هر بدنی با اضطراب‌هایش شکنجه شده است / نگاهی به زندگی آثار کاراواجو Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ یادداشت «هر بدنی با اضطراب‌هایش شکنجه شده است» به قلم امیر قنبری دربارۀ زندگی و آثار میکل آنجلو مریسی دا کاراواجو هنرمند ایتالیایی: هر بدنی با اض ادبیات اقلیت ـ یادداشت «هر بدنی با اضطراب‌هایش شکنجه شده است» به قلم امیر قنبری دربارۀ زندگی و آثار میکل آنجلو مریسی دا کاراواجو هنرمند ایتالیایی: هر بدنی با اض Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » اقلیم هنر » هر بدنی با اضطراب‌هایش شکنجه شده است / نگاهی به زندگی آثار کاراواجو

هر بدنی با اضطراب‌هایش شکنجه شده است / نگاهی به زندگی آثار کاراواجو

هر بدنی با اضطراب‌هایش شکنجه شده است / نگاهی به زندگی آثار کاراواجو

ادبیات اقلیت ـ یادداشت «هر بدنی با اضطراب‌هایش شکنجه شده است» به قلم امیر قنبری دربارۀ زندگی و آثار میکل آنجلو مریسی دا کاراواجو هنرمند ایتالیایی:

هر بدنی با اضطراب‌هایش شکنجه شده است

امیر قنبری

چگونه می‌توان نقاش کلیساهای کاتولیک بود اما بیرون از دایرۀ شفقت مسیحی نفس کشید؟ چگونه می‌توان به رستاخیز رنگ‌ها ایمان داشت اما به روز جزا بی اعتنا ماند؟ چگونه می‌توان وسواس مذهبی توماس شکاک را در تابلویی جاودانه ساخت، اما بی‌باورتر از او انگشت در شکاف پهلوی عیسا فرو کرد و ملحدانه به ریخته شدن خون بدن او روی بوم نقاشی چشم دوخت؟ شاید کاراواجو نیز چون سربازان و حاکم رومی اورشلیم، صلیب عیسا ذره‌ای بر شانه‌هایش سنگینی نمی‌کرد.

جهان کاراواجو بی‌شباهت به لابراتواری انباشته از اجساد مثله‌شده نیست. او چون خدای آزتک الوهیتش تنها با خون، درندگی، آتش و سبعیت تضمین می‌شود. شخصیت انفجاری و میل حیوانی او به نزاع و درگیری و خشونت و خون‌ریزی، سرنوشتش را در جریان ماجرایی عاشقانه به قتل و فرار و گریز دایمی گره زد. در زندگی کوتاه کاراواجو (۱۶۱۰ – ۱۵۷۱) هر افسانۀ خون‌بار به واقعیتی موحش بدل می‌شد که تصورش برای بسیاری از ما باورناپذیر و ترسناک است.

کاراواجو هنرمندی مستقل و غیررسمی بود که به دلیل تنگی معیشت، در هیئت کارگر هنری به کلیسای کاتولیک پا نهاد؛ البته بدون هیچ تعلق قلبی به آموزه‌های مسیح، آبای کلیسا و اقنوم‌های ثلاثه. مدل‌های آتلیۀ او درست برعکس سایر نقاشان مذهبی، لشکری از مردمان بی‌بضاعت، کور و جذامی با ظاهری شدیداً نکبت‌زده بود که نمایش عامدانۀ این مخلوقاتِ غوطه‌ور در فقر، گرسنگی، محرومیت، انواع مصائب و بیماری‌ها و غیرالوهی جلوه دادن آیین‌های رسمی کلیسای کاتولیک و پرهیز از نمایش دادن آذین‌های پُر زرق و برق مورد پسند پاپ، بر بیگانگی او و آثارش بیش از پیش می‌افزود.

این نابغۀ شرور و متمرد ایتالیایی، کافرانه به کلیساهای رم، ناپل، مالت و سیسیل پناه آورد تا دیوارهای بلند و سقف‌های مشحون از تصاویر رحمانیتِ به ابتذال کشیده شدۀ آن اماکن مقدس را غرق در خشونت جسمانی‌ای سازد که با دیدن آن همه پوستِ کنده‌شده، گوشتِ بریده‌شده، دست و پاهای آویخته و اندام و صورتِ له‌شدۀ اشخاص صاحب منصب و معروف – مخصوصاً عیسا و حواریون – خواب پاپ، کاردینال‌ها، اسقف‌ها و کشیش‌های منحرف، ریاکار، مقدس‌مآب، قسی‌القلب، مال‌اندوز، عوام‌فریب، جنایت‌کار و خطرناکِ مذهبی را آشفته سازد تا به نوعی با دیدن این نقاشی‌های قساوت‌بار و دوزخی، عاقبتِ جنایت‌های اخلاقی و پلیدشان را متصور شوند.

کاراواجو، چون ساد، باور داشت که قدرت پاپ از ایمانی اهریمنی تغذیه می‌شود و نظام او بر وحشت عمیقی استوار است که او از آن وجود دارد. بی‌عدالتی تطهیرشده و مقدسی که آتش خشمش دامن هر بی‌گناهی را خواهد گرفت و برای مردم عادی هیچ محصولی جز «وحشت» نخواهد داشت. این وحشت عظیم، ساد را ناگزیر می‌سازد قدرت شومِ آن هیولاهای مقدس را چنین مأیوسانه نقد کند: «شور و اشتیاق همسایۀ من بسیار کمتر مرا می‌ترساند تا ناعدالتی قانون، چون شور و اشتیاق این همسایه، همان شور و احساسات فروخوردۀ من است، در حالی که در قانون هیچ چیز محدود نمی‌شود، هیچ چیز ناعدالتی قانون را کنترل نمی‌کند.»

این خلاقیت بی‌رحم، شرور، چندوجهی و متناقض‌نما تنها از تلاطم‌های روانی مردی وحشی‌صفت و تندمزاج برمی‌آمد که توانست مسیر صعب‌العبور و خوف‌انگیز جنگل توسکانی را – با آن همه مارهای سمّی، جانوران درنده، مرداب‌های عفنِ مملو از پشه‌های مالاریا – تنها طی چند روز طی کند تا دور از تعقیب پلیس و موکلان قضایی کلیسا، دوباره با ضربِ وحشیانۀ قلم‌مو به جان بوم‌های نقاشی بیفتد و تصورات آخرالزمانی و باروک خود را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن بپروراند. اما این سفر جنون‌آمیز و رسیدن به بهشت موعود – رم – تنها چند روز بدن ملتهب از تب مالاریای او را در «بیمارستان راهبان» رستگاری بخشید و در آخرین لحظات، قاب‌شده در تصویری هولناک – که بی‌شباهت به تصاویر آثارش نبود – با کفی که از گوشۀ لب تا انحنای گردن کبودش کشیده شده بود، در ۳۹ سالگی از دنیا رفت.

با دیدن این آثار هولناک و انباشته از نمودگارهای زجرآور و آزاردهندۀ الاهیات مسیحی، شاید این سؤال در ذهن بینندۀ آثار کاراواجو ایجاد شود که آیا او با به نمایش گذاشتن زخمِ شکنجه‌های حواریون و مرگ عیسا بر صلیبِ تپۀ جلجتا و کوچه پس‌کوچه‌های ناصره، یهودیه، بیت لحم و اورشلیم، آبی بر آتش ارتداد ملحدانۀ خود نمی‌ریخت؟ کسی که خشونت را در برهنه‌ترین شکل و ملموس‌ترین تصویری که می‌توان از آن داشت، یعنی به صلابه کشیدن، مثله کردن و شکنجه دادن عینی «بدنِ» انسان در نقاشی‌هایش نشان داد و در نهایت، قاتل و قربانیِ شخصیت خشن و تندخوی خود شد.

هیچ تزیینی در کار کاراواجو وجود ندارد. سبک او ادای دینی به زیبایی نیست. انگار او با رئالیسمی خشن و نوآورانه، در فکر انهدام زیبایی است. هم از این رو، برای به خاطر آوردن رنج‌آورترین و مشمئزکننده‌ترین سویه‌های تاریک روان انسان، در برهنه‌ترین شکل ممکن به تصویرگری مرگ پرداخت. مصلوب کردن سن پیتر، بریدن سر جان تعمیدگر، مسیح بر ستون، سن جرومه، تدفین، ناباوری توماس قدیس، شهادت سن ماتیو، بریدن سر هلفرنس توسط جودی، سالومه با سر بریدۀ جان تعمیدگر، از جمله آثاری هستند که تنها گوشه‌ای از میل بی‌حد و حصر او به نمایش مرگ و سلاخیِ بدن انسان را نشان می‌دهد. اگر مرگ، تنها می‌توانست سر از بدن ما جدا کند، کاراواجو تمام اندام این انسانِ عاجز را وحشیانه تکه‌تکه می‌کرد تا به ناتوانی مرگ اشاره کرده باشد.

در تاریخ نقاشی، مرگ چهرۀ ملموس خودش را مدیون نگاه شدیداً بدن‌گرایانه و آناتومیک کاراواجوست. پیش از او، مرگ به دستیاری هاله‌های ربانی و رحمانیِ نور و آرامشی که آسمان به آدم‌های در حال احتضار می‌بخشید، بازنمایی کاذب و کلیشه‌ای می‌شد؛ یک نوع اضمحلال اثیری که بیشتر القاگر اتصال عارفانۀ عابد به معبود است، نه فروغلتیدن جسم یا لاشه‌ای در مغاکِ نیستی. در حقیقت، این شکاف یا خلأ، مشحون از تباهی و موطن غریبِ انسان است و هیچ نشانی از جاودانگی ندارد. کاراواجو برای تثبیتِ سبکی که به نام او شناخته می‌شود، به شکلی مولکولی و دیوانه‌وار تلاش کرد تا هنرمندان رسمی و دون‌مایۀ هم‌عصرش نتوانند شکستشان را به او سرایت دهند. شورشی تمام‌عیار علیه فرومایگی‌های رایج هنری زمان. این نقاش هنجارستیز، مرزشکن و پسا-رافائلی وحشت مرگ و تاریکیِ گناه را با رنگ‌های تاریک و نورهای عمودی، در ابعادی غول‌آسا بر بینندۀ آثارش آوار می‌سازد. رئالیسمی هولناک و هراس‌انگیز که کمتر کسی قادر است با قاعدۀ بازی آن، احساس قرابت و همدلی داشته باشد.

کاراواجو آن‌قدر با سرعت زندگی کرد و آن‌قدر برای زندگی‌اش حادثه آفرید و دردسر ساخت که شاید این حجم از اتفاقات را تنها بشود در یک زندگیِ پنجاه – شصت ساله متصور شد یا گنجاند. مرگ پدر در اثر ابتلا به طاعون، آوارگی در شهرهای ایتالیا در پی یادگیری اسلوب نقاشی و کنار نیامدن با اصول آموزش آکادمیک آن، در حین کار روی بوم نقاشی، به ناگهان دست از کار کشیدن و با دوره‌گردها و اراذل و اوباشی که در معابر عمومی در حال تردد بودند درگیر شدن، با اشخاصی از هر طبقۀ اجتماعی دوئل‌های پی در پی و مرگبار به راه انداختن و میل هذیانی و مهار نشدنی به تندخویی و شرارت، سرودن هجویه‌های ریشخندآمیز و اهانت‌بار دربارۀ اشخاص متمول و صاحب‌نام، به کار بردن یکریز و بی‌امان کلمات رکیک در حرف‌های روزمره و عقوبت‌های متوالی بابت این لیچاربافی، در هوس کامیابی از عشق‌های تن‌جویانه و ضد رمانتیک، دائماً به مخمصه افتادن، برملا کردن بی‌پروای اعتقادات مشرکانه در ملأ عام و جار زدن باورهای دین‌ستیزانه در صحن کلیساها، ماه‌ها بی‌وقفه در کار خلق شاهکارهای بی‌نظیر بودن و پس از پایان کار هنری و خلق تابلوهای جریان‌ساز و خیره‌کننده شب‌های متمادی با روسپیان، ولگردها و آدم‌های خطرناک تن به نوشخواری‌های افراطی، سکس‌های کثیفِ جمعی و خشونت لجام گسیخته دادن و در آشوب‌های خونین خیابان‌های تاریک رم و ناپل شرکت داشتن و زخم‌های مهلک برداشتن، به زندان افتادن‌های متعدد و حبس‌های خانگی، از پا درآوردن رقیب عشقی در مراسم بی‌شکوه و بدون تشریفات رسمیِ یک دوئل و متعاقب آن پا به فرار گذاشتن و متواری شدن چون اشباح، چهار سال در لباس شوالیه‌ای تاریک و ناشناس از شهری به شهر دیگر فرو خزیدن و پنهان شدن و در نهایت در راه سفر به رم، به امید بخشودگی از ارتکاب جرم، در جهنم سبز و بی‌پایانِ جنگل توسکانی به مرض مالاریا مبتلا شدن و در بیمارستان راهبان با مرگ رو در رو شدن و مردن. این‌ها و همۀ این‌ها اتفاقات هولناکِ زندگی کوتاه مردی است که به شکلی خستگی‌ناپذیر بی‌رحمانه با خودش رفتار کرد و در نهایت، در چنبر مصایب لینچ شد.

شاید رستگاریِ قساوت تنها رانه‌ای است که کاراواجو را که به شکلی جنون‌آمیز در تصرف تمام‌عیار میل به کشتن و میل به کشته شدن قرار داشت، به خلق نشانگانِ کلیسای کاتولیک پیش می‌راند. در دنیای تیره و تارِ این نابغۀ عصبی و ستیزه‌جو به دستیاری نورهای تاریک، هجوم‌گر و اعتراف‌گیرنده، سبعیت و به سلابه کشیدن آدم‌ها تقدیس می‌شود و مسیحِ او موجودی رقت انگیز، لاغر، کم‌خون، سلاخی‌شده و عاری از هر گونه بارقۀ الاهی است که برعکس آموزه‌های کاتولیسیستی تنها یکی از اهالی ناصره است که بار گناه مردمی را به دوش می‌کشد که معصومانه به شر عادت کرده‌اند. بی‌گمان تاریخ هنر به کاراواجو و پوستی که بی‌رحمانه از تنِ خشونت کند، تا ابد بدهکار باقی خواهد ماند.

ادبیات اقلیت / ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸

پاسخ (2)

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا