سوژهی خط خورده و آن دیگرِ بزرگ / در بابِ داستانی از زهره عارفی
سوژهی خط خورده و آن دیگرِ بزرگ
چند کلمه در بابِ «همه چیز از سرِ شانههای تو آغاز میشود» از زهره عارفی
مهین میلانی
تناقضنما مینماید. عکس چهره با عنوان داستان. و سپس با خودِ داستان وقتی وارد میشوی. اگر بشوی. با این روسریِ سفت و سخت و این چادر، چه میخواهد بگوید؟ این نمادِ پوشش، متبادر میکند بر ذهن که خیلی چیزها را باید بپوشاند اما «فیلم بد، برای هردویمان بهانه بود. برای اینکه تو شانههایت را سُر بدهی رو به پایین و تنت را روی صندلی مخمل عنابی رنگ سینما ریلکس کنی و برای من که قد بکشم و دندانهای حریصم را آرام بر سرِ شانههایت بگذارم تا محکم گازت بگیرند و تو لبازلب باز نکنی و نکردی. نباید لب باز میکردی. من لبهایم را زیر لالهی گوشت گذاشته بودم و هرم نفسم را یواشیواش با دو کلمه ریخته بودم در حریم گوشت و پرسیده بودم: اجازه هست؟» میل به ابژه در اوج است. و همه چیز ظاهرن مهیا. وقت آنکه بچسبانی. اما نمیشود. معلوم نیست چرا. چون لاکان میگوید نمیتوانی به ژوئیسانس برسی؟ که همیشه یک چیز کم میآورد؟ که حسِ کمبود نتیجهی نهائی است؟ کمبودِ در مطلوب؟ که… که یعنی سوژه خط میخورد. شکاف دارد. و کستراسیون یعنی پذیرش تناهی انسان که میتواند مقارن باشد با مرگ هایدگری سوژه. این در اوایل سمینارهایش بود. ده سال بعد تجدید نظر شد. گفت کمبودِ مطلوب یا کمبود در مطلوب تو را وا میدارد که همواره در جستوجویش باشی. در جستوجوی آن ابژهی کوچکِ آ. و میل ورزیِ سیریناپذیرِ سوژه نیز از همینجا ناشی میشود و در پی ژوئیسانس بی وقفه نوک میزنی. آیا لاکان این حرف را دور از تأثیر آن دیگر، آن دیگرِ بزرگ، و سوپِر ایگوی فروید مطرح میکند که تو هیچ گاه نمیرسی زیرا ژوئیسانس با امر واقع در تناقض میافتد؟ بنابراین همیشه در پی آن روانی؟ یا که چیزی بنیادین در هستنده هست که در نهایت ممانعت ایجاد میکند. آنچه کانت میگوید و به متافیزیک میشود مربوط شود. و یا تصادف است. و منفرد بودن آدمها در هر موجود و پیچیدگیهای تو درتو اجازهی شناخت نمیدهد. آنگاه هرکسی از ظن خود شد یار من. در بهترین حالت به گفتهی لاکان تو را نفهمیده است. و تو او را. فروید منع زنای با محارم را عامل ادامهی حیات جنسی سوژه در قالب خانواده میداند. قانونی است که محدود میکند ژوئیسانس را (در اینجا ژوئیسانس جنسی، چرا که ژوئیسانس ضعفِ گرسنگی هست، یا ژوئیسانس قدرت، ثروت، خودنمایی، جاهطلبی و غیره)، به عبارتی حفظ خانواده ارجح قرار میگیرد بر ژوئیسانس از دست رفته. و همین میشود دالِ فقدانی که در تمام زندگی فرد را با خود میبرد. اینها قوانینی هستند که مذاهب به طور عمده پیش پای بشر گذاشتند همراه با دیگر عرف و رسوماتِ مرسوم، قوانینی که فرهنگ و ذهن مردم را به آن آغشته نمود. لذا پرداختن به این جنبه از ساحت نمادین از جانب لاکان، از وی روانکاوی ساخت که هنوز جا بسیار دارد تا آن را خوب فهمید. اگر شهریار دانشکدهی پزشکی را در تبریز رها میسازد که شعر بگوید، به ژوئیسانس شعریاش پاسخ داده است فارغ از پی آمدهای اقتصادی و اجتماعیِ آن. به عبارتی عرف متعارف به تخمم. یا سرژ دوبروفسکی Le livre Brisee (کتاب شکسته) مینویسد که زنش را در آن میشکند. اتوفیکسیونهایش پاسخ به میلی میدهد که فقط خودش را پاسخگو باشد، ژوئیسانس خودش را.
