مردی که لباس مرده میپوشید / رابرت گریندی / ترجمۀ معصومه عسکری
مردی که لباس مرده میپوشید*
رابرت گریندی**
مترجم: معصومه عسکری
من لباس مرده میپوشم و احساس خوبی هم دارم.
هر روز یک ربع یا بیشتر صرف بستن کراواتش میکنم. آره دقیقاً این جوری است. راحت آن را میگیرم جلو یقهام، جلو گلویم، زیر نفسهایم. چقدر هم به پوستم مینشینند.
بیوهاش پرسید که لباسهایش را میخواهم یا نه. نتوانستم راهی پیدا کنم که مؤدبانه به او بگویم نه. باید موافقت میکردم که لباسها برای صدقه دادن حیفاند. میگویم فکر نمیکنم اندازهام باشند. او به من اطمینان میدهد که اندازهام است. همیشه فکر میکردم او کمی از من چاقتر است.
آخرش تصمیم میگیرم با گرفتن چند کراوات، رضایت بیوه را جلب کنم. سرِ کار، او به خاطر کراواتهای محشرش معروف بود. از طرف دیگر من سه کراوات داشتم، که هر سه از مُد افتاده بود و به ندرت هم آنها را میبستم.
وقتی بالاخره جلو کمد مرد مرده ایستادیم، توانستم بوی مرد را حس کنم.
با خودم گفتم چندتا از کراواتها را برمیدارم و خلاص.
اما چه لباسهایی بود! یک گنجهٔ بزرگ و جادار که در آن، پشت به پشت، کت و شلوار، ژاکتهای ورزشی، پیراهن، تیشرت، شلوار کتان و شلوار راحتی آویزان بود. در قفسهها، تر و تمیز و منظم، پلیور تا شده بود و رفته بود بالا. طبقهٔ زیرشان هم پر بود از کفشهای مجلسی و کمربند.
هیچ وقت از آن آدمهایی نبودم که در بند لباس هستند. همیشه از فروشگاههای زنجیرهای خرید میکردم. باید برای تشییع جنازهاش یک دست کت و شلوار دوخته، میخریدم. اما لباسهای او از پشم یا ابریشم بودند. تر و تمیز و اتوکشیده، میتوانم بگویم خوشدوخت هم بودند. همه از برندهای انگلیسی و ایتالیایی که من حتی اسمشان را هم نشنیده بودم.
بیوه گفت حالا بیا فقط این کت را امتحان کن. فکر کنم اندازهات باشد. حیف که هیچکس نیست آن را بپوشد.
بله. لباس مثل کره رفت به تنم. از شانههایم آویزان بود. وقتی دکمههایش را بستم، کمی خجالت کشیدم. آستینهایش تا پایین مچهایم آمده بود. حس اضطرابی داشتم مثل اینکه برای اولین بار سر قرار رفته باشی.
واقعاً برایم سؤال بود که چرا این چند دست کت و شلوار و پلیورها احساسات زن را جریحهدار میکنند؟ کفشها خیلی کوچک بودند. پیراهنها در کمد چند بار عقب جلو زده شدند. همینطور کمربندها.
تا چندماه آنها را در کمدم گذاشتم و گهگاه نگاهشان میکردم و به آنها دست میکشیدم و وقتی کسی خانه نبود، میخزیدم توی کت.
راحت شروع کردم. اولش با شلوار کتان و پلیور. همکارانم میگفتند چقدر شیک شدی! کم کم شجاعت پیدا کردم. پیراهنهای رسمی را پوشیدم با شلوارهای بهتر. توی سالن قدم میزدم و به تأیید سر تکان میدادم. چندتا از کراواتهای تیرهاش را هم امتحان کردم.
بعد شغلش را گرفتم. لایق لباسها شدم. دفترش را به ارث بردم. هنوز صندلیاش به خاطر وزن او تو رفته بود. سعی کردم توجه نکنم که گودی جای نشستن او، اندازهام است یا نه.
انتظار میکشیدم تا یک ژاکت را با یک کراوات بپوشم. برای مدتی هیچکس متوجه نشد که لباسها مال او هستند. تا اینکه آن کراوات آبی و زرد خاصش را بستم. میتوانستم ببینم که سرها دارند تکان میخورند و همه کراوات را شناختهاند. کراوات مارک جیانتیاش بود که عین گاو پیشانی سفید، هر جا بود، معلوم بود مال اوست. کاری از دست من ساخته نبود.
