سرها بر آب / داستانی از احمدرضا تقوی فر
سرها بر آب
احمدرضا تقوی فر
امّا کلامی بر زبان نیاورد و همانطور پشت میز کارش نشست. صورت خلاصۀ فاکتورها را در جدولهای اکسل ثبت کرد. به لیست بدهی آب و تاریخها خیره شد.
نفس عمیقی کشید. قلم را برداشت و از پشت میز بلند شد. از فاصلۀ پنجاه سانتی میز کار و تختخواب گذشت.
سمت تقویم کنار پنجره رفت. نوزدهم آذر را ضربدر کشید. به اعداد یک و نه خیره شد. حس کرد ابتدا و انتها به هم رسیدهاند. به خودش گفت که دست بردارد. به خودش گفت که هیچ کس متوجه نمیشود. مدتی به لیست بدهی آب خیره شد. با صدای آسمانغرشی لرزید. رو به آینه ایستاد و صورت مردی را کاوید که به چشمهایش خیره بود. دستی به موهایش کشید. همین که خواست پنجره را باز کند، تارعنکبوتی در لنگۀ پنجره دید. دوباره به دو میلیونی اندیشید که دیگر بر دوشش سنگینی نمیکرد. مدتی در اندیشۀ پول بود و بعد دید (هرگز نفهمید چطور) که در کانکس را باز کرده و در آستانه ایستاده است. چهار بیل مکانیکی و دو جرثقیل کاتو را در گاراژ دید؛ همچنانکه در روزهای گذشته، آنها را بارها دیده بود. در آسمان ابری، آذرخشها را میلههایی با سه تیر جناغی در نظر گرفت که از زمین بر سیاهی آسمان فرو میرفتند. پدرش را به خاطر آورد که میگفت صاعقه نشان خداوند است و به هر چیزی بخورد، حرام میشود. به صاعقهها نگاه میکرد که شب را لحظهای روز میکردند و حصارهای کمپ، منبع آب، بیدها، موردها و علفهای هرز، نور را باز میتاباندند.
و صبح را یاد آورد.
در روشنای روز باور داشت که در زندگی اعمالی هست که آدمها نیک و بد مینامند و حتم داشت همان کاری را کرده که هر تنخواهگردان متعهدی انجامش میداد: سه ساعت و پانزده دقیقه فکر کرد پس از آنکه ناخواسته دو میلیون به حساب شخصی واریز کرد که نباید واریز میکرد. حتم داشت که ناچار است ماجرا را مسکوت بگذارد و تنها راه چارهاش رفتن به بانک ملت است. برگ مرخصی در دست، سمت کانکس سرپرست کمپ رفت.
از کمپ تا اقامتی ۷۰۰ را پیاده رفت. میدانست از آنجا میتواند مثل همیشه با پیکابهای شرکت نفت خودش را به سه راه ارمش و جادۀ اصلی برساند. کنار کُناری ایستاد که پیشتر هم بارها کنارش ایستاده بود. جرینگ جرینگ زنگولهها و همهمۀ گوسفندان در تپههای دورادورش پژواک میشدند و گله را پیدایانی دید که هر چه نگاه میکرد، به چشم نمیآمدند. نفسش را به کف دستها دمید. به عقربههای ساعتش نگاه کرد. زمزمه کرد اگر خداوند بخواهد میتواند پیش از تعطیلی بانک خودش را به شهر برساند. دوست داشت دعا کند ساعت دوباره هشت صبح بشود و خیلی زود فهمید که بیهوده است.
امّا به هشت صبح فکر کرد که سرپرست کمپ تماس گرفته و از خواب بیدارش کرده بود تا به دستور مدیرعامل دو میلیون به حساب ناظر ارشد پروژه واریز کند. تصور کرد که هر روز بارها این انتقال را انجام میدهد و همراه بانک موبایلش هر روز خیانت میکند. یاد میآورد که هرگز گزینۀ تأیید انتقال را لمس نمیکرد مگر اینکه نام صاحب حساب و مبلغ انتقالی را وارسی میکرد. پشت به پشت از سیگار کام میگرفت و میاندیشید به نامی که پول را به حسابش واریز کرده بود: آمیار سیرانی.
