سه دقیقه مانده به سقوط / مریم فریدی
کارگاه داستان / مریم فریدی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
سه دقیقه مانده به سقوط
مریم فریدی
آگه اون شب از تنهایی به لاله زنگ نمیزدم و اون همه شرووِر نمیگفتم که بابام امشب خونه نیست، اونم ویرش نمیگرفت که پایپ تازهام رو بیارم باهم کلی صفا کنیم. منم برای اینکه بپیچونمش بگم پایپ بدون شیشه حال نمیده، اونم بگه خریدم؛ یه بسته توپ توپ. منم عینهو الاغی که تی تاپ دیده یه متر دهن باز کنم وبگم «بیا منتظرم!»
اون روز صبح بابام هندی بازی راه انداخت که دلم برای مادرت تنگ شده میخوام برم مزارش قم، بهم گفت تو هم بیا! منم یهویی خودم رو به موش مردگی زدم که سرم درد میکنه. انگاری فهمید دودرهاش کردم گفت شب بر نمیگردم. کاش میرفتم واین اتفاق لعنتی نمیافتاد، میدونم تا وقتی افقی شم تو گور، بوی گُهاش تو زندگیم میمونه. هیچ وقت فکر نمیکردم اون شب لاله بزنه به سرش آرتیس بازی در بیاره، من شاسکول هم تو حال خودم نباشم وندونم چه اتفاقی داره میافته.
شبی که این اتفاق افتاد لاله بدجور آویزونم شد بیاد خونهمون. منم پیش خودم گفتم تا حالا اِن تا اومده اینم روش. ندونستم این آخرین دفعهاس؛ ولی خدا وکیلی اولین دفعهای بود تریپ بچه مثبتها رو برداشته بود، یه جورایی بو حلواش مییومد. شبیه اون موقعی شده بود که برای اولین بار تو دانشگاه دیدمش. جلسه اول دانشگاه کل کلاس رو چریدم، ده نفر بیشتر نبودیم انگاری همه به خودشون مرخصی داده بودن. کمی که گذشت از بیحوصلگی ورقهٔ جلو دستم رو خط خطی کردم. پیش خودم گفتم اینهمه کنار آش خوری ودمپایی ابری، فرقون فرقون فرمول ریاضی و فیزیک ریختم تو مغزم که ته تهاش گلدونشم پای بساط این استاد که با سبیل نیچهایش آبگوشت به بالا حرف بزنه و من دو نبش نفهمم چی میگه. از اینکه مثل گاگولها بودم ناراحت شدم. یهو یه آهنگ اومد رومخام، خواننده گیر داده بود رو این یه جمله؛ من جا موندم، من جا موندم! فکر کنم آهنگ رو زیر لبم کمی بلند زمزمه کردم که لاله چند بار برگشت وانگشت گذاشت رو لبشتریاش وهیس بلندی کشید. از اون روز به بعد بود که به بهونههای مختلف با هم حرف میزدیم. مدتی که گذشت بیشتر جیک تو جیک شدیم، با عروس دهاتیاش میرفتیم دربند یه چای وقلیونی میزدیم و حال میکردیم. اون زمان خیلی خوش بودیم. لاله مخ کتاب بود راجع به هر چی حرف میزدی یه چی برای گفتن داشت. شاید آگه باباش اول انقلاب فلنگ رو نبسته بود که بره اون ور آب و مامانش شوهر نمیکرد، مجبور نبود بره وردل مادر بزرگش بشینه، اونم به جای پارک و عروسک فقط کتاب ببنده نافش. مطمئنام آگه این بلاها سرش نمییومد حتماً آدم حسابی میشد.
اما آن شب من تریپ آدم حسابیها رو نزده بودم، انگاری ادیسون بدجور باهام دست داده بود. وایسادم روبروی لاله وگفتم: «چیزی میخوری؟» لاله دراز به دراز رو کاناپه افتاد و صدایی مثل هوم از دهنش در اومد. رفتم سراغ یخچال. چشم چرخوندم اون تو شاید چیزی پیدا شه، دیدم یه موز لهیده داره بهم نیشخند میزنه. منم برای اینکه کم نیارم رفتم سراغ آب شنگولی باباهه که اون پشت مشتها همیشه قایم میکرد، یه پیک ریختم. با صدای بلند، طوری که لاله سر کیف بیاد گفتم: «بخور روشنشی!» سرش رو بلند کرد وگفت: «فعلاً حسش نیست!» کثافت سوسکم کرد. نشستم روی زمین وگوشیم روگرفتم دستم، تا نگاش کردم چراغش سبز شد. زی زی تو لاین بود گفت: «آرش امشب عشق کردم بریم برج میلاد!» لاله گفت: «بهش بگو یه شب دیگه!»
هر کاری کردم نشد که نشد. زی زی گیر سه پیچ داده بود که همه بچههای گروه راضیان تو دیگه فاز منفی نده. آخرشم خیلی جدی گفت: «سرساعت هفت همه تو لاین مییاین چت اجباری، هرکی دوست نداشت میتونه لفت بده!» بعد یهو جفری با جفت پا اومد تو بحث من وزی زی و گفت: «راست میگه فاز منفی نده!» منم بهش گفتم: «تو دیگه ببند اون دهن گشادتو!» انگاری به برجک زی زی برخورد که زود اومد و گفت: «ما با هم دوستیم، نباید به تریپ هم بزنیم!» بعد جفری هم با شعور بازی در آورد که ببخشید مقصر من بودم. زی زی هم از همه زرنگتر برای اینکه جو لاین رو عوض کنه فرت وفرت عکس برج میلاد گذاشت وزیرش نوشت «ساعت هفت همه از بزرگ راه فضل اله میریم!» لاله گفت: «یکی از دوستام رفته برج میلاد میگه بلیتاش سی وپنج هزار تومنه!» منم گفتم: «باشه بابا ما که پول نمیدیم!»
لاله کمی کج شد وکیفاش رو از کنارش برداشت وپایپ خوشگلش رو درآورد گرفت طرفم: «کیف میکنی براش!»
از همون اول که لاله پایپ به دست نبود، بدبختیاش از زمانی شروع شد که تب روشن فکریش گل کرد و بیهوا رفت تو یه ماهنامه که یه عده از بچههای دانشگاه مینوشتن. منم اساسی اُسکُل شدم پای کارای بیسروته لاله. بعد ازچند ماه در ماهنامه رو بستن ویکی یه برگه خوشگل دادن دستمون که توش نوشته بودن محروم از تحصیل. لاله فیوز پروند به زمین وزمون بد وبیراه گفت. منم تا چند روز سرگیجه الاغی گرفتم. نمیدونم چه مدتی گذشت که از مونگلی در اومدم، رفتم پیش رئیس دانشگاه، اونم ترمز برید وگفت: «بیرون!» از اون روز به بعد لاله یه پایپ خوشگل گرفت دستش. چند بار خواستم مخاش رو بزنم که دور پایپ رو خط بکشه، دیدم بدجور مرخصه. میگفت تا جوونی حال کن، بیخیال مغز که با کشیدن شیشه پیر میشه، حالام که تو جوونی ما پیر، پیریم؛ اما مغز من هنگ کرده بود. شبا مینشستم یه گوشهای و چس دودی میکردم که چی بشه اون وسط مسطهای مغزم یه چیزی در بیاد که چرا اینجوری شد. آخرشم به هیچی نرسیدم و از نخ دانشگاه دراومدم، با لاله پلاس شدیم پای شیشه.
برگشتم وبه لاله نگاه کردم، پایپاش رو انداخته بود زمین و چپه شده بود رو پیتزای خشک ظهر. کنارش نشستم و دایورت شدم رو بسکویت مادر. یه جورایی عشق میکردم از عکس روش. لاله از بسکویت مادر بدش مییومد، میگفت لبخند مادره دروغه، عینهو سگ معلومه که داره کلاه میذاره سرجماعت.
زی زی تو لاین زد: «بچهها حاضرید بریم!»
من ولاله مونده بودیم با چی بریم برج میلاد؛ با موتور یا ماشین. من عشق کرده بودم با موتور بریم. لاله گفت: «به شرطی که من راننده باشم!» زی زی تو لاین استاتوس داده بود «شاید پیاده گز کنم بیام برج میلاد!» جفری زیرش یه استکیر خنده گذاشت. کاش جفری جلو دستم بود تا یه سیلی حرومش میکردم؛ اما حیف که دستم بهش نمیرسید
لاله پایت رو گرفت طرفم: «یه آب و الکلی بزن به این مرض نگیریم!»
