هر روز از نو / سمیه عالمی
کارگاه داستان / سمیه عالمی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
هر روز از نو
سمیه عالمی
۵/۴/…
امروز دوباره یک اتاق جدید و هم اتاقیهای جدید. همه چیز مثل همیشه بود الا اینکه دیگر کسی پشت سرم گریه نکرد؛ خودم گفته بودم. نگذاشتم کسی دنبالم راه بیافتد و زجرم را تماشا کند. مرگ تدریجی که تماشا ندارد! مثل همۀ اتفاقات طبیعی زندگی است. مثل به دنیا آمدن، مثل بزرگ شدن، مثل خوابیدن.
تختی کنار پنجره با ملافههای سفید سهم امروزم است اما رنگ اتاق مثل بقیه جاهاست؛ کرمی و دلگیر. میلههای بلند و همه چیزهایی که به آن آویزان کردهاند هم تکراری است. چکیدنهای پیدرپی و محلولهای رنگی هم همینطور. این قطرهها با من سر جنگ دارند. مثل ساعت شنی زمان را گرفتهاند و ول نمیکنند. هر قطره که پایین میافتد، صدایش توی تنم میپیچد و از پشت میخورد به پرده صماخ گوشم؛ محکم و ضربدار. بعد هم لابهلای پرههای نازک و خاکستری مغزم دور میخورد و چرخ میزند. شاید میرسند به همان سلولهای کوچکی که میگویند دارند زیاد میشوند و قرار است مغز استخوانم را ببلعند.
پنجره اتاق یک گودال بزرگ را قاب کرده که دو تا بلدوزر دائم داخلش این طرف و آن طرف میروند. چقدر شبیه یک گور دستهجمعی است؛ برای همه کسانی که اینجا هستند جا دارد. شاید هم بیشتر. همه با هم دفن میشویم، دردهایمان را شریک میشویم. با هم حرف میزنیم و یادمان میرود زیر یک خروار خاک خوابیدهایم. شاید هم فشار قبرمان کمتر شود. دهانم تلخ شده، مثل اینکه یک مشت جلبک لزج و چسبناک را توی حلقم فرو کرده باشند. بسه، برای امشب بسه!
۶/۴/…
احساس ضعف دارم. صدای اطرافیانم مثل مته مغزم را میتراشد. حوصله پرحرفی و وراجی ندارم، یک مشت مزخرفات بیمعنی. دل خوشیهای آبکی. برای هیچ زندگی میکنند. سرم میچرخد، مثل گردباد افکارم را به هم میپیچاند و فرو میبرد، نمیدانم کجا! چقدر این انتظار زجرآور است. میدانم چه اتفاقی قرار است بیافتد ولی نمیدانم کی و کجا؟ کدام مرتبه از این جابهجا شدنها، توی کدام بیمارستان این شهر؟ دارم چه کار میکنم که روی زمین میافتم و چشمانم بسته میشود، برای همیشه. چه کسی تن یخ کردهام را از زمین بلند میکند و به شمارهایی که همیشه همراهم است زنگ میزند و خبرشان میکند؟ بعد همه دور هم جمع میشوند. بالای سر قبرم میایستم و نگاه میکنم. خواهرم برایم گریه میکند. میفهمم با اینکه دوستم داشته، دائم با هم قهر بودیم. شوهرم دست به سینه ایستاده و سرش را پایین انداخته، شاید خودش را شماتت میکند که چرا همراهم نبوده. طاقت دیدن گریه بچههایم را ندارم. همانجا بالای قبر از حال میروم. میخواهم همه فکرهای پیچانده شدهام را بالا بیاورم. شب فشارم میدهد، دارم مچاله میشوم.
۷/۴/…
زخم سرانگشتانم دردناک شده. مجبورم دستکشهای سفید و ضخیم را تحمل کنم، حس میکنم جلوی نفس کشیدن دستانم را میگیرد. دستها و انگشتانم دارند پیش مرگم میشوند. قطرهها چند دقیقهای است نمیافتند. به افتادنشان عادت کردهام. من به همه چیز عادت کردهام؛ مثل همه آدمهای دور و برم. عادت کردم به صبحانه درست کردن، به ناهار پختن، به خوابیدن، اصلاً به زندگیکردن. یک عادت بیمعنی و پرتکرار و بیلذت. دستم را دراز میکنم؛ رگ عاریهام را میکشم و مچالهاش میکنم. مشتی قطره میسُرد توی رگم و قطرهها دوباره راهشان را میکشند و میافتند. قابم را نگاه میکنم؛ توی تاریکی گور دیده نمیشود.
