ادبیات اقلیت ـ شعری از زهرا حیدری:
.
در کوره که فرو میشدم آهن بودم
بیرون که آمدم کلمه …
پیامبری که عرقها ریختی خنجر شوم
روی آسمان هشتم نشستهام
و آبیتر از این ممکن نیست؛
میگویم مرگ
حلقهای زنجیرم میکند به نیاکان غوطهورم در خاک
میگویم زندگی
نوادگانم از آشیانه پر میکشند
نفرین به خدایان خانگی که پنجرههای کور زاییدند و دودهای غلیظ
زمین از این بالا دایرهای کوچک است
که برمیدارم و مینوازم
و کولیهای آسمان دسته دسته
میدانها را فتح میکنند
آبیتر از این ممکن نیست
من هم اگر اسب بودم
بال در میآوردم
اسبی که نه میتوان بست
نه میتوان خرید
نه میتوان فروخت.
ای آفریننده که صدایت شعله میکشد
و میدانم آن روی آتش ویرانی است
بهشت تو آیا کلمه نیست؟
کلمهای با آسمان آبیتر؟
و شاعران آیا
طاووسها را به بهشت تو راهی نکردهاند؟
من از مکاشفه برمیگردم
و عطارد را
در جیب بارانیام که شفاخانهای کوچک است
خواهم برد.
از چرخههای سرخ حماسی بیرون
حماسهای خواهم سرود
با سنبلهای در دست
میبینی پیامبر!
من با بزرگتر از تو در افتادهام
و روز هشتم
جهان را به میهمانی سنبل الطیب و عسل بردم…
من
تو
او
سه ضلع یک مثلث محتوم
رأس بالا برای او
که آفریننده احترامش واجب
اما تو
آهنگری که خورشید را دمیدی
و عرقها ریختی خنجر شوم
خون کبوتران زیادی به گردن توست
میخواستی
سنگ از درون بلرزد و درخت از بیرون
چه کوهها که برآمده از زمین
چه چهرههای پوشیده و سیمهای لخت
چه مرگهای جامعالاطرافی
تو در ماندهای
در انفجارهای کوچک ادواری
تنهایی از پس تنهایی برنمیآیی
فرمان میدهم
از چشمهها باطلالسحر بجوشد
بنوشی
و برای همه – غیر از خروسها
که صاحب جانهای بیدارند
و من که از مکاشفه برگشتهام – خطابه بخوانی
من مدتی است دست به طوفان نبردهام
و در ناخودآگاه زنی
دلفینها تا کمر روی آبها منتظرند
و این علامت روشنی ست
که صدفها – خواهران ناتنیام –
در انبوه گیاهان دریایی گرفتارند
خطابه بخوان
و از شیب خاطره برگرد
این چوبدستی، این قلم!
دستههای قو را برای برادرانم ببر
و برای رستگاری تعریف تازهای بنویس
آه برادرانم
دعا کن
برای قماربازان برادرم
برادران طعمۀ شمشیرم
که در مراسم تدفینشان چراغ شدم
و دعا، کلمه نبود آیا؟
کلمهای که دفع شر میکرد
و ائتلاف تو با مرگ را فرو میریخت؟
کلمه آلت قتاله
در عصیان زنبورزادگان اثیری بود
چه خوب شد شاعر شدم
و به تعدیل شکست ناپذیری خدا برآمدم
– ماه کامل مرا تماشا کن –
چه خوب شد شکوفههای آلو روییدند
و چند قلاده فرشته
که ابدیت را حمل میکردند
به طعمهای تازه نایل شدند…
پیامبر!
سرگردانی ما سرگردانی نبود
بگو به اسکلتهای رداپوش
کلمه خاک را درید
و از خونهای ریخته گل رویید
گریه کن، سیر گریه کن
برای مفاتیح غیب
برای بیشههای مقدس
برای خوارق عادت …گریه کن!
حق با تو نبود
همه ما ستارهایم
با دلهای مشتعل
رقصهای مخصوص
و تخیلات دنبالهدار
به نام من از شیب خاطره برگرد
و شانه خالی کن از صدا و سکوت و وحی
به نام من که کلمهها ملازمان مناند…
به کوهها فرمان میدهم بسته شوند
روز هشتم است
ای روح اعظم که در کلمهها پنهانی
در اعترافنامهها پنهانی
در پرسشهای ازلی پنهانی
و با وضوح بیشتری در چنگ و عود و طرههای جوان، پنهانی
شاعری خودکشی با قرص مدور ماه است
در فاصلۀ توهم و تنویر…
کلمهها ملازمان مناند
و سایهها مقیمان درگاهم
و روز، روز من است
روز حلول عاملان آذرخش
و تو همچنان دوام میورزی
و در عمق عمق فاجعه پیدایی…
نه!
تو نمیتوانسته این باشی
این عطردان خالی تو نیستی
ای داور زورآور
دهانت کو؟
آیتی بطلب تا دهان هاویه بربندم
و جهان را
پرکنم از صدای خنده و خلخال …
مگر تو نمیخواستی شاعر شوم؟
بر من مگیر
یک روز بهتمامی دل بودم
یک روز بهتمامی سر
اینک بهتمامی زخم
و کلمهها در خونم جامه سپید میکنند
«کیست مستحق اینکه کتاب را بگشاید و مهرهایش را بردارد»
اریکهنشینی بس است
از گردههای ما پایین بیا
تا هفت پیاله غضب بنوشانمت
و بدوانم اسبهای سرخ و سیاه و زرد را…
آنان که در تو مردهاند، مردهاند
از من که رستهام، چگونه توانی رست؟
ادبیات اقلیت / ۱۲ آذر ۱۳۹۷
آخرین دیدگاه ها