اسنوبیسم در طرف خانه سوان
مارسل پروست و گونهشناسی اجتماعی
صرفنظر از جنبههای زیباییشناختی «در جستجوی زمان از دست رفته»، بهعنوان یک اثر هنری، این اثر سندی است از تاریخ روابط اجتماعی و طبقاتی در سطوح بالای جامعه فرانسه اواخر قرن نوزدهم. پروست بِسان یک جامعهشناس به بررسی و موشکافی این روابط پرداخته است. از جمله پدیدههایی که او از این میان به آن توجه نشان داده است، «اسنوبیسم» است. اسنوبیسم را در فارسی قمپزمآبی، تشخص، ترجمه کردهاند که چندان رساننده نیست. شاید تنها مقاله آگاهکننده که تاکنون در زبان فارسی درخصوص اسنوبیسم نوشته شده است کار محمد قائد باشد به نام «اسنوبیسم چیست؟» در کتاب «دفترچه خاطرات و فراموشی».
اولین کسی که در جلد اول رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» از مارسل پروست به عنوان اسنوب به ما معرفی میشود، آدمی است به اسم «لوگراندَن» که مهندس است و برای همین باید در پاریس بماند و تنها دو روز میتوانست به ملکاش در کومبره بیاید که راوی و خانوادهاش در آن به سر میبرند. او کسی است که به گفته راوی بیرون از چارچوب تخصصیاش، از فرهنگ هنری و ادبی متفاوتی برخوردار است. از آنهایی است که چنین میپندارند که زندگیای که میکنند، آنی نیست که باید میکردند و فعالیت حرفهایشان را با ولنگاری آمیخته به بازیگوشی و یا پشتکاری سرسختانه و خودستایانه، تحقیرآمیز، تلخکامانه و جدی همراه میکنند. او خوشزبان و خوشپوش است. اما از نظر مادربزرگ راوی – مارسل- حرفزدنش کمی بیش از اندازه خوب، اندکی بیش از حد کتابی است. و بالاپوش راستدوختهاش به کت بچهمدرسهایها میماند. چیز دیگری که به نظر راوی مایه شگفتی مادربزرگ است این است که او حملههای خشمگینانهای به اشرافیت، زندگی محفلی اشرافی، و ضمنا به اسنوبیسم میکند. (طرف خانه سوان: ترجمه سحابی ١٣٩-١٣٨)
اما خانواده راوی کمکم متوجه وجه دیگری از وجود آقای لوگراندن میشوند که سبب میشود نظرشان را درباره او تغییر بدهند. یکبار که پدر راوی آقای لوگراندن را دم کلیسا میبیند، او به پدر راوی اعتنایی نمیکند. پدر گمان میکند احتمالا آقای لوگراندن را رنجانده است. (١٩٨) راوی دیده که آقای لوگراندن همراه با خانمی از کنارشان گذشته بود. و وقتی پدر راوی به او سلام کرده آقای لوگراندن با «حالتی شگفتزده، انگار که ما را نمیشناخت، بفهمینفهمی جواب داد، نگاهش پرسپکتیو ویژه نگاه کسانی را داشت که نمیخواهند به مخاطب خود روی خوش نشان دهند و از دوردستهای ته چشمان ناگهان ژرفترشدهشان او را به حالتی نگاه میکنند که در آن سر راهی بیپایان ایستاده باشد، به فاصلهای چنان دور که تنها سر تکاندادنی، آنهم بسیار نامحسوس و به تناسب ابعاد عروسکی او بسنده میکنند». (١٩٨)
اما همراه او زنی پارسا و محترم بود و بعید بود که او با آن خانم سروسری داشته باشد. شورای خانواده نظر میدهد که احتمالا حواس آقای لوگراندن جایی دیگر بوده است. بیپایگی تصور پدر وقتی محرز میشود که آقای لوگراندن فردا شب بعد از واقعه، سراغ راوی میآید و برایش شعر میخواند و از آسمان آبی سخن میگوید. زمانی به افق خیره میشود و خود را آفتاب لببام و پیر بیشهها میخواند. اما راوی با افسوس میگوید که چندی بعد نظر او و خانواده درباره آقای لوگراندن تغییر کرد. راوی او را میبیند که دارد شوهر خانمی را که آن روز در کنار او دیده بود، به همسر یکی دیگر از زمینداران بزرگ ناحیه معرفی میکند: «سراپایش از هیجان و تحرکی شگفتانگیز خبر میداد، کرنش بزرگی کرد و سپس چنان بهتندی سر برافراشت که شانههایش بیشتر از آنی که در وضعیت پیشین بود به عقب برگشت. این حرکت تند، کپلهای لوگراندن را که گمان نمیکردم اینقدر گوشتالو باشد به حالت موجی چموش و عضلانی جابهجا کرد و نمیدانم چرا این لرزش ماده خام این موج گوشتی، که هیچ معنویتی بیان نمیکرد و تنها شتابی آکنده از حقارت میتکانیدش، ناگهان به فکرم انداخت که شاید لوگراندن با آنی که ما از او میشناختیم، تفاوت داشت». (٢٠۴)
بعد از آن، خانم از او میخواهد که چیزی را به مهترش بگوید. و او درحالیکه بهسوی کالسکه میرفت اثر شادمانی خجولانه و چاکرانه آن معرفی هنوز بر چهرهاش بود. (٢٠۵) وقتی راوی و پدرش دوباره به آقای لوگراندن برمیخورند، آقای لوگراندن دارد خانم را تا کالسکهاش همراهی میکند، وقتی از کنار آنها میگذرد از گفتگو با خانم باز نمیماند. اما با گوشهچشم اشارهای به آنها میکند که خانم متوجه نمیشود. شب بعد راوی به مهمانی نزد او میرود. بعد از گوشدادن به سخنرانی شعرگونه آقای لوگراندن درباره دلهای شکسته و تاریکی و سکوت و نور قشنگ شب و مهتاب، ناگهان دل به دریا میزند و از او درباره خانواده سرشناس گرمانت سؤال میکند و اینکه آیا آنها را میشناسد. آقای لوگراندن لبخندی میزند. اما نگاهی دردآلود دارد. میگوید: «نه نمیشناسم».
او بهجای آنکه به موضوعی چنین ساده، پاسخی عادی با لحنی طبیعی و مناسب آن بدهد، بر روی تکتک واژهها تکیه میگذارد. سرش را پایین میاندازد، با حرکت سر کرنش میکند: انگار آشنانبودن او با خانواده گرمانت فقط و فقط ناشی از یک تصادف استثنایی بود و از سوی دیگر آن را با بلاغت کسی گفت که چون نمیتواند از وضعیتی که برایش ستوهآور است دم نزند، ترجیح میدهد آن را با صدای بلند اعلام کند تا این تصور را به دیگران بدهد که اعتراف او هیچ ناراحتش نمیکند، آسان و خوشآیند و خودجوش است و خود وضعیت -یعنی نداشتن رابطه با خانواده گرمانت- میتواند نه بر او تحمیل شده، که خواست خود او و ناشی از سنتی خانوادگی، اصولی اخلاقی یا میثاقی عرفانی باشد که بهطور مشخص آشنایی با خانواده گرمانت را برایش ممنوع میکند. او مدعی است که استقلال خودش را حفظ میکند -روحیه ژاکوبی دارد و خیلیها از او خواستند با خانواده گرمانت رفتوآمد کند. اما حتی به قیمت آنکه او را آدم بیتربیتی بدانند این کار را نکرده- چون او فقط کتاب و چند تا کلیسا و چند تا تابلو را دوست دارد. راوی میگوید: «درست نمیفهمیدم چرا آدم باید برای رفتن به خانه کسانی که نمیشناسد به استقلال خودش پایبند باشد. کجای این کار میتواند آدم را وحشی یا بیتربیت بنمایاند. اما چیزی که میفهمید این بود که او در مورد دوست داشتن کلیسا و مهتاب و جوانی، راست نمیگفت. چون از مردم کوشکنشین مثل خانواده گرمانت خیلی خوشش میآمد و از ترس اینکه مبادا آنان از او خوششان نیاید جرئت نمیکرد نشان دهد که با بورژواها و یا فرزندان وکیلان و دلالان بورس دوست است. اگر میگفت خانواده گرمانت را نمیشناسد اصلا مهم نبود چون لوگراندن دیگر-یعنی لوگراندن اسنوب قبلا پاسخ را داده بود: «آه چقدر آزارم میدهید! نه خانواده گرمانت را نمیشناسم. یاد این درد بزرگ زندگیام را زنده نکنید.» (٢٠٩) البته به این معنی نبود که حملههای او به اسنوبی صمیمانه نبود. حالا دیگر همه در خانه راوی قبول کردهاند که آقای لوگراندن، اسنوب است.
این عقیده وقتی محکمترمیشود که خانواده تصمیم میگیرد راوی و مادربزرگ را برای تعطیلات به بلبک بفرستند. پدر راوی قبلا از آقای لوگراندن شنیده بود که او خواهری در دو کیلومتری بلبک دارد. پدر تصمیم میگیرد موضوع سفر مادربزرگ و راوی را به آقای لوگراندن بگوید تا ببیند آیا او خودش پیشنهاد میدهد که خواهرش را سراغ آنها بفرستد یا نه. وقتی آقای لوگراندن به دیدارشان میآید، بدون اطلاع از موضوع، شروع میکند تعریفکردن از زیباییهای بلبک. از جاهای بدویای مثل بلبک صحبت میکند و از لذت گشتوگذار در آنجا سخن میگوید. پدر قضیه را میگوید و از او میپرسد آیا کسی را میشناسد که در آنجا به سراغشان برود. لوگراندن که غافلگیر شده است، از دادن پاسخ طفره میرود. جوابهای کلی میدهد مثل اینکه دوستانی در آنجا دارد؛ که هر کجا که فوجهای درختهای زخمی گرد هم آمده باشند، او در آنجا دوستانی دارد. اما پدر ولکن نیست و میگوید منظورش این است که آیا او کسانی را میشناسد که اگر اتفاق بدی افتاد، از آنها کمک بخواهند؟ او باز میگوید همه را میشناسد و نمیشناسد. بعد بلبک را سرزمین عاری از خصلت خیالی مینامند که برای بچهها خوب نیست. برای سن روای خطرناک است. آدم تا پنجاه سالش نشده است نباید به آنجا برود. راوی میگوید او بهجای آنکه یک کلمه بگوید خواهرش در دو کیلومتری آنجا زندگی میکند و معرفینامهای برای آنها بنویسد، کارش به آنجا میکشد که مجموعهای از اخلاقیات، چشمانداز، جعرافیای آسمان نورماندی سفلی سرهم کند. (٢١۴)
راوی در مقابل آقای لوگراندن، سوان را آدمی معرفی میکند که عاری از اسنوبی است. او به محافل اشرافی رفتوآمد میکند. در محافلی که از اعضایش از لحاظ رتبه اجتماعی از او پایینترند، هیچگاه از آشناییاش با آدمهای برجسته سخن نمیگوید. یکبار که اشاره میکند فردا در الیزه با رییس پلیس نهار خواهد خورد، در مقابل اثری که این حرفش میگذارد جا میخورد و حتی جرئت نمیکند بگوید ولیعهد انگلیس را هم میشناسد و سعی میکند رابطهاش را کمرنگ و بیاهمیت جلوه دهد. «باور کنید مهمانیهای چندان جالبی هم نیست، خیلی ساده و معمولی است». (٣٠٩)
سوان که عاشق اودت است، در پی یافتن دلایل دلبستگی اودت به اوست؛ چون اودت ممکن است روزی او را رها کند، بنابراین سوان در پی یافتن آن عواملی است که بتواند پیوستگی آنها را به هم پایدارتر و نیرومندتر کند. یکی از آنها اسنوبیسم اودت و دیگری ثروت و پول است. یعنی اودت تمایل دارد نشان دهد با آدمهای مهم و اشرافی رابطه دارد -آدمهایی مثل سوان و دیگر نیاز او به پول. (٣۶٧)
در «طرف خانه سوان»، اسنوب کسی است که مایل است خود را به اشرافیت صاحبنام و مهم جامعه نزدیک کند. رفتوآمد با آنها برایش نشانه تشخص و احترام است. از اینکه او را نشناسند رنج میبرد. منتظر است به جمع خود دعوتاش کنند؛ به خود بخواندش. وقتی چنین نمیشود وانمود میکند خودش نخواسته است؛ مثل آقای لوگراندن. در اینجا اسنوب کسی است که مایل نیست روابطاش با گروهها و طبقاتی که اشراف نمیپسندند آشکار شود؛ مثل رابطه با وکلا، دلالان و بورسبازان.
روزنامۀ شرق
ادبیات اقلیت / ۱۶ دی ۱۳۹۴