ماتیاس / آناهیتا کریمی
کارگاه داستان / آناهیتا کریمی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
ماتیاس
آناهیتا کریمی
خانۀ درختی را در مرکزِ دشت بنا کردهام، تا چشم کار میکند سرسبزی است، تیغها را کنار دستم گذاشتهام، سراسرِ خانه، به بنزین آغشته است، باید این وجودِ لعنتی را به اتمام برسانم، باید شر مظهر وجودم را تمام کنم، باید این وجودِ نحس را بسوزانم.
جلویِ آیینه به خود خیره شدهام، قانونِ بهره در پیشانیام نوشته شده، مُردگی در وجودم است، باید تمامش کنم، نفرت و نارضایتی در سراسرِ وجودم، وجود دارد.
تیغِ ژیلت را رویِ گردنم میگذارم، خون به درونِ مغزم و صورتم هجوم میآورد،”او” به سمتم میآید، صورتش را با رنگی خاکستری، رنگ کرده است، دستکشهایی سیاه به دست دارد و لباسی شبیهِ شوالیههایِ ورشکست شدۀ انگلستانِ قرنِ هفدهم… ولی مگر، شوالیهها هم ورشکست میشوند؟ نمیدانم. صدایش برق گرفته است… نمیخواهم صدایِ لعنتیاش را بشنوم، ولی میشنوم… همان طور که از ازل نمیخواستم زندگی کنم، ولی زندگی کردم و جنگیدم… او به سمتم میآید … با قدمهایی تند، با اکراه، خانۀ درختیِ بنزینیام را بررسی میکند… با خندۀ شیطانیِ تکراری و خستهکنندهاش، بر سرم فریاد می زند، انگار که هیچ گاه در سرتاسر زندگیاش، قادر به صحبت کردنِ عادی نبوده است.
– چرا میخوای خودتو بکشی؟
سعی میکنم پاسخی دهم، ولی حتی رمقی برایِ حرف زدن برایم باقی نمانده … تنها به تصویرِ محوِ درونِ آیینه مینگرم، تصویری که بی نهایت، بیگانه و تهی به نظر میرسد، موجودِ خیالیای که خودِ من هستم… ولی حتی از آن نمیترسم… .
– چرا میخوای خودتو بسوزونی؟
پاسخ، مشخص است، من اسکیزوفرنیک نیستم، ولی اسکیزوفرنیک ها در بینِ زندگیِ عادیِ مردم، جایی ندارند… پاسخ، بی نهایت، مشخص است، آنقدر مشخص که رمقی برایِ تکرارش نمانده … من خون آشام، قاتل یا هر برچسبِ دیگری نیستم … ولی، جایی برایِ خون آشام ها بینِ هیچ کس، وجود ندارد.
– لعنتی … میگم چرا میخوای خودتو بکشی؟
تیغ را رویِ گردنم فشار میدهم… فندک کنار دستم است … باید شاهرگ را بزنم تا تمام شود. به گمانم شاهرگ زنی را خوب بلدم. “او” به سمتم میآید… فندک را در دست میگیرد. عصبی است، از زیرِ آن رنگِ دروغینِ مشکی، میتوانم چهرۀ خونین از خشمش را به خوبی ببینم… سعی میکنم جملهای ادا کنم.
– تو خودِ لعنتیِ منی … اینو همه میدونن، هم من میدونم، هم خودت… هم ابرانسانهایی که اون بالان، هم ماتریکسِ لعنتی …. حتی یهوهی دروغین… هه … من دیگه نمیتونم این اسکیزوفرنیِ مزخرفو ادامه بدم. بهتره بزنی به چاک و اون فندکِ لعنتیو بدی به من، چون من و تو داریم تموم میشیم، باید قبل از مُردن، به سلامتیِ تموم شدنت، جامایِ شرابتو پر از خونِ کثیف و طاعون گرفتۀ موشایِ ولگرد کنی و بعدش … بعد از اینکه اون لعنتیو خوردی، تیغو محکم رو گردنت بکشی و بعد … (به خانۀ درختیای که در آن هستیم، اشاره میکنم.) اینجا رو با فندکِ طلاییت، آتیش بزنی … داره تموم میشه، داره از بین میره، همه چیز ترسناکتر شده… ولی تویِ لعنتی هنوز زندهای، چون من زندهام … ولی داره واقعاً تموم میشه، هیچ وخ منتظر نمون که کسی اوضاعِ بی ریختتو برات درست کنه، خودت دس به کار شو، یه کُلتِ لعنتی بردار، حلقِ کوفتیتو وا کن، بعد یه گلوله حرومِ مغزِ کرم خوردهت بکن… همه چیو تموم کن، قبل از اینکه کرما تا اعماقِ مغزِ استخونت، خرابت کنن … تو داری تموم میشی، تو روحِ ماتیاسی… گرچه من احتمالاً به روح اعتقادی ندارم. باید تموم شه … حالا اون فندکِ لعنتیو رد کن بیاد رفیق … و بعدش … بزن به چاک.
هنوز هم عصبی است، به نظرم بر سرِ مغزهایِ کرم خورده با من در در توافق است. فندک را رویِ زمین پرت میکند… جامهای پر از خونِ طاعون گرفته را در دستانم میگیرم، از آنها مینوشم … موشهای کثیفِ خشکیده بر تنِ جوب ها، خونهایتان حرام حلقِ کرم خوردۀ شبه انسانهای خسته باد! او با اکراه به من مینگرد… ولی “کراهت” هم در جهانِ ما مُرده است، همانندِ رنگها که سالیان پیش مُردند و بعد… تنها تلی از جهانِ واهیِ محوِ سیاه و سپید باقی ماند که در اغمایِ خفتهای، آرمیده بود. اغمایی که رفته رفته بیدار گشت و سپس، چونان زنجیر بر وجودِ محو و خیالیِ من، چنگ زد… و بعد… چیزی از ماتیاس کارن باقی نماند… ماتیاس کارن تنها شبحی از زنجیرهایِ آهنی بود … اما حتی … جهانِ مادی هم مُرده بود … سالها پیش، پس از آن فاجعهای که دایناسورها را منقرض کرد… جهانِ مادی هم منقرض شد… کنون دیگر حتی به هاوکینگ و انیشتین نمیتوان اعتماد کرد، همه چیز نقض شده است، همه چیز… حتی اندیشۀ مزخرفِ دکارتی… من نمیاندیشم، من نیستم. من هیچ گاه نیندیشیدم… یعنی نتوانستم بیندیشم… چون من تنها، شخصیت توخالیای بودم که از خود هیچ موجودیتی نداشت و تنها… یاوهگوییِ گرمی از یک طراح بود … ابرانسانِ سقوط کردهای که از شبه انسانهای هم نوعش، متنفر بود… و در آخر، حتی ” نفرت ” را هم در گورِ آمال دفن کرد… باید تمامش کرد. نمیتوانم سنگینیِ تحملناپذیرِ این زندانِ بی در و دیوار را دیگر طاقت بیاورم … از ازل هم “طاقت” در جهانِ من مُرده بود …
تیغ را محکمتر رویِ گردنم فشار میدهم. آیینه را به دیوارِ چوبی، نصب کردهام. “او” سعی میکند چیزی بگوید…
– لعنت به تو … تویی که فقط یه کُپی پیستی از فیلمایِ هالیوودی… تویی که فک میکنی خیلی بارته ولی در حقیقت، فقط یه سگِ رها شدهای که هیچی نمیفهمه، تویی که تمومش کردی. مشکل تو اینه که زیاد فیلم دیدی رفیق … حالا بهتره اون تیغِ لعنتیو رد کنی بیاد … این من نیستم که باس بزنم به چاک، این تویی که باس بزنی به چاک … من رفیقِ تو نیستم … تو هیچ وخ، هیچ رفیقی نداشتی. من با آدمایِ اورجینال کار میکنم، نه آدمایی مثِ تو که هِی سعی میکنن خودشونو به شخصیتایِ فیلما بچسبونن… حالا بهتره اون تیغِ نکبتو رد کنی بیاد … چون باس واقعاً بزنی به چاک.
میخندم … از اعماقِ وجودم…”شعفِ حزن آلود” بر من چیره میشود… میخندم، در حالی که تیغ را محکمتر در مشت گرفتم.
– خب رفیق … دیگه کافیه، جوابی برات ندارم، چون از تشریحِ مسائل و شخصیتم برایِ دیگران خَستهم. حالا بهتره تمومش کنیم…
دشت مغان را به آتش خواهم کشاند… تنِ من در این دشت، خواهد سوخت، همراه با آن درختانِ خشکیدۀ ملول…. همه با هم خواهیم سوخت… چونان “هاش” که آن روز، در شهر، سوخت… چونان “هاش” که در آتش ضجه زد … تنها با این تفاوت، که رمقی برایِ ضجه زدن نخواهم داشت.
به سمتِ او حمله میکنم… تیغ را بر گردنش میکشم… قهقهه می زند… حتی از خود، دفاع هم نمیکند… گویی که مثلِ من بی رمق است، آنقدر بی رمق که حتی دیگر فریاد هم نمیزند. تیغ را محکم بر شاهرگش میکشم، با چشمانِ از حدقه در آمدۀ خود به من خیره شده… “دارد تمام میشود.”
از گردنم خون فواره می زند … “او” خودِ من بود … هنوز هم هست… ولی تا لحظاتی دیگر، نخواهد بود. رویِ زمین میافتم… با آخرین رمقی که از شعفِ مُردن برایم باقی مانده فندک را فشار میدهم، روشن میشود… بنزین در یک آن، آتش میگیرد… آتش شعلهور میشود… چشمانم بدجور میسوزند… خونِ زیادی رویِ چوبِ بلوط، جاری شده است… خونی که تصویرِ خونآشامِ مغمومی را ترسیم میکند… پاهایم میسوزند… کمرم… پیشانی و صورتِ لعنتیام… “دارد تمام میشود ” … دارد دود میشود … دارم از بین میروم.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۵ شهریور ۱۳۹۶