به دوردست خیره شد. مشعل ایستگاه ۷۰۰ را سر معلق اژدهایی انگاشت که در آسمان زبانه میکشید. به تنۀ قطور کُنار دست کشید و درخت را تماشا کرد:
شیارهای گود و موازی، بی هیچ برگی، بی هیچ کُناری.
دوست داشت با کلید نام خود را بر تنۀ درخت حک کند.
از اقامتی ۷۰۰، پیکابهای شرکت نفت یکی پس از دیگری خارج میشدند. پنجرهها را یک به یک میکاوید و سرها نیمنگاهی نمیانداختند.
از اقامتی تا رملیک زار و کمپ ملی حفاری، در حالی که ترک موتورسیکلت سوار بود، به سناریوهای محتملی اندیشید که به نتیجهای اجتنابناپذیر ختم میشدند.
حتم داشت که به فنا رفته است و تنها راه نجاتش به مردی ختم میشود که نمیدانست چه کسی بود و کجا زندگی میکرد. از کمپ ملی حفاری که عبور کرد، منظرههای اطراف را دید و آواز لری دو کودک را شنید که شلوارهای کوردی پوشیده بودند و قابلمههای خالی را روی سرگرفته و سمت اشکفتها میرفتند.
تپهها را گنبدهایی دید که نمیدانست میخواهند سر به آسمان بکشند یا نه. در دامنههای مهآلود درۀ خرزهره، سرهای غلتان گوسفندان از مه بیرون میآمدند و از نگاهش محو میشدند. در راه به لولههای انتقال گازی خیره بود که تصویر ماری لایتناهی را پیش چشمانش آورد. جایی را یاد آورد که در آنجا به جهان آمده بود: مارشاهی و تپههای گنبدیاش و بعد فراموشش کرد.
در سه راه ارمش از موتور سیکلت پیاده شد. گوشها و سوراخهای بینیاش تیر میکشیدند. آخرین نخ سیگار را بیرون آورد و پاکت را پرتاب کرد. فندک زد و بعد حس کرد بوی فیلتر سیگار تا بهشت راه میرود. آب دهانش را بر زبانش غلتاند و به سیاهی آسفالت تف کرد.
هنگامی که پرایدی کنارش ایستاد، حدس زد راننده همسن و سال خودش باشد. از پنجرۀ پراید، به منظرههای بیرون خیره شد. در زنگار آینۀ بغل میدید که روستاها، تپهها، رودخانه مارون و کُلزاهای زرد تکرار میشوند. وقتی راننده به زبان لری از محل کار و زندگیاش پرسید، به محل کارش فکر کرد و بعد فکر کرد محل کارش جزو خوزستان است و بعد به این نتیجه رسید که چنین چیزی ممکن نیست و دوباره فکر کرد جزو کهگیلویه است و جزو خوزستان نیست. بعد فکر کرد چنین چیزی ممکن نیست و دوباره فکر کرد جزو کهگیلویه است ولی چاههای گاز را اهواز اداره میکند. ولی این احتمال را درنظر گرفت که متعلق به هردو استان باشد بعد فکر کرد…
درست مثل وقتی که شخصی از اصالتش میپرسید، میدید که جلوِ آینه ایستاده است و هربار که دست راستش را بالا میبرد، این دست چپ است که در آینه بالا میرود. در کهگیلویه به دنیا آمده بود و در خوزستان بزرگ شده بود، میپنداشت مادری به جهانش آورده بود و مادر دیگری پستان در دهانش گذاشته بود. در پاسخ به پرسش راننده، با فارسی سلیس گفت محل کارش همین نزدیکیها است، اما جایی دور زندگی میکند و گفت حسابدار و مسئول خرید شرکتی پیمانکاری است. بعد نه به مکث راننده توجهی کرد و نه به حرفهایش. به آینه و زنگار صورتش خیره شد. به این فکر میکرد که به مدیرعامل زنگ بزند. فکر کرد تعهد و وجدانش ایجاب میکند که ماجرا را توضیح دهد ولی دوباره به عواقب این کار اندیشید. شیشۀ پنجره را بالا برد. از کارگرها شنیده بود که مدیرعامل، خیّری نامدار و معاف از مالیات بود (هرگز نفهمید چرا پس از شنیدن این جمله لبخندی نزد)؛ دهها مسجد و حسینیه ساخته بود امّا این را هم شنیده بود که در مسائل کاری به رحم و شفقت باور نداشت. به سرنوشت تنخواهگردان قبلی فکر کرد و اینکه میلیاردرها از هزارتومان هم نمیگذرند. ولی با خود زمزمه کرد اگر هم نگوید سرانجام حسابدار ارشد میفهمید. به شرکت جهان پرتو فکر کرد که در دفترهای اهواز و تهران حسابدارهای ارشد همه چیز را زیر نظر میگرفتند.
