سه‌گانه‌ای از خلوت‌های خیلی مردانه / مونا عسگریانی Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / مونا عسگریانی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آ کارگاه داستان / مونا عسگریانی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » سه‌گانه‌ای از خلوت‌های خیلی مردانه / مونا عسگریانی

سه‌گانه‌ای از خلوت‌های خیلی مردانه / مونا عسگریانی

سه‌گانه‌ای از خلوت‌های خیلی مردانه / مونا عسگریانی

کارگاه داستان / مونا عسگریانی

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ گفت‌وگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. می‌توانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید.

سهگانهای از خلوت‌های خیلی مردانه

مونا عسگریانی

اول: حملۀ عصبی کوتاه

دلم می‌خواد تکونت بدم. اون‌قدر تکونت بدم تا تموم اون افاضات عاریه‌ای‌ت بریزه بیرون. هنوز خاطرات دورۀ نوجوونی‌ام و داستان نصیحت‌های پر و پیمونت توی سرم داره ویراژ می‌ده، هی ویراژ می‌ده! نمی‌دونم دقیقاً چی باید بهت بگم، مامان! می‌رم سر اصل مطلب. بزار موتور مو روشن کنم. فقط بگم که به جای بنزین با فریاد کار می‌کنه. ملاقات هر روزه‌ات با همسر دوست صمیمی‌ات، چطوری تعریف می‌شه؟ چه اسمی می‌شه روی این رفتار گذاشت؟ حتا یه ذره هم شرافت انسانی توی رابطه‌ات نمی‌بینم. این ذره‌بین لعنتی رو واسه همین گذاشتم توی جیبم. بالاخره، باید یه راهی برای دیدنش باشه. دلم می‌خواد این شیشۀ روی عکس حق‌به‌جانبت رو خرد و خمیرش کنم؛ شاید یه چیزایی پشت این شیشه هست که من سال‌ها متوجهش نبودم. اون موقع‌ها، وقتی فال‌گوش می‌ایستادی تا گپ‌های تلفنی پسرت، خدای نکرده خلاف شرع نباشه و پای هیچ دختری توی زندگی‌اش باز نشه، کجای اخلاقیات بودی و حالا کجای کاری؟ مامان، تو همونی نبودی که به آبجی‌ام می‌گفتی هیس! با صدای بلند نخند، زشته! تو نزدیک هفتاد سالته مامان! قهقهه‌های تلفنی‌ت با مردی که ده سال ازت کوچیک‌تره زشت نیست؟ زن اون مردی که دست تو دست باهاش توی پارک قدم می‌زنی هم از تو کوچیک‌تره. نصیحتی براشون نداری؟! بزار این پسر ته‌تغاری‌ات، همین‌طور با چشمای گرد شده برات فریاد بزنه. تو هم توی قاب عکس چوبی کلاسیکت با خیال راحت روی مبل تکیه بزن! بزار اون‌قدر فریاد بزنم تا شاید حبابی که توش گیر افتادی بترکه. توی این حباب چیه؟! هیجان‌های تخلیه نشدۀ دوران نوجوونی‌ت؟ توبه از مقدس‌مآبی مادرانه؟ یا داغی که پدر توی دلت گذاشت؟ دلم می خواد یه حقی، چیزی بهت بدم، اما نمی تونم. به پدر هم که سر چلچلی‌ش تو رو رها کرد و با یه زن ترگل ورگل رفت، حقی ندادم. باور کن عرق از سر و روم سرازیر شد، وقتی حرفایی که پشت سرته شنیدم. می‌دونی اولین بار کجا شنیدم؟ توی سلمونی محله! داشتند پچ‌پچ می‌کردند که اصلاح صورتم تموم شد. وقت کوتاهی موهامو کنسل کردم و گفتم ببخشید، کلاس دانشگاهم دیر می‌شه. همون شب برای اولین بار با رفقام، سیگاری زدم. از بس سرفه کردم و بالا آوردم، شدم مضحکۀ کل بچه‌های گروه. نه، نگران نباش! من هنوز همون بچه‌مثبتی‌ام که دختربازی براش زننده است. گرهِ ابروهاتو باز کن مامان. آخ، قاب عکست شکست! نگران نباش. عمدی در کار نبود. فقط یه حملۀ عصبی کوتاه بود، اما الان روبه‌روت ایستادم تا مثل همیشه نصیحت‌هات رو بشنوم.

.

