قصههای ایوان / سمانه رنجبر
کارگاه داستان / سمانه رنجبر
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
قصههای ایوان
سمانه رنجبر
حالا مینویسم که از همهچیز دنیا بیشتر دلم یک خانه میخواهد. خانهای برای تنهاییها و دلتنگیهایم. خانهای برای بافتن رؤیا، برای پوشیدن زندگی. خانهای که بشود در آن تنها باشم و بنویسم. خانهای که نگران نامرتب بودنش نباشم، نگران کثیف شدنش. تمیزکاری را میگذارم برای وقتهای دلتنگی. به نظرم بهترین زمان برای تمیزکاری همین وقتهای دلتنگیست. سرم را گرم میکند.
***
-عسل جون! به اون گلها دست نزن باباجی دعوا میکنهها..
-چی میشه یهروز که خونهای یه کم با این بچه بازی کنی؟ بچهٔ برادرته خب. همهش سرت تو اون بیصاحابه.
به مادرم چطور بگویم وقتی سرم توی این بی صاحابه دارم قشنگترین خونه رو برای خودم آماده میکنم؟
-عسلم! فندقم! بدو بیا پیش عمه. یه بوس صدا دار هم بکن.
***
تمیزکاری حواسم را پرت میکند به لکهیِ قرمزِ ربِ رویِ کفِ آشپزخانه؛ که حالا آنقدر سفت شده که باید با اسکاچ تمیزش کنم. لکه خیالم را پرت میکند به حرفهای نزده، به حسرتهای مانده در دل، به دستهگلی که هیچوقت نگرفتم.
***
-من هیچوقت نتونستم اونی باشم که تو میخای.
-ولی من که چیزی نخواستم هیچوقت. همین که هستی خوبه. همینکه اونقدر نزدیکم که میتونم نگرانت باشم. همینکه…
بهش نمیگویم که دلم میخواهد کمی بیشتر باشد. نمیگویم که دلم میخواهد پا به پای من عاشقی کند. نمیگویم تمام من پر از حسرت نداشتن اوست.
***
در روزهای دلتنگی اگر ظرف نشسته زیاد داشته باشم و سینک پر از ظرف شده باشد، خیلی خوب میشود. یادها بهتر میآیند و رؤیا میشوند! شروع میکنم ظرفها را مرتب کردن. اول قاشقها را میشویم، بعد لیوانّها. اصلن یادم میرود که چرا آن دیگران آنقدر از من توقع دارند و من مدام درحال برآوردن توقعات آن دیگران هستم. بشقابها و دیسها و قابلمهها را که شستم دیگر مهم نیست که آقای الف همکارم چرا آنروز جواب سلامم را آنطور داد یا خانوم میم تکلیفش با خودش مشخص نیست.
دوست داشتنیترین بخش، شستنِ سینکِ ظرفشوییست باید تمام قسمتهایش را محکم و با کف فراوان بشویم بعد با لیوان آن قسمتهای دورتر را آب بریزم. کفها که رفت، یک تکه پارچه که بهتر است حولهای باشد را برمیدارم و روی تمام سطح سینک میکشم. برق میزند درست مثل دلتنگی من!
***
-مامان من میخام آخر هفته با دوستام برم یه مسافرت دو روزه.
-باز شروع کردی؟ شوهر کن بعد هرجا که خواستی برو.
-چه ربطی داره؟ شاید هیچوقت نخوام ازدواج کنم باید تارک دنیا بشم؟ دوستام همه تنها میرن خارج اونوقت من برای یه دو روز سفر داخلی باید التماس کنم. کی میشه از اینجا نجات پیدا کنم؟
-من نمیدونم بزار بابات بیاد به خودش بگو. من حوصله ندارم.
***
دوست دارم آشپزخانهام سفید باشد. سقف، دیوارها، کف آشپزخانه و کابینتها.
ظرفشویی رو به حیاط اگر باشد، بهتر است. با پردهٔ سبز. پردهای که صبحها جمعش کنم و همینطور که میوهها را میشویم، مواد غذا را آماده میکنم یا دوباره ظرف میشویم؛ حیاط را ببینم. حیاطی که بچهها در آن مشغول بازی باشند. بچهها زندگی را پر از رنگ میکنند.
