پیشانی شقایق؛ هردو میرقصیم؛ میخندیم؛ زیر باران، زندگی را مزهمزه میکنیم؛ شب را زیر پرتو مهتاب خوش میگذرانیم؛ نورماه صورت کوهستان را نوازش میدهد؛ ستارهها زیر دامن ابرها مخفی میشوند؛ گاه ستارهای شیطنت کرده، سرک میکشد و دوباره مخفی میشود؛ ابرها دامنهای چینچینشان را برمیچینند و سمت دوردستها میروند؛ ماه در انتهای بزم شبانهاش میرود تا آنسوی کوهستان بساطی دوباره بگستراند و خورشید خانم میآید تا در بامآبی کوهزادهگان، نقاب از چهره بیاندازد و گیسوان طلاییاش را بر شانههای ستبر کوهساران بیفشاند.
بدنم تازه دارد گرم میشود؛ زاگرسنشینان به تکاپو افتادهاند؛ خروس دهکدههای دوردست، زنگزندگی را زدهاست؛ سرازیری سینه کوهساران هنوز هم مهآلود میباشد؛ زمین نفس گرمی میکشد؛ زاگرس زندگی را آغاز میکند؛ دوباره مادرم را نگاه میکنم؛ هر دو بههم لبخند میزنیم؛ مادرم؛ بلوط بزرگ؛ هنوز دامنش پر از نشانههای زندگی و زایش است؛ نگاهی به اطراف میاندازم؛ همه خواهر و برادرهای بازیگوش و قدونیم قدم بیدارند؛ متن وجودم تیر میکشد و من همچنان قد میکشم و شاخ و برگ میزنم؛ آفتاب کاملاً بالا آمدهاست؛ صدای عجیبی از سمت کوهپایه به گوش میرسد؛ صدایی که ریشهام را میلرزاند؛ ترسی غریزی از سوی زمین، مواج از تنهام میگذرد و از رگ برگهایم بیرون میرود؛ خاطرهای کهنه و دور را در ذهنم مرور میکنم؛ ژر، ژر، ژر… .
زمزمه «آدم آمد، آدم آمد» در فضای کوهستان میپیچد؛ موجوداتی عمودی و متحرک با دستهای دراز.
آه!! اره! اره! اره! صدای لرزان مادرم است.
آدمها نزدیکتر میشوند و من به خود میلرزم؛ همه میلرزند؛ زاگرس میلرزد و زمین شیون میکند؛ ارهها آمدهاند؛ گرگهای بیرحمی که گله بلوطها به هیجانشان آوردهاست؛ یکی از آدمیان با خندهای شیطانی و پلید، با انگشت اشارهاش مادرم را نشانه میدهد: «بله، همین خوب است؛ تنهاش جان میدهد برای سوختن؛ زیر آفتاب بهاری که خشک شود به تنهایی سه چاله ذغال دارد؛ دم منقلهایمان گرم! چه تنهای! نگاهش که میکنم، هوای کباب بره به سرم میزند! چه ذغالی دارد! شهریها برای هر گونیاش پنجاااه هزار تومان میدهند».
واااای! مادرم! زبانم نمیچرخد؛ آنها صدایم را نمیشنوند و حرفم به گوششان نمیرود! دلشان مثل سنگ است و گوشهایشان کر.
اره عجیبشان را به کمر مادرم نزدیک میکنند؛ جیغ مادرم و نعره ارهبرقیشان در هم میپیچد؛ گوش کوهستان را میخراشد؛ ناله زمین بلند میشود؛ اره همچنان زوزه و مادرم فریاد میکشد؛ اشک زاگرس درمیآید؛ دوتای آدمها خواهروبرادرهای بزرگترم را نشانه میکنند؛ مرگ بر جنگل سایه میافکند؛ برای تکتکمان نقشه دارند.
چالههایی که در کوهپایه حفر شدهاند سودای آتش در سر میپرورانند و وانتبارهایی که شبانه به جادهخاکی پاییندست گذر میکنند، جنازه سوخته بلوطها را در تیرگی شب، سمت دنیای پرزرقوبرق شهر حمل مینمایند؛ از شهر تنها قصهاش را شنیدهایم؛ در سیاهی شبهای زاگرس، مرگ است که زیرکانه نفس طبیعت را بریده و سینه کوهستان را میخراشد؛ تنها اوست که به زایش و زندگی خاتمه میدهد و نسل درخت را منقرض میکند.
من ماندهام و تصور کوهسار بی شاخسار و مرغکان بیپناه، خیال آبشورههای سرازیر شده از کوه و فرسایش زمین آزاردهندهاست؛ آب باران که از قلهها و تنگهها جاری شود، دل زمین را خالی میکند.
هنوز از تنه بریده مادرم صدای ناله بلند میشود؛ بوی ذغال نیمه سوز مشام بلوطها را میآزارد؛ لاشه بیجان مادرم معصومانه سر بر بالین زمین نهاده است؛ دلهره مرگ، دل درختان را میکاود؛ ناخواسته برای بریدن قد میکشیم؛ کپههای کبود ابر همچون تاولهای آبدار، چهره آسمان را میپوشانند؛ ماه صورت لکهدارش را به شانه آسمان میساید؛ وانت بارها تازه چراغهایشان را روشن میکنند.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱ خرداد ۱۳۹۵

عباس
خیلی عالی