نظام آموزش و پرورش نوین و کهن در داستان گلدستهها و فلک اثر جلال آل احمد
شبنم بهارفر
درآمد
هر داستان به موازات مفاهیمی که در ظاهر آن وجود دارد و خواننده بهسرعت آنها را درمییابد، واجد یک سری مفاهیم پنهانی یا معانی ثانویه است که دریافت آنها نیاز به دقت و توجه بیشتری دارد. در این نوشتار تلاش شده است با توجه به نشانههایی که در داستان گلدستهها و فلک نوشتۀ زندهیاد جلال آل احمد وجود دارد، معانی ثانویه کشف و ارائه شود. امید است که این کوشش مورد توجه صاحبنظران قرار گیرد.
خلاصۀ داستان گلدستهها و فلک
راوی داستان گلدستهها و فلک کودکی است که به همراه خانوادهاش از محلۀ سید نصرالدین به محله ملکآباد نقل مکان میکند. دوست پدر راوی، او را که قبلاً مدرسه نمیرفته، در این محلۀ جدید در مدرسه ثبت نام میکند. همان روز اول که به مدرسه میرود، پس از ثبت نام به حیاط مدرسه میآید و چشمش به گلستههای مسجدی میافتد که در جوار مدرسه است. از همان لحظهای که گلدستهها را میبیند، وسوسۀ بالا رفتن از آنها به جانش میافتد. موضوع را با دوستش اصغر ریزه در میان میگذارد و با کمک او موفق به باز کردن قفل در راهپلۀ پشت بام میشوند و از گلدستهها بالا میروند. به محض اینکه به منطقهای میرسند که از مدرسه دید دارد، بچهها شروع به هو کردن آنها میکنند و مدیر هم برای آنها خط و نشان میکشد. به بالاترین نقطۀ گلدستهها که نیمهکاره هستند میرسند و با اصرار اصغر برمیگردند. ولی مدیر در مدرسه آنها را فلک میکند و سپس هردو میروند که در ارک دوچرخهسواری کنند.
تحلیل داستان گلدستهها و فلک
موضوع داستان گلدستهها و فلک نقد آموزش و پرورش نوین است. خانوادۀ راوی که در محلهای قدیمی زندگی میکنند، با توسعه یافتن شهر و ساخت خیابان جدید و تخریب منزلشان، ناچار به نقل مکان به محلۀ دیگری میشوند. محلۀ قدیمی نماد جامعه سنتی و محلۀ جدید نمادی برای جامعۀ مدرن است، زیرا مدرسه دارد و راوی برای اولین بار در اینجا شروع به مدرسه رفتن میکند. در محلۀ قدیمی راوی مشغولیتهایی داشته که نیازی به رفتن مدرسه احساس نمیکرده است. اما با آمدن به محلۀ جدید آن فعالیتها تعطیل شدهاست: «محضر بابام را که بسته بودند. روضهخونی هفتگی هم که خلوت شده بود. عمرکشون رفته بود خانه داییم و سمنو پزون رفته بود خانۀ عمه و شبهای شنبه دوره بابام هم دیگر فانوس کشی نبود تا مرا قلمدوش کند ببرد مهمانی. خوب البته گنده هم شده بودم و دیگر نمیشد قلمدوشم کرد.»
پدر راوی که روحانی است، در محله قدیم (جامعهای که ارزشهای سنتی بر آن حاکم است) برو و بیایی داشته و عهدهدار اموری بوده است. اما در جامعۀ جدید (جامعهای با ارزشهای متفاوت) آن جایگاه را ندارد، بنابراین «تنها دلخوشی در این خانه فسقلی» میشود تماشای لودگیها و حرکات مضحک حسین سوری که در شبهای دوره شنبه شبها اجرا میکند: «حالا تنها دلخوشی در این خانۀ فسقلی همان دو سه بار شبهای شنبه بود که دوره میافتاد به بابام و حسن سوری هم میآمد… و بعد میرفت وسط مجلس و پوستین را میزد کنار و تن پشمالویش را با آن اوضاع سیاه و دراز میانداخت بیرون و بابام و رفقایش کرکر میخندیدند و…»
پدر باوسواس و دقت تمام، گلدانهای یاس و نارنج را که نماد ارزشهای جامعۀ سنتی هستند با خود به محلۀ جدید آوردهاست. یعنی میخواهد با ارزشهای جامعۀ سنتی در یک جامعۀ مدرن زندگی کند. به همین سبب، وقتی راوی از او میپرسد که کراهت یعنی چه؟ پاسخ درستی به او نمیدهد. «هر چه هم از بابام پرسیده بودم کراهت یعنی چه، جواب حسابی نداده بود؛ یعنی میخندید و میگفت: تکلیف که شدی میفهمی.» درواقع اعتقاد داشته که نباید زودتر از موعد بعضی اطلاعات را در اختیار کودک گذاشت که رویش باز نشود. و راوی، روز اولی که میخواهد به مدرسه برود دو تا از گل یاسها را با خودش میبرد: «دو تا از گل یاسها را که بابام ندیده بود، تا بچیند، چیدم و گذاشتم توی جیب پیش سینهام.»
مسجدی که در محلۀ جدید و در کنار مدرسه واقع شدهاست، با مسجد سید نصرالدین و مسجد پدر راوی که در محلۀ قدیمی هستند، تفاوتهای اساسی دارد. «خود گنبد چنگی به دل نمیزد. لخت و آجری با گله گله سوراخهایی برای کفترها، عین تخممرغ خیلی گندهای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت. گنبد باید کاشیکاری باشد تا بشود بهش نگاه کرد؛ عین گنبد سید نصرالدین که نزدیک خانه اولیمان بود و میرفتیم پشت بام و بعد میپریدیم روی طاق بازارچه و میآمدیم تا دو قدمیاش و اگر بزرگتر بودیم، دست که دراز میکردیم، بهش میرسید.» در این قسمت راوی اشاره میکند که در جامعۀ سنتی برقراری ارتباط انسان با معنویت بهسهولت امکانپذیر بود. مسجد معیر نه تنها گنبد کاشیکاری نداشت، بلکه جای مؤذن هم نداشت: «گفتم [خطاب به اصغر]: تو هم که هیچی سرت نمیشه مؤذن باید جا داشتهباشه عین مال مسجد بابام و همان روز بردمش و جای مؤذن مسجد بابام را نشانش دادم.» در تمام داستان، نه از رفت و آمدی به مسجد صحبت میشود و نه نشانی از صدای اذان و اقامۀ نماز در آن به چشم میخورد، گویی این مسجد فقط نام مسجد و ظاهر آن را یدک میکشد. در جامعۀ سنتی مسجد تعریف و جایگاه و کاربری خودش را دارد ولی در جامعۀ جدید اینگونه نیست و به همین سبب نیمهکاره مانده است. درست مانند مدرسۀ مجاورش که فقط نام مدرسه را دارد و پدر روحانی راوی، که دیگر در جامعۀ جدید معنای خود را از دست داده است و کارش شده تماشای نمایش شرمآور حسن سوری.
مهمترین بخش مسجد از نظر راوی گلدستهها هستند. «اما گلدستهها چیز دیگری بود. با تن آجری و ترک ترک و سرهای ناتمام که عین خیار با یک ضرب چاقو سرشان را پرانده باشی و کفهای که بالای هرکدام بود زیر پای آسمان بود و راهپلهای که لابد در شکم هر کدام بود و درهای ورودشان را ما از توی حیاط میدیدیم که بیخ گلدستهها روی بام مسجد سیاهی میزد.» راوی اولین بار روزی که برای ثبت نام به مدرسه رفته است، گلدستهها را میبیند و از همان لحظه وسوسۀ بالا رفتن از آنها به جانش میافتد. «…. همان پام را که توی حیاط گذاشتم؛ چشمم افتاد به گلدستهها و هوس آمد.» از همان آغاز داستان، نویسنده بدون مقدمهچینی با ورود به موضوع اصلی خواننده را با داستان درگیر میکند: «بدیاش این بود که گلدستههای مسجد بدجوری هوس بالا رفتن را به کلۀ آدم میزد. ما هیچکدام کاری به کار گلدستهها نداشتیم؛ اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق میکردی یا توی حیاط که بازی میکردی و…» و در ادامه هم همواره زمانی که در مدرسه حضور دارد، گلدسته مدام توی چشمش است. نکتۀ جالب این است که چشمانداز راوی در زمان دیدن گلدستهها فقط از داخل مدرسه است و در هیچ کجای داستان راوی به دیدن گلدستهها از نقطۀ دیگری اشاره نمیکند. این موضوع نشاندهنده این است که گلدستهها نماد جایگاهی هستند که آموزش و پرورش نوین ادعا میکند میتواند دانشآموزان را به آنجا برساند و مدام بر آن تاکید دارد و نویسنده هم از همان آغاز داستان بر آن تأکید میکند: «و آن وقت که از سمت سایه میدویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدستهها توی چشمت بود… یا وقتی ضمن سریدن، زمین میخوردی و همانجور درازکش داشتی خستگی در میکردی تا از نو بلند شوی و دور خیز کنی برای دفعه بعد و در هر حال دیگر که بودی، مدام گلدستههای مسجد توی چشمهات بود و مدام به کلهات میزد که ازشان بالا بروی.» نویسنده در این عبارات سیستمی را توصیف میکند که دانشآموزان را دعوت به بلندپروازی میکند، ولی در عمل دانشآموزان متفاوت و بلندپرواز را تنبیه و سرکوب میکند. ماجرای فرعی دیگری که مستقیماً به سرکوب دانشآموزان متفاوت اشاره میکند، داستان نوشتن راوی با دست چپ و تنبیه کردن معلم او راست. اشاره به تریاکی بودن معلم میتواند اشاره به ادارۀ آموزش و پرورش به وسیلۀ افکار تخدیرشده و تصمیماتی است که در عالم هپروت گرفته میشود. «رفاقتم با اصغر ریزه زمانی شروع شد که معلممان خمار بود و دست چپ مرا گذاشت روی میز و ده تا ترکه بهش زد. میگفت: کراهت دارد اسم خدا را با دست چپ نوشتن. یعنی اول دو سه بار بهم گفته بود و من محل نگذاشته بودم. آخر همۀ کارهام را با دست چپ میکردم. با دست راست که نمیتونستم… تا آخر حوصلۀ معلممان سر رفت و ترکه را زد. هنوز یک ماه نبود که مدرسه میرفتم. دست مرا میگویی، چنان باد کرد که نگو. زده بود پشت دستم و همچی پف کرده بود که ترسیدم.» این سیستمی است که بدون توجه به تفاوتهای فردی دانشآموزان یک شیوه را برای همه تجویز میکند و اگر دانشآموزی بهراحتی تن ندهد، به سرکوب او و تواناییها و استعدادهای ذاتی او میپردازد، به جای آن که آنها را شکوفا کند؛ حتی اگر لازم باشد از نام خدا سوءاستفاده کند. هنوز یک ماه از ورود راوی به مدرسه نگذشته است، که سرکوب آغاز میشود. این اولین باری است که راوی به خاطر متفاوت بودنش تنبیه میشود.