دوم: پرش آرام از مانع

عجب پرتابی، روزنامه رو از زیر میز غذاخوری برمی‌دارم و مؤدبانه می‌اندازمش روی میز. باید تلفن بزنم به سارا، بپرسم رسیده تهران یا نه. لالۀ گوشمو ماساژ می‌دم. نه، حوصله‌ام نمی‌یاد که نمی‌یاد. معمولاً میل حرف زدن در من فعال نمی‌شه. سارا یک‌بند حرف می‌زنه و دستاشو توی هوا می‌رقصونه. وقتی دانشجوی من بود، مشتق‌ها و انتگرال‌ها را هم همین‌طور از روی هوا جمع می‌کرد. همین ظرافت و استعداد خارق‌العاده‌اش بود که با دو واحد ریاضی عمومی ناقابل، دل منو برد. پیامک می‌دم. مثل همیشه خوب و سرحاله. عینکمو برمی‌دارم و روی سرم می‌ذارم. خودمو توی آینۀ سالن دید می‌زنم. چه تیپ اسپورتی برای یک استاد ریاضی به قول سارا، سر به زیر و کت و شلواری! باید بندازمش دور این کت لعنتی رو، البته فقط برای امروز. چرا خاطرۀ سارا دست از سرم برنمی‌داره؟ فقط قراره دو روز نباشه. اولین بار که رانندگی سارا رو تجربه کردم و بغل دستش نشستم، حس کردم داریم رالی سرعت می‌ریم. راستش، استرس تا حلقمو پنجول انداخته بود. داد زدم: «سارا خانوم چراغ قرمزه!» چنان ترمزی گرفت که بستنی قیفی شکلاتی پخش شد توی صورتش و اون طرف چهارراه، از روی سرعت گیر پریدیم و بعد ایستادیم. هنوز صدای قهقهه‌اش توی گوشم هست. به خودش می‌گفت شکلات سخن‌گو. باید امشب دلمو بزنم به دریا و رأس دوازده شب، همۀ چراغ قرمزهای شهر رو رد کنم. یادم نمی‌یاد کی گفته که استاد ریاضی باید قانون‌مند باشه ولی دوره‌ای که داری ریاضی می‌خوونی، خط‌کش‌ها، گونیاها و نقاله‌ها توی روانت جای خودشون رو باز می‌کنند. دلم می‌خواد، آواز بخونم، اما چه آوازی! سال‌هاست که چیزی گوش نمی‌کنم الا اونایی که سارا می‌خونه. عجیب صدای دلبرانه‌ای داره. آها، پیداش کردم: «مست مستم کن. جامو ببر بالا. بزن به دست ما.» اینو کجا شنیده‌ام؟ ولش کن. دلم می‌خواد خودمو رها کنم. انگور رو از جامیوه‌ای یخچال برمی‌دارم و بالای سرم می‌چرخونم و دهنمو تا ته باز می‌کنم. شسته شده است یا نه؟ «می ‌پرستم کن، تو عالم مستی.» ناخودآگاه و بدون این‌که از قبل محاسبات لازم رو انجام بدم، شمارۀ تلفن رفیقم، مهندس صادق رو می‌گیرم و می‌گم که برای یه مهمون ناخونده شراب می‌خوام. لعنتی، اصلاً شک نمی‌کنه که شاید خودم می‌خوام امتحان کنم، اونم تو مرز چهل‌سالگی! اولین باره اما به تجربه‌اش می‌ارزه. می‌خوام برای عشق بیست‌سالگی‌ام که به منطقی‌ترین حالت ممکن حل و فصلش کردم، یک دل سیر اشک بریزم. چرا باید منتظر تاریک شدن هوا بمونم؟ همین الان، می‌رم تا همۀ زرد و قرمزا رو رد کنم. یادم نره به سارا تأکید کنم، زودتر بگرده.

.

سوم: شادی با طعم دیزی

سماور در حال جوشه، این زن! همش غر، غر، غر. عرق از سر و روم داره شره می‌کنه. آخ، سر کشیدن آب تگرگی لب‌دوز قندپهلو با دستایی که تا آرنج توی روغن غلتیده، حسابی کیف میده. خستگی آدم درمی‌ره، به والله. خبر وضع حمل دخترمون که رسید، فرصت گیرم اومد که این سماور رو بفرستم شهرستان، واسه دوماد یکی یه دونه‌اش، قل‌قل کنه و جوش بیاره. بسه دیگه زن، پنجاه و پنج رو رد کردم و خودمم رد دادم. یک کلام؛ پااااپیچ ما نبااااش. آخه، یکی نیست بهش بگه زن، منی که هلاک و گشنه می‌رسم خونه، حموم کردنم چیه؟ شدم عینهو ماهی. خب، تعمیرکارم دیگه! صبح تا شوم زیر ماشینام. با یه ملاک خان‌زاده که کنیزاش سر وروش رو می‌لیسن که وصلت نکردی، زن.

پیاز رو با مشت خرد می‌کنم و می‌ذارم تنگ دیزی. خدا، خیر بده دیزی سنگی حاج قاسم و پسران رو. دنبه‌های چربی بدجوری خودشونو توی چشم می‌کنن. به به! چه معنا داره توی این چند روز عمر، هی دم گوش آدم روضه بخونن که آی، خدا مرگم، چربی‌ات رفت بالا. مگه آسانسوره، لامصب. ما فقیر فقرا پله می‌زنیم، والا! این نوشابه شیشه‌ای‌ها، جزء بهترین خاطرات زندگی‌مه. نوجوون که بودم واسه باز کردن درش مسابقه میذاشتیم و من برندۀ میدون بودم. در فلزی‌اش که می‌خوره به سقف، آدم خر کیف می‌شه. تق تق تق، ای‌والله ممل خان! هنوز کارت درسته. دمت گرم.

باس شب، قلیون‌ها رو چاق کنم و بگم ابرام و هوشی و بر و بچ بیان دور هم باشیم و بشگن بشگن کنیم. جورابامو گلوله می‌کنم و پرت می‌کنم گوشۀ اتاق. یادم نره زنگ بزنم زهرا خانوم و تأکید کنم که مثل یه مادربزرگ خوب و سر به راه، چهل روز رو کامل بمونه پیش نوۀ گلم. ای بگردمش، این نوۀ خوش قدم شهرستونی رو. ایول کاکل زری!

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۷ تیر ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا