سرنوشت زرد / مونا عسگریانی
کارگاه داستان / مونا عسگریانی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
سرنوشت زرد
مونا عسگریانی
عصری، دمِ تاریک روشن هوا بود که زن چاقالویی، ما را در میدان مسی گرد هم آورد و وارسیمان کرد؛ لرز گرفتیم؛ حتی شجاعترینهامان! هول برمان داشت؛ تق و توق، هی به هم خوردیم و مات، او را تماشا کردیم؛ زن، چشمانی تیز و ابروانی گره خورده داشت. کمکم متوجه شدیم، نفوذیهایی که خس و خاشاک صدایشان میکرد، از ما جدا شدند و رد کارشان رفتند. امان از دست سرنوشت!
ما از همه جا بیخبر بودیم. با حرکت انگشتان گرد و ترکخوردۀ زن، بدون هیچ حرف و حدیثی، تالاپ، شیرجه زدیم داخل آبی داغ و دلپذیر؛ عجب حمامی! در سرمای یک شب زمستانی خیلی میچسبید. چه هیاهویی! یوهووو! صدای جیغ و فریاد و کلّهملّقهای سرخوشانه، فضا را پر کرد. ما یک عده مانکن سفیدرو بودیم؛ خام، نازک و قد بلند.
خانوم باجی، یعنی همان زن چاقالو، آواز میخواند و موجهای سفید را از ما دور میکرد؛ هورا، هورا! برای ماهایی که قبلاً در یک کیسه زندگی را سر کرده بودیم، تفریح جالبی بود و اصلاً عادی محسوب نمیشد. صدای او خیلی گرم و دلپذیر بود؛ برای ماها شالیزار را یادآوری میکرد؛ از آنجا خاطرههای دور و مبهمی داشتیم؛ هر کداممان، برداشت خودش را از شالیزار داشت اما همگی حس مشترک امن و خوشایندی داشتیم.
دقیقاً در اوج سرخوشی، فریادی بلند شد و همه را به جنب و جوش انداخت؛ به خودمان آمدیم؛ وای، ما در حال شنا در آب جوش بودیم؛ جلز و ولز، دیگر آن داغی بهمان نمیچسبید؛ در چشم به هم زدنی، لذت را فراموش کردیم؛ در حال آه و آه بودیم که زن کمرباریکی با عینک کائوچویی طلایی و یک کتاب جیبی در بغلش وارد شد؛ سرها را از قابلمه بیرون کشیدیم و شروع کردیم به دید زدن. او با عشوه، چند تا از ما را میان انگشتان باریک و لاکزدهاش گرفت و تا نزدیک بینی قلمیاش بالا آورد و گفت که”خانوم باجی، بسه؛ اینا رو له کردی!” خانوم باجی، اخمی کرد و بادی به گلویش انداخت و گفت: “گلرو خانوم جون، شما نگران نباشین؛ سی ساله کارم همینه.” کار او چه بود؟! ما با تعجب به هم نگاه کردیم!
خانوم باجی، خدا خیرش بدهد؛ ما را نجات داد؛ داخل گهواره حصیری بزرگی ریخت و تکان، تکان داد؛ انگار نسیم شالیزار وزیدن را شروع کرده باشد، هوایی شدیم و در حالت خلسه، رفتیم داخل یک قابلمه گرد، روی اجاق. قبلاً، سبد و قابلمه و از این جور چیزها ندیده بودیم؛ این آشناییها و اطلاعات، برایمان تازگی و تنوع داشت و همین باعث شد که احساس پختگی را تجربه کنیم. همه داشتیم قد میکشیدیم و کمی چاقتر میشدیم.
وقتی داخل دیس نشستیم، با رنگ خوش عطری آرایش شدیم. خانوم باجی گفت: “اوف! زعفران به این میگن؛ گلرو خانوم جون، چلو واسه مهمونی آمادهاس.” مردی بلند و باریک با سبیلهایی کشیده وارد شد؛ بویی کشید و گفت: “به به، چلو، ویژه خانوم باجی! زنده باشین!” چلو! آنها اسم ما را تغییر دادند؛ بدون اینکه کسی از ما نظری بخواهد؛ قبل از این، روی کیسۀ محتوی ما نوشته شده بود: “برنج اعلی!” حق انتخاب ما چه میشود؟! البته، هیچ یک از ما اعتراض نکردیم.
ما را به میز ناهار خوری بزرگی منتقل کردند. چه نوری! سرها را بالا و بالاتر گرفتیم؛ زیر نور چلچراغها داشتیم خودمان و یکدیگر را گم میکردیم؛ زرق و برق، ما را گرفت. گیج و مبهوت بودیم. رومیزی کاملاً قرمز بود. احساس کردیم در سالن مد هستیم.
گلرو خانوم به اتفاق همسر و مهمانها آمدند و با لبخند سر میز نشستند. دوربینها را در آوردند و با ما سلفی گرفتند؛ ما هم شروع کردیم به ژست گرفتن؛ هی لبخند و هی ژست، اما خیلی زود حواسشان از ما پرت شد و رفت سمت کتابخانۀ آن سوی اتاق و در مورد مجلات زرد حرف زدند؛ آنها داشتند در مورد سطحی بودن رنگ زرد گپ میزدند. کمکم متوجه شدیم که بدون هیچ نقش فعالی، دچار توطئۀ زرد شدهایم و متهم به زرد بودن هستیم؛ از این بدگوییها، حس انقلاب و سرکشی بهمان دست داد، اما بعضیها عین خیالشان هم نبود؛ اصلاً قضیه را درک نکردند! بینمان چند دستگی اتفاق افتاد؛ دسته، دسته با همکاری کفگیرهای ریاکار به بشقابهای مختلف رفتیم؛ در همین کشاکش، تعدادی قاشق به ما حمله کردند؛ حمله، پشت حمله، وای! ما باز متحد شدیم؛ دست به دست هم دادیم تا از حریممان دفاع کنیم.
زنان و مردانی که سر میز بودند، گفتند که “هیتلر نمرده و روحش در سیاستمدار جدیدتری در کشوری بزرگتر و در قارهای دیگر حلول کرده است.” وای، نکند آنها خیال داشته باشند، ما را به کوره بیاندازند! آنها مدام تأکید میکردند که “کورههای آدمپزی هیتلر به شکلی دیگر احیا شده است.” ما به فکر فرو رفتیم؛ به چه شکل و شمایلی؟! اما ما که آدم نبودیم! داشتیم دسته دسته به دهانها ریخته میشدیم؛ هراسان به چلچراغها زل زده زدیم. متأسفانه، برای مقابله، با قاشقها، هیچ تعلیمی ندیده بودیم. این یک غافلگیری بود. به سرمان زد تا دعا بخوانیم و زمزمه جمعی بلند شد؛ سرنوشتمان را پذیرفتیم.
آنها، یک ساعت بعد از سر آن میز مجلل، بلند شدند و خیلیها جان سالم به در بردیم؛ اما هنوز که هنوز است، به چلچراغها و تابش نور بر سرنوشتمان خیره ماندهایم. چه سرنوشت درخشان و زردی!
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۳ اردیبهشت ۱۳۹۶