شاید دوباره تکرار شوم / داستانی از شعله رضازاده Reviewed by Momizat on . شاید دوباره تکرار شوم شعله رضازاده اسمش را گذاشته بود «فردا». اسم غیرمعمولی بود. وقتی پرسیدم چطور این اسم به ذهنش رسیده، گفت: « دوست داشتم اسمش همیشه مدرن باشد، شاید دوباره تکرار شوم شعله رضازاده اسمش را گذاشته بود «فردا». اسم غیرمعمولی بود. وقتی پرسیدم چطور این اسم به ذهنش رسیده، گفت: « دوست داشتم اسمش همیشه مدرن باشد، Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » شاید دوباره تکرار شوم / داستانی از شعله رضازاده

شاید دوباره تکرار شوم / داستانی از شعله رضازاده

شاید دوباره تکرار شوم / داستانی از شعله رضازاده

شاید دوباره تکرار شوم

شعله رضازاده

اسمش را گذاشته بود «فردا». اسم غیرمعمولی بود. وقتی پرسیدم چطور این اسم به ذهنش رسیده، گفت: « دوست داشتم اسمش همیشه مدرن باشد، هیچ وقت کهنه نشود.» خندید و گفت: «فردا که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود، نه؟» سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم و گفتم: «آره. اسم جالبی‌ است.»

نمی‌دانستم باید چه‌طور رفتار کنم که معمولی باشد. شاید باید حرف می‌زدم. نه زیاد و نه کم. یا گه‌گاهی باید نگاهش می‌کردم. نه طوری که خیال کند دارم چشمانم را می‌دزدم و نه طوری که انگار با تعجب زل‌ زده‌ام. چشمانش برق خاصی نداشتند؛ با صورت استخوانی، چهرۀ بی‌روح و لباس‌های تیره‌ای که پوشیده بود، زیاد جذاب به نظر نمی‌آمد. اما صدایش به دل می‌نشست. از آن آدم‌هایی بود که یک چیزی دارند. چیزی که بعد از رفتن‌شان در ذهنت بماند. از آن آدم‌هایی که اگر حتا اسم‌شان را ندانی و نشناسی‌شان، یک جایی از ذهنت هستند. به خاطر همان چیزهای خاصی که دارند. صدای خوب، چشمان درخشان، عطر مخصوص، خندۀ بلند، موی لخت یا هر چیز دیگری.

پرسیدم که از قوانین مهدکودک خبر دارد یا نه و با صدایی که کمی بلندش می‌کرد گفت که دارد. تمام مدارکش کامل بود و از آن اندک کسانی بود که همان دفعۀ اول همۀ مدارک را کامل تحویل می‌داد.

همیشه فکر می‌کردم که اگر یک جایی اتفاقی ببینمش، چه خواهد شد و چه خواهم گفت و چه کار خواهم کرد. حتا ترجیح می‌دادم که آن دفعۀ اول در شهر دیگری باشد، جایی که کسی من را نمی‌شناسد. راحت بتوانم هرکاری که دوست دارم بکنم و هر حرفی -با هرلحنی- که می‌خواهم بزنم. بار اولی که زنگ زد و گفت که می‌خواهد مهد را از نزدیک ببیند، وقتی اسمش را پرسیدم، هیچ حالِ خاصی نشدم. وقتی که گوشی را گذاشتم و اسمش را با خودم تکرار کردم، تازه فهمیدم که این اسم چقدر آشناست. همان اسمی بود که من بارها و بارها در گوشی تلفن به آن زل زده بودم و می‌دانستم برای این‌که کسی مشکوک نشود، اسم و فامیل یک‌جا ذخیره شده‌ بود. مثل اسم همکار و یک آدمی که اسم کوچکش برای شناختنش کافی نیست. فکر کردم شاید تشابه اسمی باشد؛ اما این‌که کسی با این اسم و فامیل یک دختر به این سن‌وسال داشته باشد و این طرف‌ها هم زندگی کند، کمی بیش‌تر از تشابه بود. حالا آمده‌ بود، خودش با پای خودش آمده‌ بود. آمده‌ بود تا از من بخواهد مراقب دخترش باشم و به او اطمینان دهم که می‌تواند دخترش را برای چندساعت به من بسپارد. آمده ‌بود تا از من بخواهد با او و دخترش مثل بقیه رفتارکنم. با احترام و محبت.