در سرتاسر راه به راههای نجات فکر کرد و کشف کرد که همۀ آنها به آمیار سیرانی ختم میشوند. به سناریوهای مختلفی اندیشید. تصور کرد به بانک میرود و هیچ شمارهای نمییابد و در سناریوی دیگری کارمند بانک شماره را مییابد و آمیار سیرانی حاضر نمیشود دو میلیون را بازگرداند و…
در سه راه بهبهان به آغاجاری پیاده شد و سه هزارتومان به راننده داد ولی راننده دستش را پس زد. دوباره دستش را سمت راننده دراز کرد. راننده لبخندی زد، دستی به موهایش کشید و در حالی که سرش را پایین گرفته بود گفت که در حقش برادری کند. شمارۀ تماسش را خواست و عبارت «اگر امکانش باشد» را به انتهای جملهاش اضافه کرد.
روزی را یاد آورد که شماره تماسش را به رانندهای داده بود و موبایلش شبانه روز به مدت یک هفته زنگ میخورد. با این وجود نمیخواست طرف مقابلش را ناامید کند.
درنگ کرد و بعد فیالبداهه اعدادی بر زبان آورد: صفر نهصد و هژده… چهل و چهار صفر یک؛ و وقتی راننده نامش را پرسید، گفت: یحیی فنایی.
و بعد به این نتیجه رسید که مرتکب دو اشتباه شده است؛ نخست شمارهای اشتباه به راننده داده و دوم اینکه نام و نام خانوادگی خودش را افشا کرده است. بعد از خودش بدش آمد، آنقدر که از آسمان سنگ ببارد، زمین دهان باز کند و کوهها راه بروند.
و تنها به آن نام میاندیشید.
در گلویش طعم ترش اسید را چشید. نفسش را در سینه حبس کرد. مکث کرد. شمرده و آرام نفسهای عمیق میکشید. به سوی تک سپیدار کنج راه رفت. با کلید بر تنۀ درخت نوشت: آمیار سیرانی.
به تیرگی و روشنای برگها خیره شد و تصویر سری را مجسم کرد با موهای ژولیده؛ سری که در موجاموج ابرها شناور است.
در امیدیه کنار دکه عیار پیاده شد. پنج هزار تومان به رانندۀ پژو ۴۰۵ زرد داد. از پیرمرد دکه دار یک پاکت بهمن خرید و به چهرهاش خیره شد: زلف و ریشهای کوتاه و سفید، دالهای گود گونهها، الفهای افقی پیشانی و بر گردنش، بریدگیِ کهنهای.
