هدایت نابغه یا هدایت سارق: تأملی دوباره در باب بوطیقای روایی بوف کور (۲)

هدایت نابغه یا هدایت سارق: تأملی دوباره در باب بوطیقای روایی بوف کور
(بخش دوم)
مؤلف: حسام جنانی
۳-۷. فردریک تار، اتو کرایسلر، برتا لانکِن و آناستازیا واسِک
پیشتر گفته شد که بوف کور را میتوان تا حد زیادی نسخۀ فشردهشدۀ رمان تار دانست و این ادعایی است که برای اثبات آن باید نشان دهیم صادق هدایت «کلیت» بوف کور را، نظر به ساختار و محتوا، پیرنگ، شخصیتها و روابط بین شخصیتها، از روی اولین رمان لوئیس گرتهبرداری کرده است. بنابراین، تأکید بر اینکه صرفاً شباهتهایی بین صحنههایی چند از این دو داستان وجود دارد کافی نیست. به همین دلیل، در مرحلۀ اول سعی بر اثبات این ادعا بود که تکنیک روایی بوف کور، یعنی استفاده از خطهای تیره برای نشان دادن هویتگسیختگی شخصیتها، نه ابداع بیبدیل صادق هدایت در جهان داستان، بلکه در اصل تکنیک روایی رمان تار بوده و هدایت طی دوران اقامتش در فرانسه و اروپا با این تکنیک آشنا شده و از آن در داستان خود استفاده کرده است، آن هم بدون آنکه کیفیتی تازه با امضای او به این تکنیک افزوده شده باشد.
سخن خود را در مورد شخصیتهای رمان تار و ارتباط آنها با شخصیتهای بوف کور باید اینگونه شروع کنیم: در رمان لوئیس، فردریک تار هنرمندی است به ظاهر «فردگرا» که در تلاش است تا در قلمرو هنر نامی برای خود دست و پا کند. تار مدافع سرسخت هنر است و از این رو، در مقابل زندگی تودهای و روزمرگی، که یکی از مشخصههای حیات است، موضع میگیرد. او همچنین نامزدی آلمانی دارد به نام برتا لانکن که چون «میانمایگی او را خسرانی بر جاهطلبیهای هنریاش»[۱] میبیند، سعی میکند از او دل بکند. از دید تار، برتا وجه دیگری از حیات، یعنی غریزۀ جنسی را نمایندگی میکند. از سوی دیگر اما، تار سخت شیفته آناستازیا واسک میشود، دختری که از نظر او در نقطۀ مقابل برتا قرار دارد و حتی در ابتدا گمان میبرد که برای محقق ساختن رؤیاهای هنری خود باید به وصال او برسد.
از شرح مختصر فوق که پایینتر با تفصیل بیشتری واکاوی خواهد شد، میتوان به این نتیجه رسید که راوی بوف کور، در موضعگیریهای خود علیه رجالهها و نیز در کششهای ذهنی و جسمی خود به سمت دو گونه متفاوت از زن، رفتاری شبیه شخصیت تار دارد و دختر اثیری و لکاته نیز، چنانکه در ادامه خواهیم دید، به ترتیب تصاویر آناستازیا و لکاته را منعکس میکنند.