حرف که می‌زد، من در چشمانش، حرف‌ها، حالت چهره و دستانش، دنبال چیزی می‌گشتم که شاید مادرم نداشت. در لابه‌لای کلماتش دنبال کلمه‌ای می‌گشتم که مادرم بلد نبود. بی‌هوا گفتم: «دخترتان را نیاوردید؟» می‌خواستم دخترش را ببینم. ببینمش که شبیه من است یا نه. می‌خواستم از دخترش بپرسم که وقتی برف می‌بارد، از پدرش می‌خواهد که او را ببرد تاب‌بازی؟ یا او هم مثل من تا پدرش نباشد، خوابش نمی‌برد؟ می‌خواستم از دخترش بپرسم می‌تواند پزِ پدرش را به تمامِ بچه‌های محله بدهد؟ انگار که انتظار این سؤال را لابه‌لای آن حرف‌ها نداشته باشد، ابروهایش را بالا برد، کیف دوشی‌اش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. گلویش را صاف کرد و گفت: «نه، گفتم اول خودم این‌جا را از نزدیک ببینم، بعد.» آن‌قدر راست نشسته بود که از نگاه کردن به او، ستون فقراتم تیر کشید. دلم می‌خواست حرف را به آن جایی بکشانم که صدایش بگیرد، صورتش قرمز شود، از خجالت سکوت کند. عصبی شود یا هر چیزی که بتوانم مطمئن شوم همان آدمی است که اسمش روی گوشی، برای مدت‌ها افکار من را در هم ریخته‌ بود. ترسیدم از این‌که به من شک کند. خودم را کنترل کردم و راجع به قوانین و برنامه‌های مهد حرف زدم. فرصت خوبی بود. از روان‌شناس کودکی گفتم که برای کودکانی که در خانواده مشکلی دارند یا یکی از والدینِشان را از دست داده‌اند یا با ناپدری و نامادری خود زندگی می‌کنند، خدمات خاصی دارد. منتظر یک عکس‌العمل بودم. او با خونسردی تمام به حرف‌هایم گوش داد و با لحنی که به اندازۀ قبل محکم نبود، گفت که مشکل خاصی ندارد و فکر نمی‌کند به این خدمات نیازی داشته باشد. فهمیدم که دروغ می‌گوید و دروغ گفتن را خوب بلد است. این خیالم را راحت کرد که دربارۀ اسمش اشتباه نکرده بودم. یک لحظه نگران تمام دروغ‌هایی شدم که در زندگی‌اش به همین راحتی، با همین چشمان بی‌روح و همین پشت صاف، گفته بود. مخصوصاً به پدرم.

آن روز که متوجه این تشابه اسمی شدم، دلم می‌خواست زنگ بزنم و بگویم که نیاید و ثبت نام نداریم. اما این فرصتی بود که می‌توانستم او را با تمام جزییاتش، ببینم. می‌توانستم آن کسی را که در ذهنِ من فقط یک شماره به همراهِ یک اسم بود، ببینم. آن کسی که زندگی‌مان را عوض کرد و تنها چیزی که از او می‌دانستیم یک سری حرف‌های بی‌سروته بود که دوست و همسایه زده بودند.