سوار بر تاکسیهای گذری یکراست سمت میدان قدس و بانک ملت رفت. ساعت سیزده در میان عابران، در مربع مات پنجرههای بانک، سایهای در میان سایههای دیگر بود و ساعت سیزده و سی از دادگستری خارج شد. حصار آهنین پنجرهها، دیوارهای زرد، اتاقهای تنگ و ترکهای سقف، خانۀ پدری را در ذهنش تداعی کرد. گرسنه بود. نمیخواست به خانۀ پدرش بازگردد. بیش از پیش آرزو میکرد کاش اتاقی اجارهای داشت تا آنجا دور از آه و نالههای والدین، در تنهایی محض دمی آرام بگیرد. فکر کرد آدم چقدر باید بداقبال باشد وقتی به اشتباه دو میلیون به حساب شخصی واریز کند و آن شخص هم شمارۀ تماسش در شبکه موجود نباشد. به خاطر آورد که به کارمند بانک گفته بود که بهاشتباه پولی به حساب شخص دیگری فرستاده است؛ در پاسخ به پوزخند کارمند بانک نگفت که بدون زولپیدم، خوابش نمیبرد و نگفت همۀ آن حرفهایی را که باور داشت انسانها در چنین شرایطی بر زبان میآورند.
به وکیل چهل مردی فکر کرد که در دادگاه گفته بودش وقتش را برای گرفتن حکم تلف نکند چون اثبات اشتباه ناممکن است و دادگاه حکمهایش را به این طریق صادر نمیکند. مدام دست به موهایش میکشید. خستگی روزهای گذشته را یاد آورد. خرید مایحتاج آشپزخانه و ماشین آلات، یکصد و بیست کیلومتر رفت و برگشت از پارسی کلاستر تا بهبهان، ثبت انتقالها، سر و کله با انباردار و سرپرست کارگاه، گوش دادن به درد دل کارگرها و کور کردن آتش خشم مغازهدارانی که طلبکار بودند و…
باور داشت روزهای گذشتهاش در مقایسه با عذابی که انتظارش را میکشید، کمال خوشبختیاش بودند. با تاکسیهای گذری از دادسرا به ترمینال رفت. از ساندویچ فروشی ترمینال چند پاکوره و یک نوشابه خرید و ساعت سیزده و پنجاه دقیقه روی نیمکت فلزی ایستگاه جایزان نشست.
و تنها به آن نام میاندیشید. کارمند بانک را یادآورد که شمارۀ تماس و شهرستان محل سکونتش را نوشته بود. فکر کرد اگر به هر ترتیبی پولی قرض میکرد و به استان کرمانشاه و شهرستان روانسر میرفت و آمیار سیرانی پول را پس نمیداد، ناچار بود شکایت کند. دوباره حرفهای وکیل را یاد آورد که گفته بود این ماجرا چند ماه وقت میبرد. خوب میدانست که پروژۀ شرکت جهان پرتو تا ماه دیگر پس از تست لولههای ایستگاه تزریق گاز ۷۰۰ به اتمام میرسد و ناچار بود برای تصفیهحساب به اهواز برود.
کاغذ را از جیب بیرون آورد. شمارۀ آمیار سیرانی را گرفت و دوباره صدای زنی را شنید که میگفت شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد. دوباره شماره گرفت و به شماره خیره شد: صفر نهصد و هژده… چهل و چهار صفر یک. زهر آب معلق در دهانش را تف کرد. دردی آشنا از شش چپ تا استخوان ترقوهاش تکثیر شد. مدتی همانطور بیحرکت ماند، خیلی آرام و با ریتمی منظم از سوراخهای بینی نفس میکشید و بازدمش را بیرون میداد. آهی کشید، سیگاری گوشۀ لب گذاشت، فندک زد و به لهیب آتش بیدود خیره شد. سیگار را به پاکت بازگرداند.
