نرگس درست می‌گفت / مجتبی زمانی Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / مجتبی زمانی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ کارگاه داستان / مجتبی زمانی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » نرگس درست می‌گفت / مجتبی زمانی

نرگس درست می‌گفت / مجتبی زمانی

نرگس درست می‌گفت / مجتبی زمانی

کارگاه داستان / مجتبی زمانی

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ گفت‌وگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. می‌توانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید.

 

نرگس درست می‌گفت

مجتبی زمانی

سعید راست می‌گفت، در زمینی که نمی‌شود بازی کرد، باید رهایش کرد. خب این را شخصی و در مورد من نگفته بود ولی برای من گزاره‌ای درست و برقرار بود. می‌خواستم بنویسم. نه این‌که این خواستن به چیزی در زمان حال اشاره کند. از همان بچگی می‌خواستم. از همان اولین زنگ انشا. همان وقت که آقای قریبی روی تخته‌سیاه نوشته بود: یک فرد از اعضای خانوادۀ خود را توصیف کنید. همان وقت، با همان یک جملۀ روی تخته، این جادوی سیاه را وارد زندگی یک مشت بچۀ یازده ساله کرد. نوشتن جذاب بود، چون می‌توانستیم جوری به پدر خود نگاه کنیم که تا قبل از آن هیچ وقت نتوانسته بودیم. نوشتن دشوار بود، چون هیچ تضمینی وجود نداشت که از لابه‌لای آن همه کلمه و امکانِ نوشتن، چیزِ معناداری حاصل شود که برای غریبه‌ها ارزش خواندن داشته باشد. آقای قریبی، با آن هیکل ترکه‌ای و سبیل‌های قیطونی‌اش، چند سال پیش مُرد. ولی بعد از او هم جهان همان است که بود (ولی آیا او خود جهان را خود کمی تغییر نداده بود؟) نوشتن ذاتش دشوار است، ولی جهان را جذاب می‌کند. رشته این فکرهای همیشگی را صدای زنگ تلفن‌ام قطع کرد. یک ایمیلِ جدید که تازه رسیده بود. چیز تازه‌ای نداشت، یک انتشارات حتی کوچک‌تر و کم اهمیت‌تر از قبل که نوشته آخرم را رد کرده بود. توضیح ساده و کوتاهی هم ضمیمه شده بود: فضای نامفهوم و پر از ابهام جذابیتی برای خواننده ایجاد نمی‌کند. در پایان هم نامی شبیه “م. مشایخ” آمده بود. “م. مشایخ” یا ” ر. اسدی” یا بیشتر نام‌هایی را که زیر پاسخ‌ها می‌آمد، نمی‌شناختم. ولی چه فرقی می‌کرد. یک خروار آدم و نام غریبه که سدّی شده بودند میان من و آنچه می‌خواستم بکنم، آنچه می‌خواستم بشوم. آدم‌هایی که از نظرشان غالباً جایی از کار لنگ می‌زد. جذابیت می‌خواستند یا اتفاقِ بزرگ. گاهی هم با فکر پشت داستان همراه نبودند. تازه این‌ها همه مال آن وقت‌ها بود که هنوز چیزکی می‌نوشتم. حالا که دیگر چند وقتی بود دست و فکرم هم به نوشتن نمی‌رفت. چند باری هم که چیزی نوشتم، یعنی داشتم می‌نوشتم. در میانه‌های راه بود که فهمیدم چنین چیزی را تمام کردن تنها به آشفتگی‌های جهان اضافه می‌کند و بس. تمام که نه، باید نابودش می‌کردم، گویی که هیچ وقت وجود نداشته است. چند باری هم مسئلۀ آشفتگی نبود، چیز دیگری بود. هربار، جوری، جایی، آدم‌های داستان از چنگم در می‌رفتند. مثل آن بار که داشتم آقای “ب” را می‌نوشتم. می‌خواستم آدمِ تنهایی باشد. یک جور تنهایی که با مرور زمان به او تحمیل شده باشد. یک جایِ ماجرا، فریبا را با آقای “ب” آشنا کردم که بعدتر ولش کند. چند سطر که نوشتم، دیدم نمی‌شود. همین کلمه “فریبا” یک جور خماریِ چشم‌های اغواگر را لا‌به‌لای حروف ف، ر، ب پنهان کرده است که نمی‌رود. دیدم این دوتا با هم بمانند داستان‌های بهتری می‌سازند. داستان‌هایی که از عهده فکرِ من که حول تنهایی می‌چرخید، خارج است. رهایشان کردم تا اصرارم بر نوشتن مانعی نشود برای شادی‌شان.

ساعت را که نگاه کردم دیدم از چیزی که فکر می‌کردم دیرتر شده است. خیال و فکر که پایانی نداشت. قبلاً هم چندبار این شکاف شبانه میان فکر و واقعیت، فردایم را از دستم در آورده بود. باید می‌رفتم که بخوابم.

***

مرد جوان که چند ساعت رانندگی، کلافه‌اش کرده بود. سرش را چرخاند و با آزردگی گفت: دوباره نقشه را ببین. شاید فهمیدی کدام خروجی را اشتباه رفتیم که اینجاییم. دختر که داشت به چند دقیقه سکوت قبل از این عادت می‌کرد، با آهنگ شکافندۀ صدای مرد به خودش آمد. دختر هم کلافه شده بود. صدایش ناخوداگاه بالا رفت: ده بار گفتم. همان خروجی اول، نیم ساعت پیش، قبل از اینکه بخوابم. مرد جوان غرولندِ کوتاهی کرد: بخوابی، اینجا نشستی که حواست باشد من نخوابم، بعد خودت می‌خوابی. حالا هم که وسط این هیچ جا، گم شدیم. نه اینترنت داریم، نه آدم رد می‌شود. باید یک جا بایستیم. دور بزنیم. برگشتن بهتر از ادامه این به هیچ کجا رفتن است. دختر دیگر هیچ نگفت. یک سالی بود که مرد جوان را می‌شناخت. با احتیاط و آهستگی شروع کرده بودند. پستی و بلندی هم داشت شروع آشنایی‌شان. آرام، آرام همان اتفاقِ اتحادِ تن‌ها بود که پیش هم نگه‌شان داشته بود. تن‌هایشان که یکی می‌شد، دیگر نه آهستگی بود، نه احتیاط. نه پستی و نه بلندی. تنها رنگ و نور و شادی بود. دختر در نگاه دیگران زیبا بود و اغواگر. اما خودش در درون این را نمی‌دانست. تنها در درون می‌دانست که هیچ وقت با تن‌اش راحت نبوده است. همیشه در تنهایی، روبه‌روی آینه سرخ می‌شد. با پیچ و خمِ تن‌اش آشناتر از این بود که زیبایی‌اش را دریابد. اکثر زن‌های اطرافش را از خود زیباتر می‌دانست و این نداشتن اعتماد به نفس در نگاهش معلوم می‌شد. حالا هم که می‌دید فاصله شادی و بدگمانی کم است. شش ماهی می‌شد که فکر می‌کرد دیگر مرد جوان به او عادت کرده است. فکر می‌کرد، دیگر مثل قدیم شور عاشقانه ندارد. برایش شعر نمی‌خواند. شبانه نوازشش نمی‌کند حالا دیگر مدتی بود که همه حرف‌هایش را جور دیگری می‌دید. همین جمله “برگشتن بهتر از به هیچ کجا رفتن است. در مورد راه گفته شده بود یا خود او…

.

این همه چیزی بود که در ده روز اخیر نوشته بودم. مرد و زن جوانی که رهسپار جایی هستند و راه را گم کرده‌اند ولی در نهایت می‌فهمند، راه زندگی‌شان را هم گم کرده‌اند. همین حوالی بود که نوشته‌ام به بن بست می‌رسید. یکی، دوبار و هربار از جایی دیگر نوشتم، ولی هربار همین شد. اگر با هم می‌مانند، از آن‌چه در ذهن داشتم، فاصله می‌گرفتم. اگر جدا می‌شدند، تنها یک رمانتیسمِ آبکی دیگر به جهان اضافه کرده بودم. داستانی شبیه پاورقیِ مجله‌های خانوادگی. بار دوم که نوشتم، بیشتر درونِ افکار زن فرو رفتم که چطور بد گمان می‌شود. نوشته‌ها نیمه‌تمام روی میز رها شده بود که نرگس نوشته‌ها را پیدا کرد و خواند. عصبانی شده بود. می‌گفت زن‌ها این‌طور فکر نمی‌کنند که تو می‌نویسی. یک سری چیزها را بد گفته‌ای، یک سری چیزها را هم اصلاً نگفته‌ای. باید داستانت را از جای دیگری شروع کنی یا در جای دیگری تمام کنی. گفت: مردِ داستانت که چهره و تصویر ندارد. زن هم بی اعتماد به نفس و بدگمان است. گفتم این‌طور منظورم نبود که بنویسم. گفت حالا که این‌طور نوشتی. دو ساعتی بحثمان شد، بی‌نتیجه. می‌گفت یک مدت ننویس. خیلی وقت‌ها خودش، خیلی ناگهانی فکرِ بهتری برایت می‌آید. آن وقت خودت هم راضی‌تری. نرگس خیلی اوقات درست می‌گفت. به خودش نگفته بودم ولی جوری نگاهش را به دنیا تنظیم کرده بود که کمتر از من دقت می‌کرد و بیشتر از من می‌دید. شاید همین زاویه دید به جهان بود که نرگس را شگفت‌انگیزترین دختر جهان کرده بود. پیچ و خمِ دوست داشتن را می‌دانست. اینکه بعضی‌ها با محبتِ آشکار خام نمی‌شوند. گاهی باید با آدم‌ها بحث کرد و در دل بحث، حرف اصلی را گفت. مسئله این بود که همیشه حرفش به کرسی می نشست. گاهی با یک نگاه. گاهی با یک حرفِ آرام. گاهی هم از دلِ بحث و حرف و بازی‌های خاص خودش.

حالا هم که به آن روز فکر می‌کنم، حس می‌کنم همه چیز برنامه خودش بود. زنگ زد که شنبه شب جایی قرار نگذارم که باید برویم خانه سعید و سارا. حوالی هشت بود که رسیدیم. جمع بزرگ‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردم. اگر می‌توانستم یک حلقه دوستی در این شهر برای خودم تعریف کنم، همه آنجا بودند. نمی‌دانم چطور این کار را می‌کرد ولی نرگس با همه می‌ساخت. بعد از یکی، دو دیدار قلقِ آدم‌ها را پیدا می‌کرد. آدم‌ها را هم که جایی دعوت می‌کرد یا ترتیب دعوتی را می‌داد، ترکیبِ مناسبش را از قبل پیدا کرده بود. گاهی چون انتظارِ حرف جدی بعد از شام را داشت، یکی را حذف می‌کرد. گاهی هم چون می‌خواست بیشتر بخندیم تا هفته سختی را که داشتیم جبران کند، یک نفرِ خاص را اضافه می‌کرد. ما، هیچ کداممان نمی‌دانستیم کجا و چطور. ولی هرکدام یک عدد یا ضریب در ذهنش داشتیم که ما را مناسبِ موقعیت و زمانِ مورد نظرش می‌کرد. به خانۀ سعید و سارا که رسیدیم، بساطِ شام از قبل پهن شده بود. انگار که ما دیر رسیده باشیم. سر میز شام که نشستیم نگاهم بود که به سمت سعید چرخید و زبانم بود که این‌ها رو گفت: دستتون درد نکنه. میزتون مثل نقاشی‌های “یورانامیس بوش” رنگی و خیال‌انگیز شده. به نظرم آشپزی هم مثل نقاشی جوری آفرینش هنری است. سارا وسط حرفم پرید: امشب، روشنفکر بازی نداریم. فقط شام، فیلم یا بازی. نرگس به کمکم آمد: منظوری نداره. تشکر کردنش این‌طوره. باید عادت کنیم بش. فهمیدم که نباید ادامه بدهم. اما در خیال خودم، همچنان آدمی بودم مقابل یک طرح خیال‌انگیز، بشقابِ کوچکی به دست که به شکارِ رنگ، طعم، بو و مزه می‌رفت. مدهوش و دامن از دست رفته تا انتها. تنها صدای نینا بود که من را به جهان واقعی بازگرداند: پیشنهاد بازی بدین برای بعد از شام. سارا گفت: پانتومیم بازی کنیم. می‌خواستم بگویم بازی نه. حرف بزنیم که نگاهم به سدِّ نگاهِ جدی نرگس خورد. انگار می‌دانست که چه در دل داشتم. حرفم را تغییر دادم: من پانتومیم بلد نیستم. علی گفت: آسونه. دو دسته می شیم. هر تیم یک کلمه رو انتخاب می‌کنه. یک نفر از تیم مقابل با حرکت دست و پا و بدون یک کلمه حرف زدن باید جوری بازی کنه که هم‌تیمی‌هاش بتونن حدس بزنن کلمه رو. همین.