تلفنش زنگ خورد. صدای زنگش آشنا بود. گوشی را که از جیبش در آورد، شناختم. همان گوشی کهنه‌ای بود که پدرم به بهانۀ آنتن‌دهی خوبش از من قرض گرفته ‌بود و بعدها که گوشی تازه خریدم، برای همیشه دادمش به او. جواب داد. با حوصله و با محبت. فهمیدم آن کسی که پشت خط است، همان کسی است که من مدت‌هاست دلم برایش تنگ شده. نه این‌که نباشد. بود؛ اما مدت‌ها بود که دیگر آمدن و رفتنش تصنعی شده ‌بود. فقط اسمش در شناسنامۀ مادرم جابه‌جا شده‌ بود و بودنش در زندگی من کم‌رنگ‌تر. همین‌طور که داشت حرف می‌زد و از مهد می‌گفت، صورتش قرمز شد. آدرس مهد را کامل نگفته، دست و پایش را گم کرد و ناخودآگاه از جایش بلند شد. نگاه کوتاهی به من کرد و سریع چشمانش را دزدید. به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم؛ اما معلوم بود که خیلی پریشان شده. هنوز داشتم دنبال چیزهایی می‌گشتم که برای پدرم خوشایند بوده. دنبال کسی می‌گشتم که حال پدرم را خوب کرده بود. دنبال کسی که کاری کرده بود که من بتوانم دوران عاشقی پدرم را بیینم. اتفاقی که شاید کم‌تر برای دختری به سن‌وسال من بیفتد. می‌خواستم دستم را دراز کنم، بگیرمش و نگذارم که برود. می‌خواستم یک دل سیر نگاهش کنم. ببینم.

شنیدم که با گریه گفت: «به خدا نمی‌دانستم دخترت این‌جا کار می‌کند.» نگاه کوتاهی به من کرد، در چشمان بی‌روحش ترس دویده بود. ترسی بزرگ. با عجله و دست‌پاچگی رفت. بلند شدم و از پنجره به رفتنش نگاه کردم که مثل فرار بود.

حسودی‌ام می‌شد به دخترش که حالا پدر من را داشت. دوران کودکی‌ام پر بوده از خاطرات پدری که همیشه هوایم را داشت. در جوانی‌ام از خانه رفت و بعدها فهمیدیم که دوباره ازدواج کرده ‌است. هرچند که من خیلی قبل‌ها بو برده ‌بودم. از خنده‌هایش، از بی‌قراری و آرامشی که پیدا کرده‌ بود. از این‌که سرش توی گوشی بود و وقتی فهمید که من عاشق شده‌ام، آن هم عاشق پسری که از من چندسالی بزرگ‌تر بود و جان همۀ اهل محل را به لبشان رسانده بود و تنها دلیل احترامی که برایش قایل بودند، مادرش دایه بود، نه عصبانی شد و نه سرزنشم کرد. آن روزها حس مادری را داشتم که پسر نوجوانش عاشق شده و خیال می‌کند که مادرش حس و پنهان‌کاری‌هایش را نمی‌فهمد. فهمیده ‌بودم اما کاری از دستم برنمی‌آمد. عاشقی بی‌منطق من، با عاشقی بی‌منطق پدرم هم‌زمان شده بود و من چقدر خوب این عشق لعنتی را می‌فهمیدم. چقدر خوب می‌فهمیدم که وقتی عشق بر قلبت آوار می‌شود، دیگر درست و غلط سرت نمی‌شود. حتا اگر مثل روز برایت روشن باشد که این عاشقی آخر و عاقبت ندارد، باز هم خودت را می‌اندازی در آتش و از جزغاله‌ شدنت کیف می‌کنی.

زنی که پدرم را عاشق کرده بود، رفت. با چشمانی گریان و قدم‌هایی کوتاه از در حیاط مهدکودک بیرون رفت.

من حالا تنها خوشحالی‌ام این بود که آن اسمِ روی گوشی را از نزدیک، خیلی نزدیک، دیده بودم. دلم می‌خواست بروم دنبالش. التماسش کنم که من را به خانه‌شان راه دهند. دلم می‌خواست رفتارِ پدرم را با آن دختر کوچک می‌دیدم. می‌دانستم حسودی‌ام می‌شد. شاید هم به گذشته‌ها پرت می‌شدم. گذشته‌هایی که من، دختر کوچکی بودم با پدری که تمام عشقش خندۀ من بود. دلم می‌خواست رفتارش را با آن زن می‌دیدم. دلم می‌خواست مهمانِ یک روز از زندگی‌شان بودم. مثل این‌که مهمانِ یک روز از زندگی‌ام در سال‌ها قبل بوده ‌باشم.

ادبیات اقلیت / ۲۷ دی ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا