شعری از محمد اصفهانی
ادبیات اقلیت ـ شعری از محمد اصفهانی:
.
۱
معشوقِ من در یک شب تابستانی
وقتی زیر باران عریان میشد، زیبا شد،
و من اینگونه زاده شدم؛
.
در کوچههای ناهموار طعمِ ستارهها را میچشیدم،
در حالی که کولیانِ زیبا روی بندرگاه
با چشمان گرسنه و شکمهای برهنه میرقصیدند
روی بستۀ تمام سیگارها
نوشته بود: «دوستت دارم»
پرندگان، بی آنکه فکر کنند میخواندند،
و دنیا همینطور پر بود
از خیابانهایی
که به هیچ جایی نمیرسیدند.
.
حالا میروم تمام ناقوسهای شهر را صدا بزنم
میروم که فانوسها روشنم کنند
میروم رؤیای پسربچهای را بدزدم.
پسربچهای که در بوی شورِ موجها
و چراغهای شرجی شهر،
با بندریترین حالتِ چشمانِ چموشش میدود،
.
زیر قندیلهای بلند، منتظرم بمان
تا تو را به مزارع معلقِ نیلوفر ببرم،
آنجا من با کرمهای مغزم آسمان را شخم میزنم
ولی از خطوط هندسۀ هستی سؤالی نپرس،
جوابی نیست، جز همین حروفِ مرددِ ادراک
که چون لهجۀ پرواز، در استخوانِ خفاشهایند
چون شیارِ قایقها در ذهن عمیقِ خلیج
و چون روشنای نیلوفری آبی در بیکرانی مهآلود.
.
۲
دیشب که آب جنازهها را میآورد
در سرفه سور سوگواران
برای تمام سربازانی که فرار نکردند آمرزش خواستم،
دیوانهای در راهروها میدوید و میگفت: «من صاحب جهانم»
افسرها روی باتلاق سیگار میکشیدند
و سربازها در خارزار تاریک
با بافۀ گیسوان معشوقههاشان گلهای هرز را
تازیانه میزدند
نگاه کسی را یادم آمد
که باغهای جهان در پاییز چشمانش میسوختند
و کودکان در میدان مین بازی میکردند، میخندیدند، و تکه تکه میشدند.
دیوانهها یکی یکی میمردند
و نوادگانشان میگفتند: «دموکراسی یعنی…»
عدهای هورا میکشیدند
من سرود مذهبیام را
روی تمامِ کتابهای مقدس عق میزدم؛
.
خستهام
از هر قداست خونینی، از هر کابوس بیخوابی،
از هر قایق به حکمت سوراخی،
حالِ مرثیهخوانی را دارم که عمری نمیدانسته گریهکنهایش کرند
دیشب که ترجمۀ زخمهایم را روی تمام آهنپارهها نوشتم،
برای تمام خوابهایم لالایی خواندم
استخوانهایم را مرتب کردم،
و زیر پرچم سوخته ایستادم
پرچم در باد میرفت
دیرک دستهایم را گرفته بود
نگاه کسی را یادم آمد که باغهای…
آخرین دندانم را فرو بردم
لبهای سر جوخه هنوز سرخ و سوزان بود
انگار تازه از بوسهای طولانی جدا شده باشد.
.
۳
بدرود دوستِ من
پوستِ من
برای لکّههای بیتفاوتِ نور
لک زده
در جغرافیای من
دیگر هیچ «پرومته»ای
خودسوزی نمیکند.
خطوطِ چهرهها در انتظارِ مرگ
از هم میگریزند،
وَ چیزی برای پریشیدن نیست.
هر روز کارگرانِ نوغانخانه
تاجهایی
از ابریشمِ سیاه و سفید میبافند.
و حاکمان
با لبانِ پنبهای
لبخند میزنند و گلوی ما را
را میبوسند.
اگر آمدی،
چتری نیار
خاکستر، خیس نمیکند،
عطری نزن
و سرخیِ لبهایت را نیار
تا تو را چون بیگانهای
از مرزها نتارانند.
.
مرا در حیاطخلوتِ دوزخ
خواهی یافت
در حالی که
برای موشهای خاکستریِ بالدار
کبوتر میپاشم.
میتوانیم
کنارِ پنجرههای اهلی
رنگینکمانِ سیاه و سفید را
تماشا کنیم،
وَ رقصِ دخترکانی را
که در لباسهایی از نخِ بخیه میدرخشند.
.
ای تن به شهوتِ روشنایی زده
در بستری از خاکسترِ پرهایم
با تو هماغوش خواهم شد
آن روز میهمانِ من باش
با قندِ سپید پذیرای توام
با چای وُ اندامِ سیاه
وَ لبهای رویاسوخته
.
۴
باران میبارد
نتهای آکاردئون سوراخ میشوند
وَ گورها خیس
سرِ گلدستۀ متروک
رستگاریِ اجباری،
.
باران میبارد
روی گورهای تازه
روی اشکهای ما؛
رقصِ چاقوی عَصَب کُش ها روی سن؛
وَ لبخندِ خوشتراشِ سُرخی، روی صورتم؛
حالا خوشحالم،
کلاویههای خیس در یک ردیف
نتهای سوراخ در باد
قایقها روی دوشِ موجها در راه گورستان
هجاهای زخمیام در باد…
.
باد هنگامه میکند،
حالا خوشحالم
دیگر، من هم لبخند میزنم،
به سکوتِ دریای سوگوار،
به شاخهها که میخواهند
بوی پرتقالهای خونی را
از هوا مخفی کنند.
.
۵
سیگاری آتش بزن
میخواهم صورتت را ببینم
در انبار سوزن دنبالِ کاه میگردم
برای اسبی که بی سر میدود،
میترسم جنون مُسری باشد
و تو هم برای کجی سوزنهایی که در دلت
فرورفتهاند گریه کنی،
حرف بزن، دهان مرا ببند،
بگذار دیگر بکارتِ سکوتم
در هیچ معاشقهای
آبستنِ دارالمجانین کلمات تازهای نشود،
چه بگویم
که حرمتِ شکوهِ فرتوتِ درد را نگه دارم
آدمی ورای آدمیت است
ورای تجرّدِ خامِ کلمات
ورای جمودِ احساس،
من حسی شبیهِ پریدنم، بی پروا،
با من نترس،
حرف بزن،
کلماتِ مرصعِ تو
در مخروبۀ شنیدار من
در جهنم پندار من
ماندنی نیستند،
آدمی ورای آدمیت است
من برای دستهای قاتل تو گریه میکنم،
بیهودگی سربازی را دارم
که از خاکسپاری تو
به جشنِ پیروزی آمده است.
.
ادبیات اقلیت / ۱۷ تیر ۱۳۹۸