نقد ویژۀ مکتوب «رؤیای چشمهایش» اثر سید حمیدرضا طباطبایی / نویسندۀ نقد: مرتضا کربلایی لو
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن گفتوگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. میتوانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید.
نقد ویژۀ مکتوب «رؤیای چشمهایش» اثر سید حمیدرضا طباطبایی
مرتضا کربلایی لو
این متن، گزارش حال مردی است که عاشق شده است و همواره در ایستگاه اتوبوس مینشیند و از اتوبوس جا میماند. چرا؟ چون چشمهایش را برای غرق شدن در رؤیای چشمهای معشوقهاش میبندد. این وضعیت، در ابتدای گزارش و در انتهای گزارش تغییری نمیکند. پس نتیجه این است که گزارش یادشده فقط یک شرح حال است، نه داستان. در داستان، شخصیت باید از نقطۀ الف به نقطۀ ب برسد. اما در این شرح حال، هردو نقطۀ ابتدایی و انتهایی داستان، همان الفاند.
وقتهایی که چشمهای مرد جوان باز است، با یک پسر و یک پیرزن مواجهه دارد. پسر او را از رؤیایش بیدار میکند و ساعت میپرسد و دومی پیرزنی است که در ایستگاه نشسته و از چیزی غمگین است و اشک میریزد. هیچ کدام این مواجههها، نه گرهی در روند دگرگونی ماجرا میاندازند و نه گرهی میگشایند. تنها باید به درد ساختن فضای داستان بخورند که چون اصل وجود داستان مورد تردید است، این دو مواجهه نیز توجیه مشخصی پیدا نمیکند.
مرد از اقلیم کویر است و تا به حال دریا و برکه ندیده است. با دیدن چشمهای معشوقهاش، درمییابد که تفاوت بزرگی بین دریا و کویر وجود دارد. امواج کویر ساکتاند، اما امواج دریا خروشاناند. مرد عاشق برای دریافت این تفاوت چشم میبندد و در خاطرۀ چشمهای معشوقه فرو میرود.
پس اتفاق داستان کو و کجاست؟ راوی از اتفاقی سخن میگوید که ظاهراً در حد حرف زدن از چیزی است. او معتقد است خود حرف، الزاماتی دارد. باید اتفاقات بعد از آن را بپذیری. و اگر احساسی را بیان نکنی، خیالش میماند. پس راوی در یک دوراهی است: یا باید احساسش را بیان کند که باعث اتفاقاتی است، یا باید مکتوم نگاه دارد که باعث سماجت خیال میشود. اما آیا آن اتفاق یا حرف، همانی است که راوی در موردش در ابتدای شرح حالش سخن گفته؟ اینکه یا معشوقه را خواهد کشت یا خودش را؟ یا فقط همین است که او عاشق شده و سخت هم عاشق شده؟ معلوم نیست. ظاهراً موانعی در رسیدن عاشق به معشوقه وجود دارد که حسادت دیگران از آن جمله است. اما ما نمیفهمیم حسودان چه کسانیاند و چه نسبتی با عاشق یا معشوقه دارند. و چگونه مخالفت خود را با این عشق ابراز کردهاند.
تنها تصویری که در این شرح حال از معشوقه مییابیم، گزارش موجز مواجهۀ راوی با معشوقه و چشمهایش در یک مهمانی است. تصویری تأثیرگذار از برق زدن چشمهای معشوقه داده میشود و بس. دیگر هیچ تفصیلی وجود ندارد. جملۀ «عاشقش شدم» در ابتدا و انتهای داستان گفته میشود.
راوی دو تشبیه در مورد عاشق شدنش آورده: عشق یک گلبول سفید به میکروب و گلولهای که شلیک شود. تشبیه اول، برای بیان کشنده بودن این عشق است و تشبیه دوم، برای ناگهانی بودن و داغ بودن التهاب عشق. اما هر دو تشبیه، بینصیب از مفهوم کشنده بودن این عشق نیستند. اما همۀ این تشبیهات به درد شعر میخورند. در داستان ما توقع تبیین چگونگی این کشندگی را داریم، نه صرفاً تشبیهش.
راوی در نهایت، کنشی که انجام میدهد، یک کنش روانی و درونی است: آرزوی اینکه دیگران عشق ایشان را بفهمند و ایمان آوردن به قدرت جذابیت چشمهای معشوقه. کنش بیرونی چیست؟ هیچ. همچنان نشستن در ایستگاه و جا ماندن از اتوبوس. به چه بهانه؟ به بهانۀ چشم بستن و فرورفتن در رؤیای چشمهای معشوقه.
این نوع عاشق در تابلوهای لاکی «گل و مرغ» دیده میشود. مرغی روی شاخۀ گلی نشسته است، اما چشمهایش بسته است. او چشم بسته تا با معشوقه ارتباط درونی و عمیقتری برقرار کند.
جمعبندی: این نوشته فاقد عناصر داستانی مهم است. شخصیت و طرح ندارد. با فقدان این دو عنصر مهم، نوبت بررسی به باقی عناصر نمیرسد.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۶ خرداد ۱۳۹۷
اسحاقی
آن انتها نوشتید:”تصمیم میگیرد به زندگی عادی +رویای چشمهایش” ادامه دهد؛آن چشمها اگر راوی را ویران کرده اند جایی برای تصمیم نمیگذارند طوری او را فرامیگیرند و زندگی اش را به هم می پیچند که روالش به هم می ریزد لذا روای هیچ وقت نمی تواند به زندگی عادی برگردد چون برگشتن یعنی آن چشمها هیچ وقت اتفاق نیافتاده اند مگر اینکه آن چشمها چیزی شبیه یک “عرض” باشند یک اندیشه ی”عرض وار” و”ملحق شده” به زندگی راوی نه یک چیز ویرانگر که راوی را به کام کشیده و فرو برده است؛روای اگر چنین تجربه ای از ویرانی یا آبادانی را رد کرده باشد آشوب است دیگر نوشتنش بندِ تجربه ی دوره نیست بلکه حالش و مدارش نوشتن است حتا اگر نداند چطور،این آن چشمهایند که از او سرازیرواراند و خود را می نویسند
سیدحمیدرضا طباطبائی
در ثانی مرد در ابتدا در سردرگمی مطلق است و می خواهد در ایستگاه بماند اما در انتها تصمیم می گیرد ایستگاه را ترک کند و به زندگی عادی توام با رویای چشم هایش ادامه دهد.
سیدحمیدرضا طباطبائی
سلام. باتشکر از نقد شما. لازم دانستم چند نکته را توضیح دهم؛ اول اینکه تشبیه در داستان گاه به هضم داستان کمک می کند که فکر می کنم تشبیهات درون متن آنقدر پیچیده نیست! دوم اینکه درگیر بودن شخص با افکارش و رویایی که سراغ او می آید نوعی پیچیدگی و سردرگمی در متن ایجاد می کند. سوم اینکه تکرار یک جمله و گفتن ای کاش دیگران توان دیدن عشقمان را داشتند نشان از حسادت و خرافه گویی اکثریت در مورد روابط بقیه دارد. لازم به ذکر است این متن، اولین داستان بنده بدون داشتن هیچگونه پیش زمینه و یا شرکت در دوره خاصی بوده است. مجددا از شما سپاس گزارم.