پایپش رو گرفتم دستم، خدایی خیلی خفن بود. تا شیشهٔ الکل رو از تو کابینت در آوردم، کل کُندرها ریخت کف آشپزخونه. یاد اون روزایی افتادم که از زور پیسی افتاده بودم کُندر سق زدن. همهاش تقصیر این امت ویزویزو بود که پیش بابام دهن لقی کردن. بهش گفتن روزایی که تو میری سر کار این پسره با دوستاش خر سواریشه. دیگه از اون روز به بعد پول تو جیبیام نصف شد. تا چند روز دستم به هیچ جا بند نبود، لاله رفته بود مسافرت معلوم نبود کی برمیگرده، دوستای دیگهام به خاطر قیافهٔ تابلوم هیچ جوری باهم راه نمییومدن. دیگه از سق زدن کُندر هم که میگفتن جای جنس خوب رو میگیره بیزار بودم. بدجور تو خماری گیر کرده بودم. بلاخره یه شب وقتی که باباهه خواب بود، چراغ خاموش دستم سُر خورد تو جیبش. اولش با خودم درگیر بودم؛ اما بعد آسه آسه قانع شدم که جز این راهی ندارم. انگاری بابام بو برده بود پول تو جیبش رو کِش میرم. شب آخری که میخواستم برم سراغ کیفاش مثل هر شب به خودم قول دادم این بار آخره، من چُلمن نفهمیدم بابام پشت دیوار آشپزخونه کمین کرده، تا رفتم سراغ کیف پولش، یدفعه عین بمب اتم ترکید رو سرم. اون قدر با لگد زد تو دلم وما تحتام که خیال کردم ریق رحمت رو سر کشیدم، دراز به دراز افتادم به غلط کردن. همون لحظه بود که یاد اون داستان افتادم که مَرده یه شبه سوسک شده بود. فکر میکردم هر لحظه ممکنه بابام جارو خاکانداز رو بیاره منو بندازه توش پرتم کنه بیرون.
لاله که موتور رو از پارکینک در آورد، دو دستی چسبیدم بهش. جیغ کشید: «آخ جون، برج میلاد!» زی زی هم قرار بود با جفری سوار ماشین جدیدش شه، میگفت تازه اسپورتیج خریده. لاله گفت: «خدا قسمت کنه یکیام ما بخریم!» ولی من با موتوربیشتر حال میکردم. لاله گفت: «تو گروه زی زی رو از همه بیشتر دوست دارم!» راست میگفت یه جورایی سرخوش بود برای خودش، راه به راه سلفی میگرفت و حال میکرد. عکسهای پروفایلش هم خیلی خفن بودن؛ زی زی با کلاه کنار دیوار اتاقش، زی زی تو خیابون، زی زی کنار خرابهها و…دیگه جا نمونده بود که زی زی عکس نگیره. اصلاً شاخ لاین بود. چند بار رفتم تو مودش که مخاش رو بزنم فایده نداشت بدجور با جفری دل میداد وقلوه میگرفت. جفری هم شبیه آدمیزاد نبود. عکس پروفایلش همیشه با یه کلاه بود. لاله میگفت حتماً سرش نورافکن داره. عکس پروفایل لاله از همه سادهتر بود، عکس سیاه وسفید دختری که با دست راستش نصف صورتش رو پوشونده بود.
وقتی رسیدیم برج میلاد زی زی گفت: «همه مثل کدو تنبل وانستین، برین حالشو ببرین!» من که دوست داشتم تو طبقهٔ همکف بشینم و زل بزنم به رقص آب. لاله گفت: «آسانسورش خوبه میتونیم از اون بالا کل تهرون رو ببینیم آگه بانجی جامپینگ هم داشت میرم از اون با لا ول میشم پایین!» زی زی گفت: «بانجی جامپینگ توچال داره، دفعه بعد قسمت شه میریم اونجا!» منم گفتم: «شما برید من نمییام. آخه کدوم اسبی مییاد از ارتفاع چهل متری با یه بند مثل یویو بالا وپایین بره که چی یدفعه طناب پاره شه وپرت شی پایین! یادمه یه بار که بچه بودم، بابام من رو برد چرخ وفلک، آنقدر از ارتفاع ترسیدم که رو بابام آوردم بالا!» زی زی خندید وگفت: «ببه گلابی، اون مال بچگیهاته!» گفتم: «ترس، ترسه بزرگ و کوچیک نمیشناسه!» جفری با جفت پا اومد تو حرفمون گفت: «من میرم سکوی دید باز، میخوام تهرون رو که سوسک شده ببینم!» گفتم: «مواظب باش کلاهتو ندزدند!» جفری گفت: «بیخی خی!» زی زی گفت: «من میرم گنبد آسمون، میخوام از نقش ونگارهای آبی یه دل سیر سلفی بگیرم!» لاله گفت: «اون قدر سلفی بگیر تا جونت در بیاد!» خوشم از زی زی مییومد ظرفیتش بالا بود اصلاً ترش نکرد. چه سیرکی راه انداخته بودیم با این همه استاتوس که پشت سرهم میذاشتیم وحوالهاش میکردیم همدیگه. انگاری جفری از هیبت برج میلاد گرخیده بود که دیگه لال شد. به لاله گفتم: «کاش دل ودماغ داشتم یه کم حال جفری رومیگرفتم؛ ولی تو مودش نیستم!» لاله گفت: «بذار برای خودش حال کنه، دو روز دیگه که به روغن ریزی افتاد، یاد این روزا میافته ومیزنه زیر خنده!»
ولی اون شب دزدی بابام بدجور به روغن ریزی افتاده بود، هر کاری کردم مخاش رو تلیت کنم که این پول واسه دکتر بود ودل درد یهویی، به خرجش نرفت که نرفت. بعد که هر دومون از تاپ وتوپ افتادیم، بابام با زیرپوش رکابی وشورت ماماندوز تکیه زد به ستون آشپزخونه، عینهو اسکلت برقی زل زد بهم. یه کم دیگه مونده بود داد بزنم، به من چه مادرم دو روز بعد از اینکه من نکبت رو زایید مرد، به من چه که تو بعد از بیست وشش سال هنوز زن نگرفتی؛ ولی از ترس خفه خون گرفتم وخوابیدم. فکر کنم اون شب تا صبح همین طور زل زده بود بهم، شاید هم تا صبح آب شنگولی خورده بود وبه حال زار خودش عر زده بود. بعد اون ماجرا تا چند روز بابام باهم قهر کرد؛ ولی نمه نمه رفتم سمتاش مخاش رو زدم که به ارواح مادرم دیگه دور شیشه رو خط میکشم، حتی جلوشم پایپ رو شکستم که دلخوش شه. فردای اون روزی که لاله داستان رو شنید یه نازنازیشو برام خرید.
برج میلاد خلوت بود، انگاری هیشکی جز ما نالهها، اونجا نبود. فکر کنم یه نیم ساعتی گذشت دیدم بدجور فنتام در رفته، برگشتم به لاله بگم بیا مام برگردیم، دیدم آنقدرسیگار کشیده آمارش لاشی شده. گفتم: «بسه دیگه، گند نزن به این اتو مرسی که بعد از یه هفته خورده پستمون!» یدفعه گذاشت تو کاسهام وداد زد: «به تو ربطی نداره!» بعد غیبش زد. فکر کنم قاط زده بود که رفت یه حالی به خودش بده. منم تازه یادم افتاد پایپام دستمه، بعد مثل جنتلمنها رفتم تو سکوی دید بسته و لم دادم رو مبل ویه نفس گرفتم. توله سگ تهرون تواین ارتفاع خیلی خوشگل بود. انگاری کل شهر رو چراغونی کرده بودن. صدای لاله از پشت سرم اومد: «میخوام بپرم، میخوام بپرم!» انگاری رفته بود رو مود فک. یه ریز حرفهای بیسروته میزد. قیافهاش بدجور پیاده شده بود. بلند شدم برم براش یه لیوان آبی چیزی از تو آشپزخونه بیارم. گوشیام از دستم افتاد. بی خیال برج میلاد واین زاغارت بازیها شدم. تا پا گذاشتم تو آشپزخونه صدای شکستن چیزی اومد. برگشتم دیدم لاله گلدون رو چپه کرده اون وسط مسطها. میخ کردم رو گلهای گلدون که افتاده بودن رو بسکویت مادر. لاله دست تکون داد، بعد خم شد و طناب دور کمرش رو سفت کرد و رفت تو بالکن. منم دست تکون دادم. خیال کردم میخواد باز مسخرهبازی هاش رو بکنه تو حلقم. تا چراغ سبز گوشیم رو دیدم اصلاً یادم رفت برای چی رفتم آشپزخونه. زی زی نوشته بود «اونجا چه خبره؟ چرا آنلاین نیستی؟ کجای برجی؟» گفتم: «تو فعلاً برو سکوی مشاهیر با سهراب عکس بگیر تا من بیام!» تا اومدم سرم رو بلند کنم صدای لاله روشنیدم که داد زد: «بای بای!» برای یه لحظه فقط دستای لاله رو دیدم که تکون خورد و بعد صدایی مثل جیغ اپراییاش ول شد تو خیابون. دویدم توی بالکن. لاله پخش شده بود رو آسفالت زیر تیر چراغ برق آپارتمان. عینهو شلغم نگاش میکردم. هنوز از آچمزی بیرون نیومده بودم که یکی داد زد: «بیایید کمک یه دختره خودشو…» یدفعه انگاری یکی زد پس گردنم که از آفسایدی بیرون اومدم، من گاگول ساعت دو شب با زیرپوش وشلوارک توی بالکن طبقهٔ چهارم آپارتمان وایساده بودم چی رو نگا میکردم، دویدم تو پذیرایی. اصلاً گور پدر دنیا، اون همیشه میگفت بریم توچال رو سکو پرش بانجی جامپینگ. حالا مفت مفت برای خودش بانجی جامپینگ راه انداخته بود، تنها تفاوتش این بود که مخاش به جای تعطیل شدن، پخش شده بود رو آسفالت. تمرگیدم کنار پایپ تا کل یه بسته رو خودم حروم کنم.
مریم فریدی / تابستان ۹۴
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۸ خرداد ۱۳۹۵