حافظه در خیال من به شبکه پیچیده‌ای از خانه‌های سیاه و سفید می‌ماند که گاه و بیگاه پر و خالی می‌شوند. برای این پر و خالی شدن هم از هیچ قانونِ طبیعیِ خاصی پیروی نمی‌کنن. گاهی کوچک‌ترین جزئیات، جای چیزهای کلی را می‌گیرند. گاهی هم تنها کلیات یادمان می‌مانند. نمی‌دانم اثر گرمی کمی آبجو نوشیدن بود یا طبیعت حافظه که از آن شب چیزِ زیادی یادم نمی‌آید جز نرگس که رفته بود کلمه‌ای که انتخاب کرده بودند بازی کند. ابروهای کشیده و زیبایش در هم گره خورد. انگار که قرار است کلمه سختی را بازی کند. قامت راستش را خم کرد و روی زمین دراز کشید. پیچ و تاب خورد. انگار می‌خواست به چیزی چنگ بزند که دستش نمی‌رسید. سعید گفت: “علیل”. درست نبود. بیشتر خم شد تا نشان دهد تلاش می‌کند ولی نمی‌رسد. سعید بازگفت: “ناتوان”. درست نبود. من که تمام مدت ساکت بودم، صدای خودم را شنیدم که می‌گفت ” عجز”. درست بود. خودش بود.

از آن شب چیز دیگری یادم نیست جز لبخندِ مهربان و درخشانِ نرگس، وقتی صدای من را شنید که گفتم “عجز”. صد سال دیگر هم که بگذرد. هزاربار هم که همه عالم انکار کنند. من در درونی‌ترین جای وجودم می دانم این کار خودش بود که می‌خواست بگوید از چه چیز باید بنویسم. اینکه اگر چیزی به فکرم نمی‌آید، اگر داستان بزرگی ندارم، اگر احساس عجز و ناتوانی دارم در جهان نوشتن، آیا همین کافی نیست؟ باید جوری بتوانم همین عجز و ناتوانی را بنویسم. این‌که چرا نمی‌توانم بنویسم. همین که چرا دنیای اطرافم را روایت‌کردنی نمی‌یابم. چرا فکر جدیدی ندارم یا فکرهای قدیمی‌ام همه شکست خورده بودند. این خودش بزرگ‌ترین موضوع نوشتن است. باید بروم قلمم را بردارم. باید عجز و ناتوانی‌ام در نوشتن را روایت کنم. روایت بزرگِ این‌که چرا دیگر نمی‌شود روایت کرد…..

م. زمانی

شانزده می دوهزار و بیست

 

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۴ تیر ۱۳۹۹

پاسخ (1)

  • محمد رضوی

    باید بگم که این اثر یک دیالکتیک فرد و جمعه. شروع کار که قصد داره امری فردی رو منعکس کنه به سرعت به سمت علت جمعی میره. حتی برخلاف بعضی از نویسندگان، خواننده از اهمیت به سزایی برای نویسنده برخوردار است. نویسنده سعی میکنه دنیای خودش رو عیان کنه و به خواننده نشان بده. داستانک درونی داستان شرح عشقی است که روبه زواله و داستان نرگس شرح شروع عشق. سرعت داستان به طرز سرگیجه آوری زیاده. به زعم من با عجله نوشته شده.

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا