عیدی از قبر گذشته / داستانی از جمال حسینی
جمال حسینی
صدای تیک تیک ثانیههای باقیمانده تا لحظۀ سال تحویل از رادیوی سرما خوردۀ پیرزن بلند شد. ماهی قرمزِ وسط سفره، وحشتزده خودش را به این طرف و آن طرف تنگ بلوری میکوبید. هنوز قاب عکس به سینۀ پیرزن چسبیده بود. درِ هال باز مانده بود و نسیم، آرام صورت پیرزن را میبوسید. پیرزن عرقکرده چشمانش را باز کرد و یکراست چشمش به گل شمعدانی غریبۀ لب حوض افتاد. میلرزید. پاهای پرانتزیاش باز مانده بود و لبهای چروکش که مثل نان بیات از دهن افتاده بود، جمع شده بود. جایی خشک و جایی خیس شده بود. با لباسهای نو روی تخت آهنی زنگزدهاش دراز کشیده بود. دامنش را که بالا رفته بود، پایین انداخت. بهقدری تند تند نفس نفس میزد که از شدت خِرخر گلویش به سرفه افتاد. درونش حسی لذتبخش آمیخته به درد و سوزش داشت. دندانهای عملیاش را از کاسۀ آب بیرون کشید. عصایش را که به تخت تکیه داده بود، به دست گرفت. خواست پای سفرۀ هفت سین سیزده سال پیش بنشیند ولی همان ملغمۀ احساسات او را واداشت پنج دقیقه روی سنگ توالت فرنگی بنشیند. وقتی پیرزن از دستشویی بیرون آمد، چند دقیقهای میشد که رادیو منفجر شده بود و سال، تحویل شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. لب حوض وضو گرفت. گل شمعدانی سر جایش نبود، ولی پایبند به حرف خودش که میگفت: «در پیری هیچ چیز زیاد عجیب نیست» بیاهمیت بلند شد. قاب عکس شوهر مردهاش را با گوشۀ چارقدش پاک کرد و آن را وسط سفرۀ هفتسین گذاشت. هوای شوهرش به سرش زده بود. مردی که سیزده سال پیش هم از دست و پا افتاده بود، ولی لااقل نمرده بود. بیش از توانش تنهایی کشیده بود. بهزحمت روی زمین کنار سفره نشست. قرآن را از روی رحل برداشت و زیر لب دعا خواند. همان وقت که مشغول شمردن اسکناسهای نویِ لای قرآن بود که همانجا کهنه شده بودند، بچهها یکی یکی زنگ زدند و عید را از آن طرف دنیا به پیرزن تبریک گفتند. اول دخترش بعد پسر دومش و آخر سر هم پسر بزرگترش. دوباره همه از مادر پیرشان به ترتیبی که زنگ زده بودند، خواسته بودند که بیاید آنجا و با آنها زندگی کند و باز پیرزن چندبار عصایش را به زمین کوبیده بود و مخالفت کرده بود. امسال با دخترِ دخترش که فقط دو سال داشت، تلفنی حرف زده بود. نوهاش شیرینزبانی کرده بود و خارجکی چیزهایی گفته بود و پیرزن ذوق کرده بود و یک عالمه قربان صدقهاش رفته بود و دلش حسابی بچه کشیده بود. همان موقع یاد قدیمها افتاده بود. همان موقع که شوهرش زنده بود. چقدر آن وقتها کنار بچههایش که بچه بودند، حس خوشبختی میکرد. پیرزن از صدای خندۀ چند بچه که با لباسهای نو توی کوچه میدویدند، سر نشاط آمد. بهسختی بلند شد. قوطی وازلین را پیدا کرد و یک مشت وازلین برداشت و خوب لولای زانوهایش را روغنکاری کرد تا موقع راه رفتن نرمتر صدا دهند.
شش هفته از سال نو گذشته بود. پیرزن برای چهارمین بار وقتی که برای نماز صبح بیدار شده بود، حالت تهوع و استفراغ پیدا کرده بود. شکمش ورم کرده بود و کمی سفت شده بود که اوایل برای علاجش بادرنجوبه نوشیده بود که بسیار بادشکن است، ولی ابداً افاقه نکرده بود. تازگیها با اشتهایی سیریناپذیر ترشیهای چند سال مانده در انبار را میخورد و گاهی به شوق لواشک و آلوچه ترشهایی که کیلو کیلو از مغازهای ناآشنا خریده بود، از خواب بیدار میشد. درِ یخچال را باز میکرد و همانطور سرپایی مقابل یخچال میایستاد و آتش درونش را سرد میکرد.
بالاخره پیرزن تست بارداری خانگی را از شیشۀ خالی مربا که تا نیمه پر از ادرار بود، بیرون آورد. با دست لرزان چند مشت آب سرد، محکم به صورتش کوبید و به تصویر چروکیدهاش در آینه نگاه کرد. عرق از پیشانی صاف آینه سرازیر شده بود. همه چیز درست بود جز آن که پیرزن باردار بود.
وقتی برای درد سر نداشت پس به بچههایش چیزی نگفت و دکتر هم نرفت ولی ابداً حس سرخوردگی نداشت چون برای هر چیزی حتی مضحکه شدن زیادی پیر بود. برعکس هر بار که به یاد خواب شیطنتآمیز شب عیدش میافتاد، به قاب عکس شوهرش که داشت سبیلهای سفیدش را میخورد، زیر زیرکی نگاهی میکرد و از شدت خنده مجبور میشد چند بار از اسپری تنفسش استفاده کند. پیرزن خانهتکانی مفصلی کرده بود و همان موقع بود که از میان خرت و پرتهای انبار همان گهوارۀ قرمز گلدار را که بچههایش در آن تاب میخوردند، بیرون کشیده بود و آن را گوشۀ اتاقی گذاشته بود که پردههایش را انداخته بود تا کاملاً سری بماند. پیرزن هر بار که به بهانهای از خانه بیرون میرفت، زیر چادرش به دور از چشم همسایهها اسباببازی بچهگانه میخرید و چون نمیدانست بارش پسر است یا دختر، هم عروسک میخرید و هم تفنگ و روی صندلی راحتیاش، هم دخترانه میبافت و هم پسرانه. پیرزن با هیجان زیاد کانالهای تلویزیون را عوض میکرد و روی هر شبکهای که صحبتی از زنان و زایمان بود میایستاد و با دقت نگاه میکرد. دیگر بدون مصرف داروهای ضد میگرن سر دردهای مرگآورش را تحمل میکرد و خودش سرخود قرصهای زیر زبانیِ فشار خونش را در سنگ مستراح ریخته بود تا مبادا به نوزادش صدمهای وارد کند. مدتی بود لباسهای گشادتر میپوشید و بسیار مواظب بود چاک چادرش قدِ تنگنظری مردم از هم باز نشود. به طوری کاملاً آشنا سنگین بود و از تجربۀ مادر بودنش میدانست دیگر زمان زیادی باقی نمانده است و باید بهتنهایی آماده میشد. پیرزن بشکۀ قیر کنار حیاط را با همۀ حلالها و مواد پاککنندۀ مغازۀ اکبر آقا شسته بود. آن را بهتنهایی تا حمام غلتانده بود و تا کمر از آب داغ پر کرده بود. و با ترس خودش را از روی چهارپایۀ آهنی در بشکۀ قیر غوطهور کرده بود. و با تکیه به عصایش زور زده بود و زاییده بود. پیرزن بیحال بچه را از آب گرفته بود و مثل دندانهای عملیاش سمت دهانش برده بود. پیشانیاش را بوسیده بود و نافش را با قیچی که روی اجاق گاز، استریل شده بود بریده بود. نوزاد را جایی امن میان ملحفههای تمیز گذاشته بود. و با قیچیِ آهنبر زنگزدۀ شوهرش بشکه را بریده بود. و از شدت ضعف بیهوش کف حمام افتاده بود.
چند ساعت بعد پیرزن و پسر بچهای ملوس هر دو سالم روی تخت دراز کشیده بودند. پیرزن قاب عکس شوهرش را مقابل نوزاد گذاشت و بچه را با شوق به اسم شوهرش صدا میزد. امتحانی سینۀ چروکش را فشار داد و شیر از آن بیرون پاشید ولی نوزاد سینۀ پیرزن را به دهان نگرفت. پیرزن داشت خودش را توی شیشۀ شیر بچه میدوشید که پلیس زنگ خانه را زد. همسایهها که خودشان به پلیس زنگ زده بودند، دور خانۀ پیرزن جمع شده بودند. پیرزن با شیشۀ شیر در را باز کرد. جمعیت از دیدن سینۀ چروک پیرزن که از بین دکمههای قبایش آویزان شده بود، به خنده افتاد. پیرزن کاملاً خونسرد به جمعیت نگاه کرد. چند پلیسِ مسلح با احتیاط وارد خانه شدند و یک افسر پلیس داشت به پیرزن چیزهایی میگفت که همۀ پلیسها این موقعها میگفتند. پیرزن بدون آنکه چیزی شنیده باشد، سرش را توی خانه برد و بغض کرده سیزده بار اسم شوهرش را صدا زد، ولی بدون معطلی دست بسته و چادر پیچ، عقب ماشین پلیس چپانده شد تا همه چیز در مورد نوزادی که به تازگی در محل دزدیده شده بود روشن شود. کنار پای پیرمردی که گل شمعدانی به دست داشت، شیشۀ شیر بچه شکسته بود و لکهای سفید داشت روی زمین را سفید میکرد.
ادبیات اقلیت / ۱۴ بهمن ۱۳۹۷