مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هرکسی نیست
مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هرکسی نیست
هوشنگ گلشیری و فرمالیسم روسی (۵)
حسام جنانی
سوءبرداشت گلشیری
هدف از آنچه را که در این مجموعهمقالات به قلم رفت میتوان با کلامی از خود گلشیری در ابتدای مقالۀ «شعر روز و شعر همیشه» به شکلی مختصر و مفید بیان کرد:
در بازار هنر آنچه عرضه میشود همیشه اصیل و ماندنی نیست. این عامل زمان نیست که غث و ثمین را به محک تجربه میآزماید، بلکه انسان است که با گذشت زمان و فراموش شدن حب و بغضها، شکستن چهارچوبها و مقایسۀ آنچه بازمانده است، دُردها را رها میکند و شراب صافی را برمیگیرد. و ما نیز برای آنکه شعر روز و شعر همیشه را از یکدیگر تمیز دهیم راهی جز مقایسه و تحلیل نداریم و در این میانه نتیجهگیری به عهده خواننده میماند. هرچند که هر قلم به دستی نمیتواند از حب و بغضها تهی باشد و کوتاهنظریها؛ ولی آنچه هست، سکوت کردن به این بهانه خود جنایتی است و میدان دادن به دست فحاشان که میآیند و میگذرند-بینشان خطی و مهری بر این سنگ سیال زمان. [۱]
در این سلسله مقالات سعی بر این بود که سخنان نه از روی «حب و بغض» که با تکیه بر استدلال و استناد بیان شوند. هر آنچه گفته شد در جهت شکستن «چهارچوبهای» متصلب بود تا «دُردها» رها شوند و «شرابی صاف» به دست آید. سخن گلشیری که «راهی جز مقایسه و تحلیل» نداریم با سخن نگارنده که «راه برونرفت قصهگویی فارسی از وضعیت الکن کنونی… تنها و تنها نقد و تحلیل و شناخت است و نه ستایشهای کور و مبالغهآمیز» هیچ تفاوتی ندارد. تمام سعیام بر این بود تا به هنگامی که قلم به دست میگیرم از «کوتاهنظری» به دور باشم که نه پدرکشتگی با گلشیری دارم و نه آنچه گفته شد ربطی به شخصیت انسانی او دارد و نه ذرهای از آن میکاهد و نه چیزی به آن میافزاید. اما «سکوت کردن» را نیز «جنایت» میدانستم، در حق ادبیاتی که برای ترسیم راه از بیراه و حرکت رو به جلو نمیتواند به «سوءبرداشت»ها تکیه کند. سوءبرداشت گلشیری در فهم اصول فرمالیسم روسی و نشاندن دوگانۀ فرم/محتوا به جای ماده-تکنیک در جای جای گفتهها و نوشتههای او و حتی در همین مقالۀ «شعر روز و شعر همیشه» عیان است.
در این مقاله، گلشیری نخست تحلیلی از شعر «دل فولادم» نیما و «بر سنگفرش» شاملو به دست میدهد و سپس این دو را با شعر «بر سنگفرش راه» سایه مقایسه میکند و اینچنین میگوید که: «آنچه آنها را فرسنگها از یکدیگر متمایز میسازد نحوۀ ارائۀ محتوا یا تکنیک و سرانجام تشکل آنهاست»[۲] که یعنی بازهم نشاندن تقابل فرم/محتوا به جای ماده/تکنیک.