آنچه در این داستانِ زهره عارفی باز تناقض نماست همان کنش معکوس راویِ زن است در جامعهی مرد محور. اویی که فرمانهای مداومِ مادر در گذشته: «چشسفیدی نکن جانان!» و «وقتی با کسی حرف میزنی سرت رو بیانداز پایین، خیره نشو توی چشم دیگرانِ» با رؤیت شانههای ستبر در تن لاغرِ مرد و سینهی پرپشمِ آن دیگری در میان دگمههای باز وادارش میکند که چشمانش را بدزدد، اما میل به ابژه کششی دارد مالیخولیائی، انرژیزا که قواعدِ متعارف و وزوزهای دیگران از دوران کودکی را زیر پا میگذارد و به عبارتی میخواهد به ژوئیسانسِ خود پاسخ دهد. نگاه، خیره به نگاه. و این اوست، راویِ زن، که دست بالا میگیرد. به هدف میزند. هی عمل میکند. مرد را به راه میآورد. مجذوبش میکند. نا آگاهانه دانسته است که مطلوب را یافته. مطلوب او را بی پاسخ نمیگذارد. دوسویه است این کشش.
کمپلکس اودیپ هم در اینجا وارونه است. فروید گفت بچه (پسربچه) میبیند که مادرش دچار فقدان فالوس است و درعین حال پدر، مادر را در تصاحب دارد و بچه میبایست میل به مادرش را سرکوب کند. آنگاه برای جبران این کمبود به سراغ ابژههای دیگر میرود. اگرچه این نسبت را با دختر بچه نیز در جایی مطرح میکند. ولی فقط در یک جا و دیگر نشانی از نسبت کمپلکس اودیپ در دختر بچگان در آثار او نمیبینیم. در این داستان راوی زن است و با پدر ایاق بوده است. و شانههای مرد چهارشانهی پدر را تداعی میکند. به گونهای پدر را در این مرد میبیند پس از این همه تنهایی بعد از رفتن او.
به دالهای بنیادین به معنای متافیزیکی نمیتوان تکیه کرد مگر با سویهی علمیِ ژنتیکی و روانکاوانه به آن نگاه شود که در هر فرد تکینه است و یکی از آنها میتواند کمپلکس اودیپ باشد. امتناعِ از یا جهشِ به سوی ابژهی میل را اینکه چه میزان در تو بنیادین باشد که پاسخگویش باشی تعیین میکند. و این دیگرِ بزرگ، ساحت نمادینی که ضمیر ناآگاه و سوژهی خط خورده را شکل داده است، دین و رسم و عرف و قاعده و فرهنگ و غیره در جامعه، حرف اول را می زند در تبیین اعمالِ بنیادین و آنگاه منافع فردیِ افراد. چه میشود آیندهی من اگر با این فرد یکی شوم؟ این سؤالیست که ژوئیسانس را به عقب می راند. ابژهی میل تبدیل به یک معامله میشود. به گفتهی فروید زمانی که المانهای خواهش برای ابژهی میل با امر واقع یکی شود است که ژوئیسانس صورت میپذیرد. چه بسا افراد که به ظاهر با تمام مظاهر عقبماندگی مرزبندی داشته باشند، منافع مالی را نیز به پشیزی نخواهند و حرف و حدیث و رسوم متعارف مردم در جامعه را نیز نادیده بگیرند. اما این همه فقط اغلب در زبان محبوس میماند. همهی اینها در گذشتهی فرد از وی موجودی ساخته است که برخی خصلتها در او بنیادین میشوند. و شاید تا ابد نتواند از آن رهایی یابد و ژوئیسانس همواره به طور دائم از دست میرود. فرد ناآگاهانه آن را به نفع قوانین و رسوم موجود و منافع آنی و آتی پس می زند.
چه شد که این هیجان و اشتیاق مرد و زن بیپاسخ ماند؟ تردید مرد؟ چرا؟ خامّا میگوید: «گناه باید اونقدر بزرگ باشه که ارزش سوختن تو جهنم رو داشته باشه.» کدام گناه؟ جستوجوی ژوئیسانس؟ چرا باید سوخت؟ انگار وارونه است. آش نخورده. دهان سوخته. راوی تردید مرد را در کودک بودن مرد میبیند که تا بزرگ شدن خیلی فاصله دارد و خودش تا تنها نبودن. گمان میکند مرد او را دست انداخته است. این همانیِ راوی با پدر، بعد از مرگ وی، با این مرد نیز فالوس خیال است. همان پچپچهای با پدر را حتا در هنگام حیاتِ مادر در این مرد میجوید. پدر رفت و فقدان پابرجا ماند. این مرد هست و اما او نیز دچار خیالهای خود. ما نمیدانیم این مرد از راوی چه میطلبیده است در آغاز و چه بوده است که در زن نیافته. و پس آنگاه چرا فکر کرده است که اشتباه میکرده. هیچ گاه نخواهیم فهمید. شاید خودِ مرد بداند. و خود را مجاز میداند. مجاز است. با هر آنچه در او بنیادین شده او و هرکس دیگر مانند او هرکاری بکنند ناگزیر بوده است. ضمیرِ ناآگاه آنها را به این سمت هُل داده است. دالِ فقدان است در هرحال و این بیشک زخم می زند در چنین روابطی به ابژهی میل در زمانی که خود سوژه نیز خط خورده است. و شاید نمیداند چرا و چطور به این یا عمل دست زده است. و شاید هم اگر کنکاش کند بفهمد و برسد به اینکه حتا اگر متعارضِ عرفهای متعارف باشد، یا بخواهد به صورتی جنگ کند با آنچه در او نمادین شده است اما ضمیر ناآگاه است که حرف اول را می زند و این ساحتِ نمادین عمل میکند و ویژگیهای بنیادین شده سربرمی آورند.
و اما پایان داستان: «فکر میکنم حق ما از زندگی تنها خاطرۀ دیوانگیهایی است که گاه نصیبمان میشود. باید از این موقعیت استفاده کرد و آن را تبدیل به یک موقعیت کرد برای یاد گرفتن و یاد دادن. من، تو، ما باید از این موقعیت عبور کنیم والا خودمان را نابود میکنیم و اجازه میدهیم همان افکار لذت تن و درد تن با ما بماند»: فروشدِ زرتشتِ نیچه از کستراسیون، از تهی شدن جام، وگرنه تبدیل شدن به موجودی سایکوتیک و راونرنجور.
ژوئیسانس در واگذاری است
در آب زلال خود را میجویم
در آینه تو را؟
به من واگذاری آن چه که ندارم؟
در بیکرانگی تو غرق شوم؟
در تو یگانه شوم؟
وا بگذارم ضمیرناآگاه؟
تو در من به دنبال هستی
هستیِ تو در بندِ هرآنچه با آن در تعارض ظاهری
کودکِ تو درون تو آن چنان زنده
که بزرگ نمیشوی
با این همه لاکان و فوکو و بارت و…
«منِ» من با تو در تحققِ من
لاممکن
بگذاریم در پشت سر
همهی «من»؟
در بیکرانگی غرق شویم
در انزال کامل؟
ژوئیسانس در واگذاری است
مشکل اما دست و پا زدن در صحرا
حل شدن در شن دشوار
ـ مهین میلانی
——
داستانِ «همه چیز از سرِ شانههای تو آغاز میشود» را اینجا بخوانید.
ادبیات اقلیت / ۵ مهر ۱۳۹۶
زهره عارفی
مهین میلانی عزیز
سلام
دوست دارم نظر شما را در خصوص قسمت دوم داستانم با عنوان ” وقتی که نیستی ” بدانم. هرچند کوتاه.
زهره عارفی
سلام
از نقد و نظرتان در خصوص داستانم سپاسگزارم.