دیگر شخصیت اصلی رمان تار، اتو کرایسلر است، همزاد تار در رمان، که تصویر مردی رجالهای را بر خود دارد و ماجراهای مربوط به او به نوعی بخش رجالهای-لکاتهای رمان تار را شکل میدهد:
تار قهرمان فردگرایی لوئیس است، هنرمند کامل او که با رجزخوانیهای انتقادی در ابتدا و انتهای متن، نظریۀ زیباییشناختی لوئیس را طرحریزی میکند… قصههای مربوط به تار و کرایسلر، که به دو فرد میپردازند، در لحظات معدودی از رمان با یکدیگر برخورد میکنند. قصه تار، که پوسته این روایت را میسازد، قصه کرایسلر را که مانند جسم متن است و کنش مرکزی رمان را میسازد، در بر میگیرد. کرایسلر در این رمان مانند ماشینی ظاهر میشود که نیروی لازم را برای پیشروی داستان فراهم میکند. در همین حال، تار، که لوئیس او را در چاپ ۱۹۱۵ «شومن» خود میخواند، این جسم متنی را با رجزخوانیهای انتقادی که احتمالاً از دهان خود لوئیس بیرون میآیند احاطه میکند.[۲]
اشنایدر یک مرتبه دیگر در اینجا به خطا میرود و نظریه زیباییشناختی تار را به طور مطلق نظریه لوئیس معرفی میکند. علیرغم تصور اشنایدر، لوئیس با نظریات هنری شخصیتهای داستان خود همیشه موافق نیست و آنچه را که تار بر زبان میآورد در برخی از موارد – نه در همه موارد – نمیتوان نظریات لوئیس دانست. خود لوئیس نیز «در مؤخره چاپ سریالی مراقب بود تا هرگونه اشارهای که تار را نسخهای استتار شده از خود او معرفی میکرد رد کند.»[۳] لوئیس در مقدمه رمان خود در خصوص شخصیت تار اینطور مینویسد: «تار فرد این رمان است و در عین حال یکی از شومنهای نویسنده آن. هرچند، من هیچ مسئولیتی در قبال زندگی خصوصی او ندارم.»[۴] بر همین منوال، فردگرا بودن قهرمان داستان، بدان معنا نیست که ویندهام لوئیس در رمان تار در پی دفاع از ایدهآلهای فردگرایانه رایج در آن برهه تاریخی است. تعریفی که شخصیت تار در این رمان از فردگرایی ارائه میکند همان تعریف مطلقانگارانهای است که اگوئیستها در آن مقطع زمانی ترویج میکردند و لوئیس با آن مخالف بود. تار نیز در پایان داستان از ایدهآلهای فردگرایی فاصله میگیرد و خصوصیات روحی-رفتاری جماعت بوروژوازی را اخذ میکند که در سرتاسر رمان علیهشان شعار داده بود و اگر دقت کنیم همین پیرنگ داستانی در رمان تار به پیرنگ داستانی بوف کور نیز سر و شکل داده است، چون در بوف کور نیز راوی در قسمتهای پایانی داستان به خنزرپنزری، یعنی نماینده اصلی رجالهها، بدل میشود. دیگر اینکه، در رمان تار، قصههای مربوط به تار و کرایسلر تنها «در لحظات معدودی از رمان با یکدیگر برخورد میکنند» اما در بوف کور این قصه دوگانه قدری ترکیبیتر شده است و بدل به قصه یک فرد، یعنی راوی، میشود. اما چه بسا همین ترکیب را نیز نتوان به حساب خلاقیت صادق هدایت گذاشت، چون «خوانشهای متعدد اولیه از رمان تار دو شخصیت تار و کرایسلر را به عنوان همزادانی داستایوفسکیوار میدیدند.»[۵]
یک نکته دیگر را نیز باید در این فرصت اضافه کرد: وقتی از شباهت بین شخصیت دختر اثیری و آناستازیا واسک یا سایر شباهتها بین رمان تار و داستان بوف کور گفته میشود، بدین معنا نیست که این شخصیتها و این دو داستان عین به عین شبیه به یکدیگرند و همه چیز آنها را مو به مو میتوان با هم تطبیق داد. حتی فضای داستانی رمان تار و داستان بوف کور نیز بسیار متفاوت است. در واقع، قصد بیان این حقیقت است که رمان تار و شخصیتهای آن خصوصیاتی کلی دارند که صادق هدایت با استفاده از آنها به کیفیت داستانی بوف کور، نظر به ایده اصلی، مضامین و پیرنگ روایی، سر و شکل داده و از این رو میتوان گفت که کلیت داستانی بوف کور را نه نبوغ صادق هدایت که اندیشهها و آثار ویندهام لوئیس خلق کرده است.
——
[۱]. Shin. ibid. p. 27.
[۲]. Schneider. ibid. p. 3.
[۳]. Gasiorek, Andrzej and Waddell, Nathan. ibid. p. 36.
[۴]. Lewis, Wyndham. Tarr. London: The Egoist LTD. 1918: p. x.
[۵]. Gasiorek, Andrzej and Waddell, Nathan. ibid. p. 31.
****
بخش اول و سوم این مقاله:
ادبیات اقلیت / ۱۱ تیر ۱۳۹۹
هدایت نابغه یا هدایت سارق: تأملی دوباره در باب بوطیقای روایی بوف کور (۱)
هدایت نابغه یا هدایت سارق: تأملی دوباره در باب بوطیقای روایی بوف کور (۳)