سوءبرداشتهای گلشیری محدود به ادبیات نیست. در مطالعاتش در حوزههای دیگر نیز میتوان آنها را یافت؛ مثلاً وقتی که از فلسفه سخن میگوید:
فکر میکنم هر هنرمندی و به ویژه داستاننویس، باید از فلسفه اطلاع داشته باشد و یا آنقدر درک کرده باشد و وقتی در فلسفه محرز شده باشد که ما پدیدار یا نمود اشیاء را نمیتوانیم درک کنیم و تازه به قول کانت، «با ریختن در قالبهای قبلی، مانند زمان و مکان و غیره… پس تلاش داستاننویس از این پس تنها و تنها (یا حداقل برای من این است) باید این باشد که عامل تازۀ دیگری را بر عناصر داستان بیفزاید که همانا به تردید نگریستن است در پدیدار و نمود اشیاء و آدمها و غیره…» [۳]
گلشیری آنقدر از فلسفه «اطلاع» ندارد که بداند آنچه که ما، بنا به نظر کانت، نمیتوانیم درک کنیم، «پدیدار یا نمود اشیاء» یا فنومن[۴] نیست، بلکه شئ فی نفسه یا نومن[۵] است. او آنقدر فلسفه را «درک» نکرده است که بداند فلسفه نه با «محرز» که با «پرسش» سر و کار دارد. او نمیداند که کانت نه تنها چیزی را محرز نکرد که دهها پرسش و مسئلۀ لاینحل دیگر را نیز به فلسفه افزود که اگر اینطور نبود، فلسفه با کانت متوقف میشد و به انتها میرسید و البته نه تنها اینگونه نشد، که بسیار فیلسوفانِ پس از او، چه در سنت فلسفۀ قارهای و چه در سنت فلسفۀ تحلیلی، کوشیدند مسائل حلنشدۀ فلسفه را به سرانجام برسانند و البته تا اینجا که ما ایستادهایم، ناموفق. چگونه میتوان از محرز کردن مسئلۀ شناخت گفت وقتی اخلاف کانت، کسانی مانند نیچه، در آثاری مانند حکمت شادان یا غروب بتها، سخت به فلسفۀ شناخت عقلانی کانت که مبتنی بر «بود» و «نمود» است، میتازند و به جای این مفاهیم «حس» و «تاریخ» را مینشانند؟ علاقۀ گلشیری به فلسفۀ فرمالیستی کانت قابل درک است، ولی اگر او علاوه بر مطالعۀ سطحی کانت قدری هم به نیچه پرداخته بود، بازهم چنین سخنانی میگفت؟
به هیچ ترتیبی نمیشد از این سوءبرداشتهای مهلک گذشت.
آنچه از گلشیری به جا مانده، نص مقدس نیست، حکم ابدی هم نیست، به حکم قالبی و تقلیدی بودنش «اصیل» هم نیست. محصول تفکر انسانی است که در ظرف محدود زمانی و مکانی خودش چیزهایی را ناقص فهم کرد و سعی در فهماندن همان نواقص داشت. گلشیری شاید دلسوز ادبیات بود، اما همین بود که تا اینجا گفته شد و اگر این «همین» در نظر ما همچون «نهنگ» جلوهگر میشود عیب از او نیست، از ماست. چه بسا کوچکی ما او را به این توهم کشاند که نهنگ است:
مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست. از همین آغاز باید دقیق باشیم. مرگ او مرگ یگانهای است از میان سه یا چهار یگانۀ این زمان، این زبان، و این نثر. در قصه کوتاه تائی نداشت، ندارد، همقامتهایش هدایت و چوبکاند و شاید – میگویم، شاید – بهرام صادقی و غلامحسین ساعدی، در قصۀ بلند کار بدیع کرده است. گلشیری نوع ادبی را به هم ریخته است: هم از قصۀ کوتاه بلند، و هم از نوع رمان نوعزدایی کرده، که حاصل کار «شازده احتجاب» است، و به نوعی «آیینههای دردار» که در حد واسط بین قصۀ کوتاه بلند از سویی و رمان از سویی دیگر، راقم نوع ادبی بوده است. در این آثار و قصههای بیشمار کوتاهش با وسواس انسان و زبان کار داریم، و نیز با وسوسه مرگ و وسوسههای شهادت و معصومیت و نقیضهای رندانۀ این دو. مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست. [۶]
اینها نالههای رضا براهنیاند در سوگ گلشیری. همواره با حیرت نوشتههای اینچنینی را خواندهام و وقتی نام این مرد نالان را مینگرم حیرتم بدل به درد میشود که درد واقعی این نالههاست نه نبود گلشیری. براهنی مثلاً در سوگ گلشیری نشسته است، اما همین سوگواری را بدل به نظریهپردازیهای عجیب و غریب و بیپشتوانه دربارۀ گلشیری میکند. بهتر نیست به جای این «یگانه»یابیها و کوتاه و بلند کردن قامتها با متر «نقد اعجابی»، مقراض نقد تحلیلی و استنادی را به دست بگیریم و قامتها را با آن کوتاه و بلند کنیم؟ یعنی چه که گلشیری از نوع رمان «نوعزدایی کرده»؟ یعنی چه که «آیینههای دردار در حد واسط بین قصۀ کوتاه بلند از سویی و رمان از سوی دیگر، راقم نوع ادبی بوده است»؟ معیار گفتن این حرفها چیست؟ استنادشان کجاست؟ تعریف براهنی از رمان و قصه کوتاه بلند چیست؟ آیا پس از گلشیری کسی بوده که راه این نوعزدایی او را دنبال کرده باشد، یا این نوعزدایی صرفاً کشف خود براهنیست؟ آیا اصلاً این نوعزدایی ممکن است؟ چطور میشود رمانی نوشت که رمان نباشد یا قصۀ کوتاهی که قصۀ بلند باشد؟ یا داستانی که حد فاصل رمان و قصۀ کوتاه و بلند باشد؟ آیا قبل از گلشیری چنین نوعزداییهایی در ادبیات جهان صورت نگرفته که حالا گلشیری را راقم آنها بدانیم؟ آیا اصلاً خود گلشیری چیزی از این نوعزدایی که براهنی پس از مرگ او کشف کرده، گفته؟ تعریفی برایش ریخته؟ اصولی برایش تدوین کرده؟ نمیتوان برای بزرگ جلوه دادن دیگران همینطور بیمهابا کلمات را در دهان چرخاند و گردابی مشوش ساخت که حاصل فروغلتیدن در آن جز سرگیجۀ فکری چیز دیگری نیست. به گمانم به حکم هر آنچه که تا اینجا آمده بتوان این را گفت که ادبیات داستانی فارسی بیمار است و اشک ریختن بر مزار کسی که خود از ناقلان این بیماری بود، بیمار رو به موت ما را درمان نخواهد کرد.
شجاعت گلشیری
علیرغم هرآنچه تا اینجا گفته شد، آنچه مرا به نوشتن این سلسله مقالات ترغیب کرد نه سوءبرداشتهای گلشیری که شجاعت او بود. گلشیری در نقد سر نترس و دل بیرحمی داشت و نام و آوازۀ کسی که در آوردگاه نقد به واکاوی آثارش میرفت برایش محلی از اعراب نداشت. «سی سال رماننویسی» را در حالی نوشت که خود نیز تنها سی سال داشت و گمنام بود، اما در این مقالۀ انتقادی با صلابتی مثالزدنی به نقد سه غول ادبی پیش از خود (هدایت، صادقی، چوبک) نشست.
گلشیری را اعتنایی نبود که صاحب اثر احمد محمود است یا محمود دولتآبادی، بهرام صادقی یا صادق هدایت، غلامحسین ساعدی یا صادق چوبک. برای اینکه داستاننویسی فارسی «راهی به دهی» بیابد خود را ملزم میدید تا محصول درخت ادبی هر کس را به سرپنجۀ نقد خود بچیند تا رس را از نارس و کرمخورده را از سالم جدا کند. از همین روست که در اوج جوانی و گمنامی ابایی از گفتن «با این همه، رمان بوف کور رمانی است ناقص»[۷] ندارد، یا پروایی از گفتن «ملکوت اثر بهرام صادقی، داستان بلندی است که حرام شده است»[۸] و همین شجاعت و بیپروایی را با «سنگ صبور» هم نشان میدهد، آنجا که میگوید: «گاهی چنان گیراست که در رماننویسی این سیسالۀ اخیر بینظیر مینماید، و زمانی چنان سست که روی تمام پاورقی بنویسان مجلات هفتگی را سفید میکند»[۹] و صد البته سخن خود را بیسند و مدرک به محکمۀ خوانندگان نمیبرد.
