نگاه سیروس فرضی به کتاب آسیبشناسی نقد ادبی و مقالات دیگر اثر آرمان میرزانژاد
نگاهی به کتاب آسیبشناسی نقد ادبی و مقالات دیگر اثر آرمان میرزانژاد
سیروس فرضی
کتاب در نُه فصل با نُه مقاله تدوین شده است. مقالۀ اول آسیب شناسی نقد ادبی نام دارد. اگرچه وقتی ما در مجلس شعر و داستانیم، واژۀ «نقد» ما را به نقد این دو مقوله راه میبرد، اما در ابتدای این مقاله، نویسنده، زمانه را دورۀ تهی شدن و وارونگی مفاهیم و معناها و نیهیلیسم میداند؛ این یادآوری نشان میدهد که در چشم هوشیار و ذهن نقاد مؤلف «میرزا فتحعلی آخوند زادهای» هم نشسته است که نقد را سلاحِ اصلاحِ جامعه، زدودن باورهای خرافی، اندیشههای تقدیرگرایانه، افشای ریشههای تاریخی استبداد از سیاست تا ادبیات، از زندگی روزانه در خانواده تا مدرسه و اجتماع میداند. اما در فرازهایی از مقاله هم، چنان از نقد حرف می زند که انگار کتاب شعری یا داستانی پیش رو دارد و در حال رمزگشایی از آن است.
مؤلف به نقد از زاویۀ نگاه سه اندیشمند، «آخوند زاده»، «نیما» و «براهنی» پرداخته است و از قول «آخوند زاده» تمسخر و استهزاء و سرزنش را از ویژگیهای آن شمرده است و هم در جایی از «لنین» نقد را سلاحی دشمن افکن خوانده است. به گمان من نه لنین و نه آخوند زاده منظور و مرادشان، نقدِ اثر با نگاهی دانشگاهی و علمی، از جایگاه عالمی بی طرف که دغدغهاش تنها حقیقت است و آن را سیمرغی میبیند که هریک از سی مرغش در آشیانه ذهن یکی جای گرفته باشد، نیست. اینان بر آتش نشستگانی اند شجاع، فداکار ومطلقاندیش که راه نجات را به زعم خود به تمام دریافتهاند و آن نقدی را که بدون سرزنش و نابودگری باشد نقد نمیدانند. نقد در اینجا چون سلاحی در جبهه جنگ است، بنابراین در این رویکرد به نقد، همچنانکه نویسنده در متن اشاره کردهاند سویۀ روشنگری، آگاهیدهنده، رهاییبخشیِ اجتماعی و کماثر یا بیاثر کردن کتاب یا باور یا عادتی که سلاح دشمن شده است، مورد نظر است، نه نقد دفتر شعری یا مجموعه داستانی به قصد کمک به خواننده برای خوانش عمیقتر و آگاهانهتر برای بهتر کار کردن نویسنده.
در این مقاله به ایدهای اشاره شده که گاهی سؤال من هم بوده است. اینکه حدود و قلمرو نظم سیاسی مستقر دقیقاً تا کجاست و بودن در چه حدودی دولتی بودن به حساب میآید. در نگاه کلی هر حاکمیتی مثلاً به مراکز آموزشی مثل دانشگاه و مدرسه محتاج است و برای تمشیت امورش به معلم و استاد نیاز دارد پس تصدی این دو شغل در خدمت حاکمیت بودن است.
حتی در نگاهی خُردتر دولت به مغازۀ کوچک لباس و میوه فروشی هم در سلسله مراتب توزیع نیازمند است و بودن در این دوجا هم تکمیل آن حلقۀ بزرگ است. بنابراین، در اینجا اینکه من شغل دولتی ندارم و تو شغل دولتی داری، پس من منزهترم گفتار سست و بی پایهای است.
اگر شعار نباشد تعهد به انسانیت و حقیقت و ابزار تبلیغ شر و بدی نشدن ملاک است نه اندازهگیری کم و کیف فاصله از این و آن.
«اگر شاملو، نیما را نمیدید»
از حیث ریشهشناسی شعرسپید، شاملو قابل اعتنا و تقدیر است، اما در نقش نیما به جهت تقویت و به ثمر نشستن آن غلو شده است. به جز چند عبارتی که از نیما در این مقاله آمده و غیر مستقیم به چیزی که بعدها شاخ و بال گسترانیده اشاره کرده است نیما عملاً به عنوان شاعر یعنی شاعر شعر سپید و یا در مقام واضعِ آن کاری نکرده است و باید گفت نیما تا آخر عمر نیمایی باقی ماند.
اما با توجه به متن و محتوای مقاله و استدلالهای ارائه شده، حداکثر میتوان گفت نیما در شعر جوانترها که آگاهانه یا ناخودآگاه از اوزان شعرهایش فرا رفتهاند از روی تیزبینی و هوشیاری شعری و طبع نوجوییاش که تا پیرانهسر با او مانده، روی خوش نشان داده است اما این روی خوش تا اندازهای نبوده که خود در این وادی طبعآزمایی کند و بعدترها هم زیباترین شعرهایش از جمله «هست شب»، «تو را من چشم در راهم» و «ری را» نیمایی سروده شد است.
«فرهادپور در دام این دوگانه منسوخ» و «انتقادی بر رمانتیسیسم واپسگرا»
تقریباً همۀ ما با فیلم، شعر، داستان، نقاشی، قطعهای موسیقی و یا جلوهای از یک کار هنری مواجه بودهایم که زیبا، متعالی، واجد ارزش زیباییشناسانه، عمیق و تأثیرگذار و یا سطحی، بیارزش، کممایه و فاقد ارزش هنری خوانده باشیم، با این حساب میتوان گفت: نسبیگرایی در ارزشگذاری پذیرفتنیتر از دو گانۀ متعالی یا مبتذل، همچنانکه نویسنده مقاله میگوید، است. بدیهی است که این به معنای نبود ملاکها و تعاریف مشخص در عیارسنجی و تعیین ارزش آثار هنری نیست و در حالت کلی میتوان گفت هر جامعهای یک معدل ذوق و پسند هنری و تشخیص هنر مبتذل از متعالی دارد.
با این مقدمه میخواهم در اینجا به سطح ذوق و سلیقۀ خودم اشاره کنم. روزی که پاشایی خوانندۀ جوان درگذشت، گویا سخنرانیای از یوسفعلی اباذری در آمده بود که شدیداً به علاقۀ مردم به صدا و ترانههای پاشایی تاخته بود و از آن نوع موسیقی با الفاظی نظیر مبتذل و بیمایه و عوامانه و فاقد زیباییشناسی یاد کرده بود. واقعیت این است که از بعضی ترانههای پاشایی و خوانندگانی نظیر داریوش و جدیدتر چاووشی که اندوه خاصی در جنس صدایشان هست لذت بردهام. همچنین از دو برش از شعر عبدالملکیان که آرمان احساساتگرایی مبتذل و کممایه و کودکانه و دارای ایجاز فلاکت بار خوانده است.
پیراهنت در باد تکان میخورد
این
تنها پرچمی ست که دوستش دارم.
مؤلف چند خط پایینتر از بیژن نجدی هم تکه شعری آورده و ستایش کرده وگفته است مثلاً عزیز شدن چیزی برای انتساب به چیزی دیگر.
در شعر گروس اتفاقاً پیراهن نسبت نزدیکتر، عینیتر و حتی تاریخی و اسطورهای به چیز یا کس دیگر دارد. و پرچم که نماد ایمان، ملیت، مذهب و ایدئولوژی است جایگزینش پیراهن دوست یا مذهب عشق شده است.
برای تکه شعر دیگر بگویم که:
در باغ چای ما در تابستانی دو بوتۀ آفتابگردان روییده بود با ارتفاعی بیشتر از یک و نیم متر. هروقت که وارد باغ میشدم سر بزرگ دایرهایشان به جانبی بود و با خود میگفتم درسته که با آفتاب جهتشان را عوض میکنند؟ و یک روز که هوا ابری بود و باغ خلوت و گرفته، به آفتابگردانها نگاه کردم و فکرکردم امروز با کدام نشانه چرخیدهاند…
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر میکند
گل آفتابگردان.
در مروری بر دو پرنده اسطورهای افسانهای از سیمرغ تا ققنوس نیما
تعلق خاطر عمیق و عاطفی نویسنده به نیما یوشیج و کوشش فکری سخت و هوشمندانهاش را در رمزورازگشایی از شعر نیما نشان میدهد. امری را که باید به عنوان یک الگو به جوانان دارای ذوق شعری یادآور شد که خلق اثر شعری درخور و ارزشمند تنها با آگاهی از ریشههای تاریخی و بهره بردن از مواریث شعری و البته درک و دریافتهای شخصی و تجربۀ شخصی پدیدهها و رخدادهای اجتماعی زمانه و طبیعی و تعهد به وجه زیست هنری، امکانپذیر است. یعنی بدون تربیت جان هنری و شعری و کار سخت مطالعه و تحقیق، از زیر دست ما چیزی قابل اعتنا به ظهور نمیرسد. در کتاب آشنایی با صادق هدایت، از توصیههای هدایت، بهره بردن از اسطورهها و ادبیات فولکلوریک است. البته با شیوۀ بیانی مدرن و پیوند زدن با نیازها و مسائل زمانه. در داستانهای فولکلوریک، افسانهها و اسطورهها، نوعی جذبه و کشش تاریخی و رازآمیز وجود دارد که انگار به شکلی ژنتیکی در ما حمل میشود، هنر پرداخت و بیان امروزی و آفرینش ساختاری نو که ترجمان هنرمندانۀ دردها و عواطف و مشکلات امروزی باشد. امری که نیما در این شعر از پس خلق آن بر آمده است و شاملو نیز در بسیاری از شعرهایش هنرمندانه از چنین ذخایر تاریخی و اسطورهای و شفاهی بهره برده است و از امری تاریخی اسطورهای آفرینش تازهای کرده است.
نابهنگامی نیهیلیسم در بینش نیمایوشیج
چند روز پیش گزارشی دیدم از یک رسانۀ تلویزیونی دربارۀ ساختن نوعی موزاییکهای بدون رسوب برای زاد و ولد و زندگی مرجانهای در حال انقراض در اعماق دریاها و اقیانوسها. این تواناییهای تکنیکی آدمی که به کمک حفظ محیط میآید، میتواند آن آموزۀ فرانکل در جستوجوی معنا را به یادمان بیاورد که اگر معنا و عدالتی نیست، خودمان باید بیافرینیم. گشودن دروازۀ سفر به کرات و سیارات دیگر یکی از این معناهاست. تولید گوشت مصنوعی و طبخ آن در سنگاپور معناآفرینی تازهای است، چیزی که میتواند شکار و کشتن جاندار را از زندگی آدمی بردارد.
قصدم از این چند اشاره این است که دنیای نو در مقایسه با دنیای قدیم تواناتر در معناآفرینی و ایجاد سطح وسیعتری از ارتباط است البته این را باید به یاد داشت که افزایش آگاهی، آرامش اعتقادات و اطمینان عصر کودکی بشر را سست میکند و به تشویش و اضطراب او دامن می زند. اما اضطراب آگاهی بهتر از آرامش نادانی است. و گویا از صغارت در آمدن آدمی راهی بجز گذشتن از وادی ترس و اضطراب و تنها بودن و احساس وانهادگی در این هستی لامتناهی ندارد. در نگاهی خردتر شاید وظیفۀ ما مقدم بر ناسزا به بدی، آفریدن باشد، قطعهای موسیقی یا شعر و داستانی، یا علاج دردی در آزمایشگاهی همه از مصادیق معنابخشی زندگی در دوران مدرناند.
در باب کپیبرداری نیما از اشعار خانلری
آرمان در نقدهایش مثل نیما عمل میکند یعنی او در نقد، مسئلهاش تنها شیوۀ گفتن و تکنیک و ابزار و صناعت نیست او همیشه گوشۀ چشمی به نقد فضای متحجر و روحیات کاسبکارانه و منفعتطلب و تجددستیز دارد.
و کدکنی _ که البته شخصیتی بسیار محترم است_ در مقایسه با نیما و شاملو به گفتمان سنتی تعلق دارد و میتوان انتظار داشت از این نوع نگاه همواره به ایراد و اشکال، به قول هدایت «معلوماتی صادر شود.»
در مواجهه با این نوع نقدها نباید به انگیزهها پرداخت و زبان به دشنام گشود بلکه به متن و دلایلش پرداخت و تلاش مستدل حقیقت محوری را آغاز کرد کاری که آرمان از پس آن خوب بر آمده است.
یک چیزی را که باید همیشه پیش چشم داشته باشیم این است که هر ایدۀ نو و خلقی تازه بهتمامی از آن یک نفر نیست و شاید در میان نوشتهها و آثار سنتیترین اشخاص هم رگههایی از دنیای مدرن و نو ببینیم. روح زیر یک سپهر و در یک زمانه محل واردات گوناگون و متنوعی است و در بروزاتش آنها را بازتاب میدهد، اما ملاک سنجش وجهۀ غالب آن است از همین زاویۀ دید است که خانلری و نیما در دو طیف سنتی و مدرن _در ادبیات البته _ قرار میگیرند.
داشتن یک ایده و سعی در اثبات درستی آن امری خطا نیست، اما بزرگ کردن شواهد تأیید کننده و ندیدن مدارک نقض کننده و بدتر از آن دست به تحریف زدن مانند تاریخ شعر نیما که فروردین ۲۳ و شعر خانلری مرداد همان سال دارد و بدتر از آن اضافه کردن مصرعی از شعر خانلری به چهار پاره نیما برای گرفتن نتیجۀ مطلوب، زور چپان کردنِ ایدۀ کپی برداری نیما از خانلری است! اما پس از قرنها با توجه به دهههای طلایی چهل و پنجاهی شعر که حاصل بذرهای نیما و نهال غرس کردنهای او بود باید در تفاوت بین دانش ادبی و شعری خانلری و تغییر نگاه و گفتمان نیما در شعر، نقلی به مضمون از کتاب در جستوجوی زمان از دست رفتۀ پروست داشته باشم. در این کتاب شخصیتی است به نام برگوت که میگویند از روی الگوی آناتول فرانس نویسندۀ محبوب مارسل ساخته شده است. برگوت در جوانی به محفل دوستان فرهیخته و دانشآموختهاش رفت و آمد داشت، دوستانی که تربیت ادبی و دانش گسترده و وسیعشان بسا بیشتر از برگوت بود. اما چیزی که آنها نمیدانستند و برگوت با نبوغش دریافته بود این بود که برای پرواز محتاج این نبودیم که برای یک ماشین موتور سنگینتر و پرقدرتتر بسازیم، بلکه باید تغییری میدادیم که نیروی پیش برنده را به نیروی بالا برنده و اوج گیرنده تبدیل کند، تغییری که نیما توانست در موتور شعر ایران ایجاد کند و به آن توانایی پرواز ببخشد، آنچه که از امثال خانلری و فروزانفر و کدکنی، علیرغم دانش وسیع ادبیشان بر نمیآمد و نمیآید.
ادبیات به مثابۀ افیون
شاید جملهای بدین مضمون را از نویسندگان مختلف شنیده باشیم که گفتهاند میخواهیم اثرمان شلاق بیدارباش باشد تا مخدر هوشزدا و کرختیزا و خوابآور.
و هم بسیار عبارات و سخنانی از نویسندگان هم خوب و عالی و هم بد که نسبت به تواناییها و آفریدههایشان توهمی دون کیشوتوار داشتهاند و با شمشیر چوبین به جنگ آسیاب بادی رفتهاند. آنچه در این مقاله آمده است، زنگ بیدارباشی است که میتواند شاعر و نویسنده را از توهم ویژه و بالاتر از دیگران بودن بیرون بیاورد تا لمس پاهایش را روی زمین واقعیت احساس کند. این البته غیر از اعتماد به کار خویش و کوشش و پایمردی در خلق اثری هرچه کماشکالتر است که لازمۀ هر کار جدی است. هر وقت که با بیاعتنایی و تبسم تمسخرآمیز به لب، کتابها را تورق کردیم، گویی که همه را کهنه کردهایم، دچار یک شکلی از آن توهم خودبزرگبینی و صاحبسخنی هستیم.
ستیز شاعران ایرانی با فلسفه
در جامعهشناسی تاریخی، در بررسی وضعیت اکنونی، بسترهای فکری و پیشینه و ریشههای تاریخی را میکاوند. نفوذ و گستردگی خرافهاندیشی و عقلستیزی و علمناباوری امروزمان علاوه بر عوامل جغرافیایی از مواریث تاریخی هم تغذیه میکند و از آنجایی که تجلیات زمانه و افکار و باورهای آدمها در شعر و ادبیات ما انعکاس داشته، میتوان فلسفهستیزی بازتابیافته در شعر شاعران را از خلقیات کلی جامعه به حساب آورد. یک مسئلۀ دیگر، توجه به معنای تاریخی یک واژه و اصطلاح و سیر تحول و تطور آن است. چه بسا شاید در حمله به فلسفه و استدلال، سفسطه منظور باشد. یعنی باید به متن با توجه به زمانه و جریانهای فکریِ رایج آن دوره پرداخت.
چگونه ممکن است آفرینندۀ مثنوی اساس دلایل روشن و صحیح عقل و برهان را چوبین بخواند. مثلاً مولوی در مقابل کدام فیلسوف روشنتر از خودش موضعی ضدعقلی و فلسفی گرفته است. حافظ و مولوی همواره آنچنانکه از آثارشان پیداست، به تعصب و تحجر و عوامفریبی و زاهدان ریایی تاختهاند. البته شاعران و متفکرانی نظیر مولوی در هر حال زیر چتر گفتمان غالب دینی اسلامی فرس راندهاند. و خوب گفته است که عمر خیام و زکریای رازی و چند قرن بعد از آنها هدایت، با همه فرق دارند. اینان کسانی بودند که شهامت فکری پرسش و ایجاد سؤال را داشتند شهامتی که فلاسفهای چون کانت در اروپا هم به خاطر رسوخ ایمان مسیحی نداشتند.
بنابراین، در کنار ضرورت نگاه انتقادی به نحوۀ مواجهۀ ما با عالم و هستی که وضعیت امروزمان را رقم زده است، نگاه به گذشته و خوانش انتقادی آثار شاعران پیشین نیز نیاز اساسی است. نیازی که روشناندیشی چراغ اندیشه بهدست، مانند آرمان در بر آوردنش تواناست. نوشته را به پایان میبرم با این جمله که آقای میرزانژاد زمانه را آرمانستیز میخواند اما تأکید کنم که من خیلی آرماندوستم.
ادبیات اقلیت / ۱۲ بهمن ۱۳۹۹