وقتی پذیرفتم که ژست او را بگیرم، خیلی خوب از عهدهاش بر آمدم. قشنگ تکیه دادم به صندلیاش، یک پایم را انداختم روی پایم، و یک انگشتم را گذاشتم روی گونهام و مدام هم لبخندی کمرنگ گوشهٔ لبم بود. نمیشد انکار کرد که من دقیقاً همان ژست او را درمیآوردم. گویا بودا بودم که در صندلی راحت او نشسته بودم و آن کراوات عالی را بسته بودم. در جلسات و مذاکرات هم دکمه سردرستهایش را میزدم.
برعکس اینکه میشد یک مرد خوشلباس، با یک قاتل بزند به چاک. آره میشد اینطور گفت. غضبآلود و هن و هونکنان لباسها را پرو کردم. آره همین خوب است، خیلی خیلی ممنونم. لبخندی زدم و رفتم توی حس و حال بیشرمی و بیخیالی. در آن زره ابریشمیام، دیگر هرکی پشت سرم هرچی میخواست بگوید، باکی نداشتم.
سرِ کارم با یک زن جوان رابطه گرفته بودم، خیلی هم کارِ سختی نبود. از آن خیلی خوشگلها نبود اما خیلی جذاب بود. وقتی میگویم رابطه داشتم، منظورم یک رابطهٔ نامشروعِ سریع در دفترم است که احتیاج نداشت که همهٔ لباسها را هم درآورد.
همسرم ترکم کرده است. حتی بدون اینکه از رابطهام با دختر چیز دندانگیری بفهمد. گفت که من برایش مثل یک لباس غیر قابل تحمل شدهام. من هم به کنایه گفتم، آره کمی این روزها اضافه وزن پیدا کردم. او گفت من یک دَله دزد خودشیفته شدهام. از او خواهش کردم که به جای کلمهٔ دَله دزد کلمهٔ دیگری از آکسفورد پیدا کند. گفت من گفتم دَله دزد؟ منظورم دغلباز بوده. گفتم واقعیتش کراوات زرد خیلی محشر بود و نمیشد در مقابلش مقاومت کرد و خوب یا بد، یکی باید خوب از آن استفاده میکرد…
او خانه را گرفت.
من همچنان در آپارتمان جدیدم هم لباسها را میپوشیدم و بعد به رختخواب میرفتم. خیلی ساده، اصلاً احتیاج نبود که موقع خواب آنها را در بیاورم. مثلاً چرا کسی بیاید دستی دستی ریهاش را در بیاورد و برود به تختخواب؟ ناچار این طرز استفادهٔ من باعث شد لباسها لک شوند، چروک شوند و حتی بو بگیرند. مسلماً این باعث شد دیگر لباسها، سرِ کارم آن اثربخشی سابق را نداشته باشد. برایم مهم نبود.
آنها سنگ انداختند توی کارم.
اجاره دادن بدون داشتن کار مشکلساز شد. رفتم خانهٔ بیوهاش. یک تصادف تأسفبار، حسابی او را به زانو در آورده بود. شاید کراوات تنگتر از حد معمول بسته شده بود و با کمال تأسف باید بگویم روسریاش تمام بینی و دهانش را مسدود کرد.
میدانم این کارم باعث خواهد شد خیلی کم اینجا بمانم. اما اگر یکی بیشتر از چشیدن خوشش میآید تا بلعیدن، خیلی جهان و زمان برای او وجود داشت. کمد مرده خالی بود، لباسهای من هم که دیگر قفل و بند بودند و خارج از دسترس، بنابراین من با همین یک دست کت و شلوار آنجا را ترک کردم، همان کت و شلوار مورد علاقهام که از پارچهٔ گاواردین خاکستری راه راه بود و با آن کراوات زرد و آبی کاملاً هماهنگ بود. من داستانهای طولانی زیادی داشتم از ساعاتی کشدار که لای توپ پارچهها و خیاطهای سر به هوا و زیرِ دستِ وردستهای بدذاتشان، این زنها و مردهای نازنین! وول میخوردم. شبها راحت آن لباسهای معرکه را میپوشیدم و با شور و شوق هفتههایی را به یاد میآوردم که انتظار بود و مغازههایی که در سرزمینهای دور شخمزده بودند تا یک رنگ خاص را که در ذهنشان بود، پیدا کنند. نورها در میلان، بعدازظهرها آبیِ خاصی میدهد، صبحهای سرد و بارانی خیابان سرویل روی لندن، چنان سرد است که هرکسی آرزو میکند کاش آن پشت آتشی روشن بود و یک فنجان چای داغ بود… و وقتی چنین چیزهای خوبی داشته باشی دیگر ناامیدی رنگ میبازد.
——
* Dead man dressing ** / Robert Grindy
ادبیات اقلیت / ۴ آبان ۱۳۹۵