شعری از سهند پاکبین
ادبیات اقلیت ـ شعری از سهند پاکبین:
***
وقتی در شهری قدیمی حفاری میکنی
یک مشت از خاک چشمهایم را بردار
بردار به آسمان بپاش این ذرات بینا را
تا ببینند
تا ببینید
که سفیدی چشم است برفهای دانه درشتی که بر سیاهی شب میبارد
که پشت پنجره بود و گفت: من نزدیکبینم عزیزم
من کیست تخمدانم را هر روز با خودم میبرم خرید
و تاریخ پریودم را هر ماه از سالنامه خط میزنم
و پیری زودرس در پوست گردنم را میبرم هواخوری از خیالی به خیابانی
که انگشتهایش روی میز
تقویمی با ورقهای پاره بود
و بر پوست شبنامهاش
جاهای دردناک را نشان میداد
وقتی از نماز اول وقت
وقتی از صف رأیگیری
وقتی از رنگها شکست خوردهایم
از کلمهها
از کلمههای خالی خطرناک
وقتی از تاریکی صورت شستهایم تا بپریم
فقط باید بپریم
این عادت از کودکی با ماست
همیشه دوست داشتیم بپریم
بارها دیده بودم که بچههای جعفرطیار با هم قرار پرواز میگذارند
من هم برای اولین بار وقتی تهمینه را در شاهنامه دیدم آنقدر نامش را تکرار کردم تا پریدم
و این چیزی شبیه پرواز غازهای خانگی بود وقتی پیشان میدویدم
چیزی مثل پرواز رمدیوس خوشگله
خوانا نشستهام بر پوستت
وقتی تنهاییات پرواز هواپیمایی بود که شب را پاره میکرد
ای پوست محمود وقتی دختری نوبالغ زن میشد
انگشتهای شمردهام را مشت زدم به دیوار خانهای کلنگی، لعنتیها چرا؟
انگشتهای جیبیام ساعتی است که نمیشمارد.
دانههایی خجالتی بودم تا ببینم زنی را که هر روز میزند بیرون تا کمک کند به زیبایی.
یک شب از جناق سینهات داخل شدم
بدنات را گشتم روی تختی سه نفره
یک ماهی لغزان توی ماهیچهات بود که بوسه میداد
در گردنت رگ به رگ شدم
گردنت سخت است سخت
در گردنت غازهای وحشی به خانه برمیگردند
در مچ دستت معلم ابتدایی دارد ریاضی یاد میدهد
در گونهات محمود ریختهگر دارد عرق میریزد
بر شکمت احمد ترکی دارد مادرش را دفن میکند
در رانهایت بچهمحلها رفتهاند خیارچینی بهشان تجاوز شده
در سفیدی بازویت دارند به تو متلک میگویند.
و من باز انگشتهایم را صدا میزنم روی میز.
باید لبخوانی میکردم وقایع را
و با نوک انگشتها
همانطور که جهان را کشف کردهام اشاره کنم
بگویم مرا کشتهاند
مرا به دروغ کشتهاند
مرا در کویری روانی کشتهاند
و سرم را پرت کردهاند همدان
سرم را روی دستت گرفتهام و دارم اشکت را درمیآورم
دست میبرم در موهایت حس مویایی تحریک میشود
من روی موهای تو خواب دیدهام
خوابم را تعریف کردهام برای باد و باقی دوستان
علی تاتولا
اسمال دسمال
اکبر شورتی
علی بانگلان
حتی زهرا دلال میدانست
وقتی بچههای محل داشتند با تماشای خاله بالغ میشدند
من با تماشای تو در مانتویی گشاد بالغ شدم.
به بعضی سالها پشت کردهایم
به عددها
به عددهای غدار
که گفتی اگر برگردی
لبهایت را بیدار میکنم
موهای سینهات را بیدار میکنم.
با دستهام شروع کردیم به شناسایی
این دستها بر روی عکسهای سین سین و زمین خاکی
این دستها در قمارخانهای حقیر همراه قاپها وقتی پراکنده میشد از گوشت صدای باختن درآورده است.
راستی یک بدن تابود چند نفر
تابوت چند نفر میتواند باشد؟
صدا میکنی
انگار حواس ششگانهام را صدا کرده باشی
از جناق سینهات بیرون میآیم
کمک میکنم به باد تا بوزد
کمک میکنم به زانوهای مادرت خوب شود
کمک میکنم به زیباییات وقتی همزمان از یک طرف خیابان بالا میروی و از طرف دیگر پایین میآیی
کمک میکنم به گردش خون در خیابان
به سنگ قبرهای بینام.
با باد میدوم و پاره میشوم
پارههای باد در خیابان
پارهای باد در کمد لباسهایت میخزد
باد در وزیدنش تمام میشود
مثل زیبایی که در زیبایی تمام میشود.
هر چیزی به زیباییات کمک میکرد
تراس خانه به زیباییات کمک میکرد
وقتی به خودکشی فکر میکنی فکر خودکشی تو را زیبا میکرد
وقتی انگشتهایت را یاد میدهی به پوست
وقتی آب را یاد میدهی به لب
شعری مینویسم که روبهرو را نگاه کنی و روبهرو را نبینی
که بینایی را از چشمها بگیری بدهی به لبها تا بوسه را ببینی
بینایی را بدهی به شنوایی تا وقتی میگویم خواب ببینی
درد را ببینی که چطور مسیرش را عوض میکند گاهی
وعدۀ ما در گذشته
بیا به همدان وقتی هگمتانه بود
بیا و پاهایت را فراموش کن
طوری که نتوانی برگردی به کارناوالهای انتخاباتی
به آمار اعتراض کنی
با مشت روی سینۀ من بکوبی و بگویی کو؟
کو؟
من درگذشتۀ توام
برای شادی روح من برقص
طوری که دست جا نمیشود در دست
طوری که پا جا نمیشود در راه
سهند پاک بین
ادبیات اقلیت / ۲۴ خرداد ۱۴۰۰