نقد گلشیری آنگونه که امروزه متداول شده است از روی «دوستی و اعجاب»[۱۰] نیست، قواعد محفل و مافیا هم بر آن حکمرانی نمیکند، تعارف و تسامح هم در آن راهی ندارد و از همین روست که بینش حاکم بر کلیدر را بهدرستی بینش «نقالی» میداند و زمین سوخته را رمانی که برای حزب نوشته شده است و از این رو بیارزش، و سمفونی مردگان را نشانی از کشته شدن شاعر درونمان.
اگر شاگردان گلشیری به جای دستچین کردن محصول سوءبرداشتهای ادبیاش، داس برندۀ شجاعتش را به دست میگرفتند و با بینش نقد، نه نقالی، ساقههای آفتزدۀ افکارش را درو میکردند، چه بسا تاکنون راهی به دهی یافته بودند. اما صد افسوس که بسنده کردند به نالههایی جانسوز در فراق مراد و یار از دست رفته یا گهگاه نقدهایی از روی «اعجاب و دوستی» در تأیید عظمت و بزرگی آقای نویسنده.
مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست
درست که گلشیری در طول عمر هنری خود کوشید در راه اندیشیدن قدم بگذارد، اما با پیروی ناآگاهانه و مبتنی بر فهمی اشتباه از مکتب فرمالیسم روسی و درجا زدن در عرصۀ نظریه، هم اندیشه و اندیشیدن خود را با یافتن پاسخهای نابجا تلف کرد و هم ادبیات پس از خود را با مبتلا کردن به فرمبازیهای بیمحتوا تا حد زیادی به محاق برد. سؤال بزرگی، که نمیتوان و نباید از آن عبور کرد، این است که چرا کسی که در نقد آثار وطنی تا این حد موشکاف است و فنی و سختگیر و بیرحم، و بخش عمدهای از تولیدات ادبی سه دهۀ پیش از خود را «ضایعات» مینامد، یکسره در مقابل تولیدات فرنگی تسلیم است و ولنگار و نرمخو و تا پایان عمر به سوءبرداشتهایی سطحی از آنها قناعت میکند؟ شاید بتوان پاسخ این پرسش را نیز با کلام خود او در مقالۀ «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» داد:
ما هنوز در دورۀ فترت ترجمه به سر میبریم، صد و بیست سالی است که هنوز مصرفکنندۀ فرهنگیم و عزیزترین آدمهایی که داریم، جز چند شاعر و نویسنده… همان مترجماناند… مختصۀ مترجم صرف (استثناء به کنار) غیرمتخصص بودن است، یعنی کسی که هیچ نمیداند… مختصۀ دیگرش این است که ریشهاش اینجا نیست… دست به دامان دیگران دارد، پایی اینجا و پایی آنجا. [۱۱]
گمان نکنم بتوان از این بهتر خود را توصیف کرد. گلشیری مترجم بود، آن هم از نوع بد و ناشی آن. نه اینکه بنشیند و متون فرنگی را به فارسی ترجمه کند، نه، او مترجم بود از این رو که تولیدکنندۀ اندیشه مستقل نبود. افکار او از خود او نبود. در جای دیگری تولید شده بود و او همانها را، بدون آنکه از معنایشان کاملاً سردرآورده باشد، تکرار میکرد. عجیب اینجاست که گلشیریِ مترجم، دشمنان ادبی خود، یعنی محتواگرایان را هم به مترجم بودن متهم میکرد و در ذمشان اینگونه مینوشت:
کار هم به نظرشان ساده بود، فرم یعنی شکل، یعنی ظاهر، فرمالیست هم یعنی کسی که محتوا را نادیده بگیرد، همین شد که بالاخره هر نوع تلاش برای عدول از قالبهای الکسی تولستوی و امثال او انگ فرمالیست خورد. قالب مقدس هم معلوم بود: شخصیت اصلی یک رمان باید از طبقۀ کارگر باشد – البته اینجا به ناچار آهنگرزاده یا خود پینهدوز میشد و اگر هم خیلی ترقی میکردند میشد کارگر شرکت نفت. این آدم ترجمهای در برخورد با آدمهای سیاسی، با از سرگذراندن تجربههایی متحول میشد، و تمام… در مجموع و شاید به دلیل همین مبرا بودن از عیب بزرگ فرمالیست بودن، کسانی که حتی یک اثر داستانی ارزنده ننوشته بودند، از اجلۀ نویسندگان معاصر محسوب میشدند، و گاه هنوز هم میشوند.[۱۲]
هوشنگ گلشیری همان «آدم ترجمهای» بود که نقدش میکرد. نباید از کنار این موضوع بهسادگی گذشت. ترجمۀ تقلیدوار (مقصود از ترجمه در اینجا فقدان فکر مستقل است نه ترجمۀ متون و افکاری که در زبانهای دیگر تولید شدهاند) نه تنها گلشیری را تلف کرد که امروزه تمدن ایرانی را نیز که زمانی زایندۀ بزرگ اندیشه در جهان بود به یک قدمی قتلگاه تفکر کشانده است.
گلشیری زیرک بود و هوشمند. آنچه دختری ۲۱ ساله را با ۲۱ سال اختلاف سن جذب او کرد و ۲۱ سال در کوران پرفراز و نشیب زندگیاش کنار او نگاه داشت، بنا به گفتۀ همان دختر، برق هوش و ذکاوتی بود که در چشمانش میدرخشید. چه شد که او با این هوش و ذکاوت نتوانست از شهربازی مکانیکی فرمالیسم روسی بیرون بیاید و از لحظۀ ورود تا آخر عمر پینوکیووار همانجا ماند؟ بازهم خود گلشیری به نوعی پاسخ ما را در چنته دارد:
دانش نسل ما از جامعهشناسی مرادف بود با همان تلقی از جامعه که دایرۀ مارکسیسم لنینیشدۀ روسها عرضه میکرد. با گسستن ذهنی از آن حزب گرچه زود دست داد، ولی ریشه تا سالها از همان سرچشمه آب میخورد. خواندن نسخۀ دستنویس در دادگاه تاریخ بند ناف مرا پاره کرد. بعد هم که به ضرورت ویرایش سلام بر کاتالونیای اورول را خواندم و به ضرورت همسری عطش آمریکایی نوشتۀ ریچارد رایت ترجمۀ فرزانه طاهری را دیدم. باز بخت یار من بود که عباس میلانی از پس انقلاب فرهنگی به ترجمه چند کتاب در نقد آثار و اعمال مارکس و انگلس و لنین و استالین همت گماشت… همین شد که خواندن آثاری با آن آدمها که به قالب معهود دلم را به درد میآورد و حاصلش شد حاشیهای بر کلیدر و نیز حاشیهای بر رمانهای احمد محمود از همسایهها تا زمین سوخته.[۱۳]
این یعنی ترجمه، و ترجمه و باز هم ترجمه. یعنی فرمالیسم را هم که کنار بگذاریم، بازهم چیزی جز ترجمه برای گلشیری نخواهد ماند. یعنی فقر دانش فکری مستقل و متناسب با شرایط اجتماعی جامعه خود. یعنی اگر این ترجمهها نبودند، بخش بزرگی از دانش انتقادی گلشیری هم نبود. فاجعه بزرگتر از این؟
گلشیری مشکل ادبیات ایدئولوژیک و سیاستزدۀ ایران را تا حدی فهم کرده بود، اما با برداشت ناقص خود از فرمالیسم روسی و با قداست بخشیدن به فرم، ایدئولوژی دیگری را به ادبیات ایران تحمیل کرد: ایدئولوژی فرم، آن هم از نوع بیمحتوایش. متأسفانه گلشیری درد را با درد جایگزین کرد نه با درمان. از این روست که مرگ او مرگ هرکسی نیست، چون خود او یکی از سرچشمههای دردهای مزمن داستاننویسی معاصر ایران است.
مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست. نیازی نیست تا هرکسی را بشناسیم. اما گلشیری، باید او را بشناسیم، باید او را نقد کنیم، باید ببینیم اگر پر و بالی را که دیگران به او دادهاند از او بگیریم، تا کجا میتواند پرواز کند.
فروردین ۱۳۹۷
——
[۱] – گلشیری، هوشنگ. باغ در باغ. تهران: نشر نیلوفر، چاپ سوم، ص ۳۱.
[۲] – همان مأخذ، ص ۳۴.
[۳] – همان مأخذ، صص ۶۹۸-۶۹۹.
[۴] – phenomenon
[۵] – noumenon
[۶] – براهنی، رضا. “مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هرکسی نیست.” نشریهٔ بایا. اردیبهشت و خرداد ۱۳۷۹. شمارهٔ ۱۲، ۱۱، ۱۰.
[۷] – گلشیری، همان مأخذ، ص ۲۲۷.
[۸] – همان مأخذ، ص ۲۲۸.
[۹] – همان مأخذ، ص ۲۳۸.
[۱۰] – همان مأخذ، ص ۲۱۰.
[۱۱] – همان مأخذ، ص ۳۰۴.
[۱۲] – همان مأخذ، ص ۴۰۵.
[۱۳] – همان مأخذ، ص ۱۵-۱۴
ادبیات اقلیت / ۱ دی ۱۳۹۸
همچنین بخوانید:
هوشنگ گلشیری و فرمالیسم روسی (۱) / حسام جنانی
هوشنگ گلشیری و فرمالیسم روسی (۲) / حسام جنانی
هوشنگ گلشیری و فرمالیسم وارونهاش
آشناییزدایی دوباره در ادبیات داستانی فارسی
یک کتاب خوان
جناب جنانی
قبلن نظرم را در مورد این سریال نوشته های شبه نقد شما در مطلب قبلی گفتم و حتمن خوانده اید.
حالا که به نقدهای گلشیری اشاره کرده اید که باید ازش آموخت سوال من از شما این است که شما چه آموخته اید؟ شما از کج فهمی گلشیری در داستان نویسی نوشته اید و اینکه یک تنه عامل تباهی ادبیات ماست. آن هم به حجم یک رمان. خواستم یادآوری کنم که اگر به اندازه ده رمان دیگر هم از این آسمان و ریسمان های شبه نقد بنویسید پشیزی نمی ارزد تا وقتی که با متن داستان ها و رمان های گلشیری رو به رو نشوید و این کج فهمی مورد نظرتان را در آن نشان ندهید.
شما چطور نقدهای گلشیری را خوانده اید و هنوز یاد نگرفته اید که نقد یک اثر یا آثار ادبی باید در مواجه با متن اثر و تحلیل و برسی خود اثر با استناد به متن اثر به عنوان یک کار مستقل و قائم به ذات خود باشد؟
اتفاقن یکی از عوامل سیه روزی ادبیات ما انبوه منتقدهای شبیه به شماست که می نشینند و داستانی را نقد می کنند بدون آنکه حتا با یک جمله از خود داستان رو به رو بشوند و بررسی اش بکنند.
این چیزی که شما بهش نقد می گویید یعنی فلسفه بافی و تئوری بازی و نقل قول و از فلان و بیسار تئوری پرداز و فیلسوف و جامعه شناس و… شوخی ای مضحک و غم انگیز بیش نیست. این مدل نقدی که در ایران به عنوان نقد داستان باب شده است و پدربیامرز همه تان انگار از روی دست هم کپی می کنید یک نوشته شبه فلسفی روانشناسی جامعه شناختی و… است نه نقد.