چراغهای بلند وسط خیابان مثل نقطههایی به هم وصل شدهاند و مسیر مارپیچ آن، جایی گم میشود. خیابان پر از ماشینهایی است که میآیند و میروند، لابد دارند زندگی میکنند. وقتی خیابان خلوت است یعنی همه مردهاند؟ اصلاً چه فرقی میکنند، فاصلهشان به اندازه یک دم و بازدم است که برود و برنگردد. انگار خوابی ولی ریههایت نای پر شدن و خالی شدن نداشته باشند.
۸/۴/… صبح
زن با سختی پلاستیکهای زباله را با خودش میکشد. درست مثل مورچهها! از این فاصله که من میبینمش اندازه مورچه هم هست. از جایی شبیه پله هواپیما بالا میرود، پاکتهای زباله را بالا میکشد. بعد انگار بخواهد بازی کند پاکت را توی هوا میچرخاند. یک بار دو بار، سومین بار پاکت توی دریچهای که بالای پلههاست میافتد؛ بعد سبک مثل دختر بچهها از پلهها یکی یکی پایین میپرد. مثل بچگیهایم، روی پلههای خانه گاهگلی مادربزرگ. انگار همه غصههایش را توی دریچه انداخته، سبکتر از قبل لیلی میپرد و از کنار گودال رد میشود و چند ثانیه بعد بین درختها ناپدید میشود. تا امروز درختها را ندیدهبودم. دلم پرتاب زباله میخواهد. چند سال است لیلی نرفتهام؟ از همان خانه مادربزرگ گمانم…
امروز هماتاقیهایم عوض شدهاند. موقع رفتن کلی قربان صدقۀ هم رفتند، انگار نه انگار که درد دارند و هر کدامشان یک جایی را زیر چاقو بردهاند و دوباره دوختهاند. شاید هم عادت کردهاند به قربان صدقه رفتن.
۸/۴/… عصر
پای پنجره رفتم. دلم میخواست همه انرژی نداشتهام را توی بازوهایم جمع کنم. دستم را عقب ببرم و سِرم و آمپولها، پاکت قرصها حتی ماسک و دستکشهای کذاییام را پرتاب کنم توی دریچه. بعد با خیال راحت لیلی بپرم. گامهایم را بلند بردارم تا از چالۀ بزرگ رد شوم و از بیمارستان بگذرم. من نباید به اینجا عادت کنم. به هر چه عادت کردم طعمش را از دست داد. مثل میز صبحانه خانهمان که عادت کردهبودم کره را کنار مربا بچینم، شیر را ولرم کنم، چای را کمرنگ بریزم و بروم. صبحانه چیدنهای تکراری عادت شد، کهنه و بیرنگ مثل وسایل قدیمی توی زیرزمین که سال تا سال کسی گرد رویشان را نمیگیرد. همه چیزم تکراری شد. حتی همان سلولهای موذی که قصد مغز استخوانم را کردهاند. هی تکرار شدند… هی تکرار شدند…
۸/۴/… شب
همه صداها افتاده بود. سکوت سالن را صدای نالۀ هرازچندگاهی مریضی یا پچپچ پرستاری میشکست که بیپروا لامپ را برای گرفتن فشار خون یا دادن داروی مریضی روشن میکرد. سکوتی از جنس همان چیزهایی که شده همزاد من. شاید هم همان نفسم را تنگ کرد. خواستم داد بزنم و کمک بخواهم ولی انگار صدایم فقط در خودم تکرار میشد بی آنکه کسی آن را بشنود. گفتم شاید وقتش رسیده؛ همان وقت کذایی. از جا بلند شدم و خودم را از تخت پایین کشیدم. انگار بخواهم از اتفاقی که مدتها منتظرش بودم فرار کنم. روسریام را شل کردم بلکه راه نفسم باز شود ولی انگار نایام از کار افتاده بود یا اصلاً نبود. به نظرم کبود شدم. افتادم. همه چیز جلوی چشمم آمد. مادرم، خواهرم، بچههایم، کجخلقیهایم و همه خندههایی که شوهرم تحویلم داده بود وقت تحمل کردنم. دوباره خودم را از زمین کندم. دو قدم دیگر میرفتم به راهرو میرسیدم. شاید پرستارها میتوانستند راه نفسم را باز کنند. یک قدمش را رفتم. برای دومی قوتی نبود. بوی الکل و ادرار فضا را برداشته بود. بوی زبالههایی که کنار بیمارستان میسوخت. سلولهای موذی هوهو میکردند و نمیگذاشتند صدایم به پرستار برسد. به در که رسیدم نورهای سفید راهرو به هم تابیدند و مثل جرقهایی مغزم را از کار انداختند. خودم را دیدم که افتادم. دلم میخواست زیر شانۀ خودم را بگیرم و بکشم. پرستارها بدوند دورم. من توضیح بدهم چه حسی دارم. بگویم راه نفسم را باز کنند. بگویم نفس میخواهم.