دادۀ موبایلش را روشن کرد و به اینترنت وصل شد. شهرستان روانسر را جستوجو کرد. روانسر شهری بود بیست و پنج الی سی هزار نفره که در آنجا مردان پانتولپوش مشغول به بازی زاقان بودند. در زمینهای مسطح سکه میکاشتند و چندک میزدند و زاقهای مدور را به زاقهای همدیگر میکوبیدند تا با خاطری آسوده سکهها را نشانه بگیرند. روانسر به کارخانۀ توپ دست دوز شهره بود و آنجا دیگر کسی مشغول به کار نبود. روانسر شهری بود با تاریخی شگفتانگیز: غار بیانتهای غوری قلعه، گوردخمۀ مدور مادها که در آتش سوخته بود، تپۀ پنج هزارسالۀ ماسویی که دیگر بی گنج بود و در قسمت شرقی ویرانش کشاورزان گندم کاشته بودند. و سرآب روانسر.
به سرآب روانسر فکر کرد. چشمهای را تجسم کرد که بر آن سرهای بریده شده روان بودند. اما با این وجود، در فضای مجازی اطلاعات فراوانی دربارۀ شهرستان روانسر به دست آورد. مقالهای خواند دربارۀ چاههای آبی که پلمب شده بودند، کشاورزانی که رنگ رخسارشان مثل کُلزاهایی بود که کاشته بودند. بعد مقالهای خواند دربارۀ اشتغال و مردان و زنانی که به کوهستان رفته بودند، امّا دیگر نیامده بودند و مقالهای خواند دربارۀ شهروندان روانسر که ساعتهایشان را جلو و عقب نمیبردند. و مقالهای خواند دربارۀ نام راستین روانسر که روانسر نبود و ئاوساران یا چشمهساران بود.
امّا مهمترین موضوعی که منقلبش کرد، خسارات زلزلۀ ماه قبل بود. خانههایی که سقفی نداشتند، دیوارهایی که فرو ریخته بودند. بیجاشدگانی که کنار آتش نشسته بودند. مادران و بچههایی که وبا گرفته بودند.
به تصاویر چشم دوخته بود.
تصاویر و چشماندازهای مهآلود روانسر پیش چشمانش میآمدند. میپنداشت که بارها در روانسر زیسته است و چشمانداز ها را بارها دیده است، امّا هرچه فکر میکرد چیزی یادش نمیآمد. به آمیار سیرانی فکر کرد، چشمهایش را بست؛ نمیخواست به این نکته فکر کند که آمیار سیرانی ممکن است جزو زلزلهزدگان نباشد. کودکیاش را یاد آورد که در کهگیلویه بر گنبد تپههای مارشاهی مینشست، چشم میبست و آرزو میکرد هنگامی که چشم باز کند در سرزمین دیگری باشد. و چشم باز کرد و دید که در امیدیه است و در سرآب مکافات آمیار سیرانی غرق شده است. با سبابه و شست شورۀ گوشۀ دهان را پاک کرد. سمت دکه عیار رفت تا آب بنوشد تا صورتش را بشوید. خواست اسکناسی به پیرمرد بدهد امّا پیرمرد با ایما و اشاره دستش را پس زد. کمی آب نوشید و همین که خواست صورتش را بشوید، پیرمرد بطری پلاستیکی را از دستش گرفت و آب را در جام دستهایش ریخت. چشمها را بست. ابتدا دهان و بینی را شست و بعد سرتاسر صورت تا پیشانی و رستنگاه مو و بعد چشمها.
چشم باز کرد و ذرههای بیشمار نور از انتهای بطری به ابتدا میرفتند و در سطح لرزان آب حبابهایی غلتان میشدند.
یحیی فنایی ئاوساران را یاد آورد، آمیار سیرانی را یادآورد. یکایک حروف نام پیش چشمانش میچرخیدند و میرقصیدند و میچرخیدند و از الفهای نام، مردی باریک و بلند را تجسم کرد؛ مردی با صورتی استخوانی، مردی پانتولپوش که سر بریدۀ خود را در دست گرفته و کنار سرآب مینشیند. مردی که سر خود را بر آب میگذارد، کنار سرهای بیشماری که بر سطح لرزان آب روان بودند.
ادبیات اقلیت / ۷ مرداد ۱۳۹۸