یک بار دیگر شما را دعوت می کنم این کج فهمی های گلشیری را به جای قصه بافی در متن داستان هاش نشان بدهید.
البته بخش دوم این نوشته تان از اینکه شما دعوت مرا اجابت کنید ناامیدم کرد. گویا شما کلن در مورد اینکه داستان چیست دچار سوء تفاهم بزرگی هستید. داستان نویس ترجمه ای؟ فکر مستقل؟ شوخی می کنید؟ شما مطمئن اید دارید در مورد داستان حرف می زنید؟
البته از این نوشته های به اصلاح نقد شما پیداست که شما هم مثل همکارهای دیگرتان تصور می کنید داستان یک نوشته فلسفی جامعه شناختی و تئوری پردازانه در مورد زمین و زمان است.
کاش می توانستم رو به رویتان بنشینم، یک لیوان آب خنک دم دستم بگذارم و از شما بخواهم داستان پیرمرد و دریا و تپه های چون فیل های سفید همینگوی را برایم نقد کنید و بعد با اشتیاق گوش بدهم که چطور می خواهید این تئوری ها و فلسفه بافی ها را به این داستان ها حقنه کنید.
بگذارید یک رازی را بهتان بگویم. سعی کنید روی یک صندلی بنشینید تا خدای ناکرده اتفاقی نیافتد. نشستید؟ خیلی خوب:
دوست عزیزم، آیا شما می دانید مثلن داستان تپه های چون فیل های سفید فقط دارد داستان می گوید؟ آن هم در مورد چه؟ تمام ماجرا در مورد سقط جنین است و بس. هیچ چیز دیگری هم از توش در نمی آید. نه تئوری، نه فلسفه، نه جامعه شناسی. باورتان می شود؟ فقط و فقط در مورد سقط جنین است و بس. و می دانید چرا داستان است و ارزش هنری دارد؟ ارزش و هنرش اول و آخر در این است که چطور نوشته شده است. حالا چطور نوشته شده است و چرا ارزش هنری دارد؟ این را باید سطر به سطر داستان را بخوانی و ببینی همینگوی از چه تکنیک های برای گفتن داستانش استفاده کرده است و چطور از فرم کار کشیده است تا موضوعی به این پیش پا افتادگی را داستان کند و داستانش را به هنر برساند. باورت می شد موضوع اینقدر ساده باشد؟
حالا بگذار یک راز دیگر را هم در گوشی تنها به خودتان بگویم. می دانید منتقد کیست و کارش چیست؟ منتقد کسی است که سطر به سطر این داستان را بررسی می کند، تکنیک ها را کشف می کند، نقاط قوت و ضعف داستان را از متن بیرون می کشد، بررسی و تحلیل می کند و در آخر نتیجه گیری می کند که ارزش هنری این داستان در چه سطحی است. به این می گویند نقد.
حالا فکر کنید این قصه های جن و پری ای که شما نوشته اید اسمش را چه می توانیم بگذاریم.
در آخر هم یک راز غم انگیز دیگر را برایتان بگویم. خواندن سطر به سطر یک داستان، کشف تکنیک ها و شگردهای نویسنده و بررسی و تحلیلش یا در واقع همان نقد داستان، خیلی سواد می خواهد. درک داستانی می خواهد، آگاهی از روند طی شده در داستان نویسی می خواهد.
و خبر خوش اینکه شما تنها نیستید. تا امروز من در ادبیات این روزها حتا یک منتقد هم ندیده ام که داستان نقد کند. همه شان مثل شما یک آش شله قلمکار از تئوری و فلسفه و کوفت و زهرمار سر هم می کنند و به اسم نقد به خورد ملت می دهند.و جرات این را ندارند که حتا با یک جمله از داستان رو به رو بشوند و بررسی اش کنند.