بار دیگر زمانی است که راوی به همراه اصغر ریزه اقدام به بالا رفتن از گلدستهها میکند. اصغر برخلاف راوی که شجاع و بلندپرواز است، یک مقلد صرف است که دم از شجاعت میزند، ولی در عمل بسیار ترسو و محافظهکار است. هرچند که اصغر گاهی نصیحتهای خوبی به راوی میکند، ولی راوی قلباً از دوستی با او خشنود نیست «و این جوری بود که شروع کردم به تمرین نوشتن با دست راست و به تمرین رفاقت با اصغر ریزه» همانطور که نوشتن با دست راست برای راوی ناخوشآیند و از روی اجبار و بنا بر موقعیت، پیش آمده، دوستی اصغر هم برای او ناگوار است، ولی ناچار با او دوست میشود، چون نمیتواند به تنهایی از گلدستهها بالا برود: «بدی دیگرش این بود که از چنان گلدستههایی تنها نمیشد رفت بالا.» نویسنده با آوردن چندین باره عبارت «تو که هیچی نمیفهمی» که خطاب به اصغر میگوید، ما را با نظر راوی نسبت به اصغر آشنا میکند. توجه به نام و لقب اصغر (ریزه) هم خالی از لطف نیست. تفاوت این دو زمانی چشمگیر میشود که مدیر میخواهد آنها را تنبیه کند و اصغر شروع میکند به التماس کردن «…یک مرتبه اصغر به گریه افتاد: غلط کردم آقا. غلط کردم.» و راوی به او سقلمه میزند تا ساکت شود. حتی فراش هم نسبت به آنها خشمگین است و این بار به جای شلاقی که همیشه با آن دانشآموزان را فلک میکند، با کمربند خودش آنها را میزند. گویی در جامعهای که همه دنبالهرو و قانع هستند، بلندپروازی گناهی نا بخشودنی است و همه میخواهند گناه ناکامیهای ناشی از ترسهایشان را از آدمهای بلند پرواز و شجاع بگیرند. گذاشتن پای چپ راوی در فلک یادآور تنبیه شدن راوی به خاطر نوشتن با دست چپ و متفاوت بودن اوست.
پس از فلک شدن، راوی گلدسته را در آب میبیند: «و چشمم افتاد به عکس گنبد و گلدستهها که وسط گردی آب بود» کنایه از آرمان و هدفی که نقش بر آب شده و ازبین رفته. راوی پس از دیدن این تصویر در آب، سرش را بلند میکند و خود گلدستهها را میبیند. ولی دیگر هوس بالا رفتن از آنها را ندارد و خودش به طرف در راهپله میرود و قفل را به در میزند. کمی لنگ لنگان قدم برمیدارد و با اصغر به دکان برادر اصغر میروند و دلخوشند که میتوانند تا غروب توی ارک دوچرخهسواری کنند. ظاهراً سیستم آموزشی موفق شده بلندپروازی و آرمانگرایی را در آنها نابود کند و آنها را وادار به انجام کارهای بیخطر و روزمره، همچون دوچرخه سواری کند.
البته جامعۀ سنتی هم از تیغ انتقاد نویسنده در امان نیست. عموی راوی که نیمی از بدنش لمس شده، خودکشی میکند. جامعۀ سنتی فاقد پویایی و تحرک و بلند پروازی است: «و همان روز عصر بردمش و جای مؤذن مسجد بابام را نشانش دادم. گفت: زکی! اینکه کاری نداره. یه اتاقک چوقی صاف رو پوشت بونه. گفتم: مگه کسی خواسته از این بالا بره؟». در این جامعه اوقات بچهها در منزل به بطالت میگذرد.
اما با وجود این، آموزش و پرورش نوین هم نمیتواند انسان را به آن جایگاهی که ادعا میکند برساند. این سیستم در حالی که ارزشهای قدیم را نقض میکند، نمیتواند ارزشهای جدیدی را جایگزین آنها کند و به همین سبب است که موچول در پاسخ راوی که میپرسد: «چرا سر این گلدستهها بریده؟» میگوید: «چمدونم. میگن معیرالممالک که مرد، نصبه موند. میگن بچههاش بیعرضه بودن.» دقیقاً اشاره به همین نکته میکند که نسل جدید با وجود آموزشهای نوین و برخورداری از مدارس امروزی، از پیگیری ارزشها و اصولی که پدران آنها پایهگذاری کردند و ساختن اصول و ارزشهای جدید بر اساس آنها، ناتواناند. اما جامعۀ سنتی مزیتی بر جامعۀ امروزی دارد و آن این است که در آن جامعه، هر چیزی در جایگاه خودش است و تعریف مشخصی دارد. سیستم نوین در حالی که تعاریف را به هم ریخته، با انتخابهای محدودی که به دانشآموزان میدهد، «اگه آفتاب میخوای اینور، اگه سایه میخوای اونور» مانع از شکوفایی استعدادها میشود و در نهایت، نسل جدید به سمت همان بطالت و عدم پویایی که در جامعۀ سنتی درگیر آن بود، سوق داده میشود.
ادبیات اقلیت / ۵ شهریور ۱۳۹۶