شعری که احمد شاملو در خواب برایم خواند / مجید زمانی اصل

ادبیات اقلیت ـ شعری از مجید زمانی اصل:
.
شعری که احمد شاملو در خواب برایم خواند
.
با پیراهن چارخانهای
به زمینهای از پرّان خون انارها
به خانه خانۀ اخرایی رنگ
لب باغچه زانو نشین
گوش به گوش علف به علف هرز را
میبرید و مینهاد
بر کف دستان طماع باد.
شاملو رو کرد به من و گفت:
از ابتدای مبتلای کتابت بود بدان
به همرا زمینیِ سرنوشتم
پذیرفتم در هنوزهای هموارۀ عمرم
گوشه گوشۀ ردای ابلیسهای فلهای را
نظارهگر باشم؛ سوخته به شمعهای سقاخانهها
هم به بیداری هم به کابوسهای کودکی
شاید برای همین است
بُق هر کاشت به نگاه من
شیرازۀ کتابی قطور است؛
ایاز و متلاشیِ کودکان تُخس توفانها –
که گردبادهای بیگردهاند.
کلمه به کول کتابها ساختم
از تازگیِ هواها و ذات سبز بهار
اما افسوس کانون زمانم
خود کهنهای بود پیچان
به لفافۀ لافها و لاقیدیها
پاکساز پوتینهای پوک جباریتها
هم به میدانچهها هم به تشریفات
اگر عقاب نبودهام من
اما تیزی نگاه عقاب با من بود که –
بسا دیدم سود سایۀ سایبان سالها
که سکوتی بود به هیئت سمبادهای چرخنده
با چرخدندههای زنگار بسته
رگ به رگ افق تا افق
رنجهای بشری را به صیقل جنون رج میزد
رجها به لجها کلافها کلافۀ مرگ!
شاملو سیگاری گیراند
و آنگاه آهی به بلندای خاجی ناصری برکشید و گفت:
کرور کرور کاکلی کور
خاموش همسایگان مناند
هر یک به گور
و جهان اینسو ابری ست مسافرِ راههای دورادور
ناگهان موی سر شاملو
سپیدتر از برف شد
در حالی که دست بر قلبش داشت
پکی به سیگار زد و
شمرده شمرده گفت:
چرا سنگ امضای گورم
وصلۀ ناجور بر کتف زمین شما شده است؟
کیست که تیشه به ریشۀ خورشید می زند؟
دارکوبها وقت زمهریرها
منقار بر تنۀ تنومند یخبسته درختها
نمیزند! منقارشان مینشیند به خون
آیدا فراز آمد و گفت:
بس است دیگر مدیشکا!
شاملو نگاهش را با سر کج کرد
سمت و سوی او
یعنی امر امرِ بانو
و بیداری برای من
خوابی تلختر از حنظلهای جهان شد.
***
ادبیات اقلیت / ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