انگار بالاخره صدایم را شنیدند که راه نفسم باز شده و روی تختم. حالا هوا از قلب میرود تا دورترین سلول بدنم. دلم میخواهد بلند شوم و روی چراغهای وسط خیابان بپرم و حواسم باشد توی چالۀ سیاه بینشان نیافتم. بعد توی همان پیچی که چراغها گم میشوند، ناپدید شوم. نه! ناپدید نه!
۹/۴/…
صبح با درد از خواب بیدار شدم و همه چیز را بالا آوردم. همه آنچه که خورده بودم و نخورده بودم. پرستارها میگویند طبیعی است. کاش لابلای استفراغهایم عادتهایم بالا آمده باشد، شاید هم سلولهای موذی از من کندهشده باشند و ریختهباشند روی ملافهها و زن شسته باشدشان یا شاید ملافه را درسته انداخته باشد توی زبالهسوز کنار حیاط. حالم که جا آمد و چشمهایم باز شد، دوباره قابم را نگاه کردم. با دیروز خیلی فرق کرده، کنارش کلی میلگرد و سیمان ریختهاند. چند نفری هم توی گودال این طرف و آن طرف میروند. خیابان بند آمده. انگار تصادف شده؛ چند نفر هم آنجا جمع شدهاند. همه دارند زندگی میکنند. زن دوباره با پلاستیکهای زباله میآید و شوتشان میکند و پایین میپرد مثل هر روز. این بار روی نیمکت کنار درختها مینشیند و دستهایش را پشت سرش میگذارد. پاهایش را از زمین میکند و توی هوا تکان میدهد. مثل بچگیهامان که با تکان دادن پاهامان تاب را تکان میدادیم و بالا میرفتیم بی آنکه کسی هُلمان بدهد. آدمهای توی گودال را تماشا میکند و بعد دوباره لابلای درختها گم میشود. چند نفر میتوانند از نشستن روی یک نیکمت آهنی رنگ و رو رفته که کنار دستگاه زباله سوز بیمارستان است لذت ببرند؟ چرا دیگر تاب سوار نمیشوم؟ چرا خودم را هل نمیدهم؟ دارم مطمئن میشوم اندازۀ غم آدمها دست خودشان است؛ اندازه خوشحالیشان هم. انگار هر چه شادیها کوچکتر باشند، هر چه دم دستتر باشند بیشتر به کارت میآیند. دلم برای کتابهایم تنگ شده، برای مثلثهای پاداری که بچهها روی صفحاتشان کشیدهاند.
۹/۴/… عصر
از وقتی بالا آوردهام حال بهتری دارم. نفسهایم سبک شده. چشمهایم به ساختمانهای بلند روبرو قفل شده، نمیدانم چرا؟! از توی یکی از بالکنها کسی این طرف را نگاه کرد؛ دلم خواست مورچهاش باشم. برایش دست تکان دادم. لباسهایش را روی بند رخت پهن کرد و بدون هیچ عکسالعملی رفت. رفت و من طعم مورچه شدن را با همه طعمهایی که تا امروز تجربه کرده بودم مقایسه کردم؛ چیزی شبیه تاب بازیهای بچگی است.
۹/۴/… شب
هوا چقدر لطیف شده. باد شاخ و برگ درختها راجابهجا میکند. صدای خشخشاش دیگر آزارم نمیدهد. خیابان نسبت به همیشه، این وقت و ساعت خلوتتر شده؛ خیلی خلوتتر. یادم رفته بود امروز جمعه است. هیچ وقت نفهمیدم جمعهها مردم بیشتر زندگی میکنند یا مردگی؟ برای من که همیشه دلگیر بود. عصرهایش فشارم میداد. امشب دلم میخواهد چهار گوشه پنجره را بگیرم و بکشم تا قابم بزرگتر شود. آن وقت آدمها و چراغهای بیشتری را میدیدم.
۱۰/۴/…
امروز به هم اتاقیام صبح بخیرگفتم. فکرکنم برایش غیرمنتظره بود. شاید هم نه. از صبح منتظرم زن با پلاستیکهایش بیاید. چند مرتبه خم و راست شدهام تا شاید دیده شود ولی هنوز نیامده. نگرانش شدهام. مثل وقتهایی که سرویس بچهها نمیآمد یا وقتی شوهرم تلفنش را جواب نمیداد. حدسم درست بود مورچههای کارگر امروز ستون جدیدی ساختهاند و هنوزکار میکنند. حتماً ماه آینده که اینجا سربزنم چند طبقه ساختهاند. راستی از گودال تا پشت بام طبقه آخرش چقدر فاصله است؟
غروب شده ولی زن امروز هم نیامد. شاید مریض شده، یا شاید بچهاش… شاید اصلاً با شوهرش دعوا کرده… . امشب نور چراغهای خیابان بیشتر شده. انتهای پیچ پر است از چراغهای رنگی. توی تاریکی مثل یک مشت آب نبات قیچی رنگی شده است که یکی بیهوا توی دامن شب پاشیده.
۱۲/۴/…
امروز روی تخت نشستهام و خیابان را با طول بیشتری میبینم. پیرمردی با گاری میوهاش کناری ایستاده و هرازچندگاهی مشتری راه میاندازد. سرش که خلوت میشود لب گاری میپرد و هندوانههایش را جابهجا میکند. زنی طرف گاری میآید. دو تا بچه قد و نیم قد همراهش هستند. هندوانهای برمیدارد از اینجا اندازه نخود است. بچهها بالا و پایین میپرند و همراه مادر میروند و جلوتر سوار تاکسی میشوند. سرک میکشم بلکه شاید زن را ببینم که ازپلهها بالا میرود اما امروز هم هنوز نیامد.
۱۳/۴/…
به نظرم اصلاً عدد ۱۳ نحس نیست. امروز پنجره را باز کردم و همان نسیم دیروز و پریروز موهایم را نوازش کرد و یک دل سیر هوای تازه نفس کشیدم. چشمهایم را بستم و فقط نفس کشیدم. پرستار چسبهای روی دستم را کند. درد داشت؛ نه مثل همیشه. خون از رگم بیرون زد. پنبه را محکم رویش فشار دادم. لباسهای صورتی را کندم. خیابان را نگاه کردم؛ مثل همیشه شلوغ. پرستار بدون اینکه حرف بزند با انگشت به بیرون از اتاق اشاره کرد. سه تا شاخه گل توی اتاق سرک کشیده بود. از کجا فهمیده بودند برعکس همیشه چشم به راهشان بودم؟ تا وسط اتاق که آمدم جرات کردند و توی اتاق سرک کشیدند و صدای خندههای ریزشان به وجدم آورد. لبخندی تحویلشان دادم؛ تازه و غیرتکراری. از خدا خواسته توی بغلم پریدند، این یکی اصلاً تکراری نبود. نفس عمیق کشیدم و عطر تنشان را تا دورترین سلولهای بدنم کشیدم. مدتها از آخرین باری که این عطر را حس کردم گذشته بود. از در اتاق که بیرون آمدم ماسک و دستکشم را داخل سطل جلوی در انداختم تا زن آنها را ببرد و با تمام قدرت شوتشان توی زبالهسوز کنار حیاط و بعد لیلی برود.
۱۴/۴/…
بیرون که میآمدم زن را دیدم. با تمام قدرتش تی را از سطل آب بیرون میآورد. بلندش میکرد و روی سنگهای سفید کف سالن میکشید. همانهایی که هر روز باید از نو تمیزشان کند.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۴ بهمن ۱۳۹۴
خدیجه معصومی
سلام
ممنونم از این که اطلاعات پزشکی را نیاورده اید.داستان بسیار خوب و روان با مخاطب ارتباط برقرار می کند.شاید داستانی باشد که خیلی ها وقتی توی بیمارستان هستند دوست دارن بنویسن تا زمان رو پر کنن از زمانِ اضافه ای که گریبان آدم رو اونجا می گیره. من حسش کردم. داستان هم این احساس رو خوب منتقل کرده. موفق باشی نویسنده خوب
زهره عارفی
خانم عالمی عزیز
در مجموع از داستان خوشم آمد. اما به نظر: ۱. داستان کند پیش می رود و تا قبل از تاریخ ۹/۴ داستان روند پیش رو ندارد.
۲. خرده روایت ها به بدنه اصلی داستان وصل نمی شود.
۳. خرده روایت هایی مثل زن خدمتکار و مورچه ها خیلی خوب به تصویر کشیده می شوند، اما این که باید زیرپوستی اثرش را بر شخصیت و محتوای داستانی ببینیم، چیزی دیده نمی شود و یا اگر هم هست کم رنگ است.
۴. اطلاعات پزشکی اگرچه لازم نیست، اما گاهی برای فضاسازی و تصویرسازی باید از آنها استفاده شود.
برایتان آرزوی موفقیت می کنم.