حتماً برای اتاق خوابم از رنگ آبی خیلی استفاده میکنم. پرده و روتختی آبی درباری و ازجنس مخمل. یک حمام داخل اتاق خواب دارم که باید خیلی مجهز باشد. از سیستمهای پخش صوت گرفته تا ماساژور که بالاخره شاید از این کمردرد لعنتی خلاص شوم.
***
-از همون اول اشتباه کردم. آگه انقد برای هرچیزی برام شرط ازدواج نمیذاشتین الان داشتم زندگی خودم رو میکردم. شما میدونستین من آدم دیگهای رو دوست داشتم. میدونستین دلم با این ازدواج نیست.
-حالا همهٔ تقصیرا افتاد گردن ما؟ نمیدونم من چه گناهی کردم که سرنوشتم شده این؟ اون از داداشت که زنش رو طلاق داد و دوتا بچه رو انداخته گردن من و خودشم که از صب تا شب نیست. اون از بابات که با اون مریضی مرد و خستگی رو دوش من موند. اینم از تو. من هم خودم پیرم دیگه جون ندارم. آرامش میخوام. دخترخالههات رو نگاه کن فقط حواسشون به جیب شوهراشونه با بقیه چیزا که کاری ندارن. تمام پاساژهای تهران براشون کمه. توی سرِ تو فقط باده.
– مامان! من از اول بهش گفته بودم باید شب شعر برم. گفتم میخام بنویسم. مامان! همه که اولویتهاشون شبیه هم نیست. تا حالا بابا شما رو زده؟ من رو از رو پلهها پرت کرد. جلوِ چشم مامانش و خواهرش. صدای مهرههای کمرم رو شنیدم. به مامانم نگفتم که صدای شکستن غرورم چقدر بلندتر بود. من دیگه به اون خونه برنگشتم. از اول هم اشتباه کرده بودم.
***
نشیمن باید مبلمان خاکستری روشن داشته باشد، اینطوری رویش را پر میکنم از کوسنهای رنگی. روی کاناپه لم میدهم و مستند میبینم، فیلم میبینم، تنبلی میکنم. یا میتوانم هروقت خواستم تلویزیون را خاموش کنم. از کتابخانهای که به صورت نامنظم روی دیوارها درست کردهام کتابی، دفتر شعری بردارم، به یاد جوانیهایم عود و شمع روشن کنم و بروم در رؤیا..
***
من آدم جا ماندن هستم. جا ماندن توی رؤیا، توی تصویر. توی خاطره. یک روز که مثل اغلب اوقات داشتیم از پاتوقمان برمیگشتیم گفت دیگه بسه! فکر میکنم باید تمومش کنیم تو اذیت میشی. تو آسیب میبینی. نمیخوام بیشتر از این آسیب ببینی، سعی کردم، ولی نشد. ادامهٔ این ماجرا فقط تو رو وابستهتر میکنه. هنوز خواب بودم. هنوز تو رؤیاهایم بودم. نمیفهمیدم چی میگه تا گفت: یعنی دیگه با همدیگه هیچ ارتباطی نداشته باشیم، آخه تو داری آسیب میبینی، به زندگیات لطمه میخوره. فهمیدم! یهو بیدار شدم.! یهو از اون بالا افتادم پایین. من واقعن برایش فقط یک رفیق بودم. غرورم شکست. میخواستم بهش بگویم: برایم مهم نیست. بگویم: برود به جهنم. بگویم… ولی گفتم: باشه! پس خداحافظ تا همیشه. و بعد اشک از چشمهایم جاری شد. بیصدایِ بیصدا گریه کردم. حتی هقهقِ خفه هم نکردم. فقط اشکها بیوقفه میریخت و صورتم را میسوزاند. خیلی داغ بود. خیلی.
***
از همه چیز دنیا بیشتر دلم یک خانه میخواهد.
ایوان برایم خیلی مهم است. به نظرم اینروزها که خانهها در ارتفاع بالا میروند از همه چیز مهمتر ایوان است. ایوان باید بزرگ باشد آنقدری که حداقل یک میز دونفره با صندلیهای سفید و روکش قرمز داشته باشد. ایوانم رو به کوههای تهران باشد یا اتوبانهای تهران چندان فرقی ندارد با دیدن کوهها احساس غرور میکنم. میتوانم سیگارم را روشن کنم و در سکوت شب تماشایشان کنم و غرق لذت و آرامش شوم.
و با دیدن اتوبان در فکر فرو میروم که اینهمه ماشین کجا میروند، از کجا میآیند؟ برایشان قصه میسازم. قصههایی که دوست دارم و قصههایی که زندگیشان کردم.
***
آن ماشین قرمز چرا عجله دارد؟
-لیلا نصفشب از خواب بلند شد و احساس کرد آب گرمی از بدنش خارج میشود. به دکترش زنگ زد. دکتر گفت کیسه آبت پاره شده باید زودتر بچه را به دنیا بیاوریم. عجله کنید و زودتر برسین بیمارستان.
۲۰۶ نقرهای امروز که از در پارکینگ میآمده بیرون با ستون تصادف کرده و به همینخاطر فقط یک چراغ دارد. صبحها همیشه عجله دارد. باید پسرش را به مدرسهای در مرزداران برساند و یکربع وقت دارد تا دخترش را هم به شهرک غرب برساند. شبها قرص میخورد و فکر میکند اگر روزی بچهها دیگر به او احتیاج نداشته باشند چه کند؟
سرنشینانِ رنویِ قدیمیِ سفید که برای خودش خوش خوشان میرود، دارند از خانهٔ مادرجان برمیگردند. همه ساکتاند. دارند به یادها فکر میکنند. به اینکه آنروز صبح چطور مادرجان رو توی خاک گذاشتند؟ چطور دوباره تنهایش گذاشتند؟ چطور شد که خاک شد خانهٔ مادرجان؟ چطور دلشان آمد؟
در آن ماشین مشکی با شیشههای دودی.. شک ندارم خیانتی در حال شکلگیریاست. آقای مهندس و ستاره از آپارتمان نوساز میآیند. یکی از واحدها قبل از فروش مبله شده و جاییست برای وقتگذرانی مهندس.
خلاصه که میتوانم ساعتها در این ایوان قصه ببافم و بشکافم. قصه ببینم. قصه بگویم. این میشود خودِ زندگی.
آنقدر حرف زدم که از گلهای شمعدانی و گلهای نازَم غافل شدم. میگویند شمعدانیها به مراقبت ویژهای نیاز ندارند. همین که کمی آفتاب داشته باشند، خاک خوب و آب هم یکیدوبار در هفته، هیچوقت خشک نمیشوند. شمعدانیها چقدر شبیه من هستند. هیجوقت خشک نمیشوند یعنی اگر بهشان توجه کنی، مهرشان برایت همیشگی میشود و میتوانی همیشه از دیدن رنگ سبزشان بلند شوی و امیدوار باشی. گلِ ناز اما مراقبت میخواهد باید خیلی آرام لمس شوند وگرنه جمع میشوند. آب و نورشان باید اتدازه باشد وگرنه پژمرده میشوند. گلِ ناز توجه میخواهد، تا زیبا باشد و گل بدهد. چقدر میخواهم شبیه ناز باشم.
ایوانم را در آغوش میکشم که پراست از شمعدانی و ناز و قصه.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۹ دی ۱۳۹۵
محمدپور
متن شما روایت ساده و روانی دارد و این ویژگی مثبت کار شماست. خط داستانی را هم خوب پیش برده اید و نشان می دهد که می توانید توالی ماجراها را حفظ کنید و پی بگیرید. اما نوشتن مسیری پر فراز و نشیب است و نیاز به مداومت و تمرین و تلاش بسیار دارد. داستان خوب نیاز به یک «آن» و «لحظه» طلایی دارد که ذهن مخاطب را کاملاً درگیر خود کند. آموختن این «آن» که چیست وچه ویژگی هایی دارد در هیچ کلاس و کارگاهی ممکن نیست و فقط با خواندن و بازخواندن آثار خوب و داستان های خوب ممکن است و به دست می آید. برای دریافتن آن باید بخوانیم و بخوانیم و بخوانیم و همین که دریافتیمش، رهایش نکنیم و سعی کنیم خودمان را و ذهنمان را در قالب آن به داستان بکشیم. برایتان آرزوی موفقیت دارم.
سمانه رنجبر
خیلی ممنون از اینکه وقت گذاشتید و خواندید، و بسیار بسیار متشکرم که نظرتون رو برایم نوشتید. حتمن همینطور است و حتمن بیشتر و بیشتر باید بخوانم.